167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مشو در دور خط از فتنه رخسار او ايمن
    که گرد فتنه بيش از دامن آخر زمان خيزد
  • فسان شمشير را در خونفشاني تيز مي سازد
    نباشد چون دل سنگين، چه از تيغ زبان خيزد؟
  • تعجب نيست گر طوطي چو شمع سبز در گيرد
    که از حسن گلو سوزش زشکر دود مي خيزد
  • زبال و پر کند پروانه من بستر و بالين
    در آن آتش که از جان سمندر دود مي خيزد
  • که را در کوهسار عشق ديگر پا به سنگ آمد؟
    که از داغ پلنگان همچو مجمر دود مي خيزد
  • از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
    هنوز از روزن چشم غزالان دود مي خيزد
  • ندارد ثابت و سيار صائب در جگر آهي
    همين از شمع من زين نه شبستان دود مي خيزد
  • اگر در کار داري عقل، از ما دور شو صائب
    که هر کس مي نشيند پيش ما، ديوانه مي خيزد
  • چنين دستي که در دل رخنه کردن آسمان دارد
    عجب دارم که گوهر سفته از دريا نمي خيزد
  • مرو در زير دامان صدف بيهوده اي گوهر
    که بي آب گهر ابر من از دريا نمي خيزد
  • نفس چون راست سازد شمع در بزم وصال او؟
    که از تمکين حسن او سپند از جا نمي خيزد
  • که مي آيد ز اهل درد بر بالين من صائب
    که در برخاستن با معجز عيسي نمي خيزد
  • غريبي رتبه اهل سخن را مي کند ظاهر
    که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمي خيزد
  • زمخموران که آبي در دل شب مي خورد صائب؟
    که بيتابانه آه از جان اسکندر نمي خيزد
  • کدامين شب خيال خال او در سينه مي آيد
    که مانند سپند از جا سويدا برنمي خيزد
  • تلاش نام داري چون نگين تن در سياهي ده
    که اين داغ از جبين نامداران برنمي خيزد
  • تلاش نام داري چون نگين تن در سياهي ده
    که اين داغ از جبين نامداران برنمي خيزد
  • زفيض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
    که مي گويد گهر از چشمه ساران برنمي خيزد؟
  • ندارم گرچه چون يعقوب چشمي، چشم آن دارم
    که گرد راه بوي پيرهن در چشم من ريزد
  • زروشن گوهري بر خويشتن هموار مي سازم
    مرا هر کس چو آتش خار و خس در پيرهن ريزد
  • نه اي از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بيرون آ
    که روي تازه ات گل در گريبان کفن ريزد
  • گل اندامي که در پيراهن من خار مي ريزد
    به خرمن گل به جيب و دامن اغيار مي ريزد
  • در آن گلشن که گل بي پرده خندد، عندليبان را
    به جاي ناله خون از غنچه منقار مي ريزد
  • اگر در مغز شوري هست ظاهر مي کند خود را
    که مستي مست را از پيچش دستار مي ريزد
  • به مژگان خار مي آرد برون از پاي بيدردان
    سبکدستي که در پيراهن من خار مي ريزد
  • نياز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد
    اگر ناز اين چنين زان سرو خوشرفتار مي ريزد
  • درين بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دايم
    که مشت خون خود در دست و پاي يار مي ريزد
  • چه گلها مي توان چيد از دل بيطاقت عاشق
    در آن محفل که رنگ از چهره تصوير مي ريزد
  • سلامت خواهي از چشم بدان، سر در گريبان کش
    که از گردن فرازي بر هدفها تير مي ريزد
  • کجا خون مرا آن ساقي طناز مي ريزد؟
    که خون شيشه در ساغر به چندين ناز مي ريزد
  • در ايام خزان چون جمع سازد خويش را صائب؟
    گلي کز بار از لرزيدن آواز مي ريزد
  • سر گوهر به دامان صدف ديدم يقينم شد
    که تخم پاک، دهقان در زمين پاک مي ريزد
  • سر مينا از ان سبزست در ميخانه همت
    که سر جوش عطاي خويش را بر خاک مي ريزد
