نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مشو
در
دور خط از فتنه رخسار او ايمن
که گرد فتنه بيش از دامن آخر زمان خيزد
فسان شمشير را
در
خونفشاني تيز مي سازد
نباشد چون دل سنگين، چه از تيغ زبان خيزد؟
تعجب نيست گر طوطي چو شمع سبز
در
گيرد
که از حسن گلو سوزش زشکر دود مي خيزد
زبال و پر کند پروانه من بستر و بالين
در
آن آتش که از جان سمندر دود مي خيزد
که را
در
کوهسار عشق ديگر پا به سنگ آمد؟
که از داغ پلنگان همچو مجمر دود مي خيزد
از آن آتش که زد
در
کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود مي خيزد
ندارد ثابت و سيار صائب
در
جگر آهي
همين از شمع من زين نه شبستان دود مي خيزد
اگر
در
کار داري عقل، از ما دور شو صائب
که هر کس مي نشيند پيش ما، ديوانه مي خيزد
چنين دستي که
در
دل رخنه کردن آسمان دارد
عجب دارم که گوهر سفته از دريا نمي خيزد
مرو
در
زير دامان صدف بيهوده اي گوهر
که بي آب گهر ابر من از دريا نمي خيزد
نفس چون راست سازد شمع
در
بزم وصال او؟
که از تمکين حسن او سپند از جا نمي خيزد