  • زساغر منع صائب مي کند زاهد، نمي داند
    که مي در سينه رنگ شعله ادراک مي ريزد
  • مرا بي دانه در دام خود آورده است صيادي
    که اشک شادي مرغان به دامش دانه مي ريزد
  • مرا سنگين دلي در پيچ و تاب تشنگي دارد
    که آب زندگي زلفش به دست شانه مي ريزد
  • ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
    شرابي را که از بويش دل پيمانه مي ريزد
  • رگ جانم زغيرت موي آتش ديده مي گردد
    اگر پروانه اي را شعله در بال و پر آويزد
  • مگر از خط به فکر ما سيه روزان فتد حسنش
    که چون آيينه شد تاريک در خاکستر آويزد
  • زماه نو چنان شد صيقلي آيينه دلها
    که هر کس هر چه در دل داشت بي مانع هويدا شد
  • به ساغرهاي پي در پي مرا درياب اي ساقي
    که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مينا شد
  • زپيري حرص دنيا نفس طامع را دو بالا شد
    گدا را کاسه در يوزه از کوري مثني شد
  • زروي لاله رنگت آب رونق از چمنها شد
    گل بي خار در عهد تو خار پيرهنها شد
  • زوصل شمع گل آن عاشق گستاخ مي چيند
    که چون پروانه بي تکليف در محفل تواند شد
  • کسي را از کريمان نيک محضر مي توان گفتن
    که در دستش درم مهر لب سايل تواند شد
  • خط شبرنگ در افسون نفس بيهوده مي سوزد
    محال است اين که سحر چشم او باطل تواند شد
  • بناي عشق محکم گردد از معشوق پا بر جا
    کجا قمري خلاص از سرو پا در گل تواند شد؟
  • دل افسرده ما را گدازي هست در طالع
    نماند بر زمين سنگي که مينا مي تواند شد
  • که ساکن در دل ويرانه ما مي تواند شد؟
    که غير از بيکسي همخانه ما مي تواند شد؟
  • چرا چون ريشه زير خاک ماند از تن آساني؟
    رگ جاني که در شمشير جوهر مي تواند شد
  • زکنه عشق هيهات است صائب سر برون آرد
    که در درياي بي ساحل شناور مي تواند شد؟
  • زهي خجلت که گرديدي زمين گيراز گرانجاني
    در آن دريا که خار و خس به ساحل مي تواند شد
  • بقا شرط است در دلبستگي ارباب بينش را
    نظر مگشا به هر نقشي که زايل مي تواند شد
  • زهي غفلت که در زندان گوهر لنگر اندازد
    به دريا قطره آبي که واصل مي تواند شد
  • زشوق جستجو گر آتشي در زير پا داري
    سراسر خار اين وادي گل بي خار خواهد شد
  • نباشد حاصلي گفتار بي کردار را صائب
    ترا چون خامه تا کي عمر در گفتار خواهد شد؟
  • به گفت وگو دلي خوش مي کند صائب، نمي داند
    که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
  • من آن روزي که در رخسار آتشناک او ديدم
    ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
  • برون از خاک در محشر چو سرو آزاد مي آيد
    به خاک هر که سرو قامت او سايه گستر شد
  • درين صحرا که صيد از فربهي در خاک و خون غلطد
    حصار عافيت با خويش دارد هر که لاغر شد
  • عرق شد مانع از نظاره رويش، چه بدبختم
    که موج آب حيوان در رهم سد سکندر شد
  • مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو
    که هر آبي که تيغ پاک گوهر خورد جوهر شد
  • نمي باشد غبار کينه در دل پاک گوهر را
    شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
  • غم عاشق سرايت مي کند معشوق را در دل
    ز آه و دود قمري سرو آخر شمع ماتم شد
  • من آن آتش نوا مرغم که در هر دامي افتادم
    به دفع ديده بد دانه اش يکسر سپندم شد
  • درين مدت که چون آب روان در پايش افتادم
    چه غير از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
  • همان پروانه بيتاب را در پرده مي سوزد
    زخط رخسار او هر چند شمع زير دامان شد
  • سر خود در سر زينت مکن چون کوته انديشان
    که عمر شمع کوته بقر سر زرين کلاهي شد
  • زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داري
    دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهي شد؟
  • به بوي باده از ميخانه عرفان قناعت کن
    که از خود بيخبر در اولين پيمانه خواهي شد
  • اگر در برکشم چون موج آب زندگاني را
    نخواهم يافتن جان تا تو جان من نخواهي شد
  • زچشم ظالم و مژگان خونريز تو مي بارد
    که در ايام خط هم مهربان من نخواهي شد
  • به آهي مي توان افلاک را زير و زبر کردن
    در آن کشور که چاک سينه محراب دغا باشد
  • به اندک روي گرمي پشت بر گل مي کند شبنم
    چرا در آشنايي اينقدر کس بيوفا باشد؟
  • زبيم آسيا افتاد در دل چاک گندم را
    دل ما چون درست از گردش چرخ دعا باشد؟
  • قدم بر جسم خاکي نه، سرافرازي تماشاکن
    به اين تل چون برآيي آسمان در زير پا باشد
  • کند از باغ بيرون اضطراب دل صنوبر را
    در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
  • لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
    که شکر در دل شب ايمن از جوش مگس باشد
  • فزايد با ضعيفان چرب نرمي شادماني را
    که گل خندان بود تا در ميان خار و خس باشد
  • ندارد نفس با طول امل آسودگي صائب
    زپيچ و تاب فارغ نيست تا سگ در مرس باشد
  • مکن اسراف در اسباب شيد و زرق اي زاهد
    که چندين مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
  • چه در تحصيل بوي خوش، نفس چون عود مي سوزي؟
    نسيم خلق، مردان را عبير جامه بس باشد
  • اگر جان دربهاي مي دهي بر مي ستم باشد
    که در ميزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
  • مشو از چين ابروي سپر زنهار رو گردان
    که چون شمشير مردان را گشايش در قدم باشد
  • به قدر جستجو روزي به دست آيد، زپا منشين
    که رزق مور با آن ناتواني در قدم باشد
  • زفرياد و فغان طبل تهي سيري نمي دارد
    ندارد گوش امن آن کس که در بند شکم باشد
  • دلش از شکوه من چون چراغ طور مي سوزد
    چرا کس در شکايت اينقدر آتش زبان باشد؟
  • خزان از دور مي بوسد زمين و باز مي گردد
    در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد
  • مرا دوري به جاي خويش با آن سيمتن باشد
    اگر صد سال چون آيينه در آغوش من باشد
  • مرا با خار نوميدي رها کن اي چمن پيرا
    که شادي مرگ مي گردم چو گل در دست من باشد
  • پي روپوش در آيينه رو آورده ام صائب
    مرا چون طوطيان با چون خودي روي سخن باشد
  • درين در گاه صائب طاعت خاصي است هر کس را
    صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد
  • به چشم سير من اسباب دنيا در نمي آيد
    همين وقت خوشي مي خواهم از عالم زمن باشد
  • به يک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
    اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
  • به قدر نقش باشد ديده بد در کمين صائب
    زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
  • به مقصد مي رسانم بي کشاکش راست کيشان را
    کمان چرخ اگر در قبضه فرمان من باشد
  • که دارد تاب آميزش، که شادي مرگ مي گردم
    خيال وصل او در خواب اگر مهمان من باشد
  • ترا کامروز دستي هست بگشا عقده اي از دل
    که دست ما زکوتاهي گره در آستين باشد
  • درين بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
    در ايام خزان پيرايه روي زمين باشد
  • به اميد تو عمري چون صدف آغوش وا کردم
    نياسودي چو گوهر در کنارم، اين چنين باشد!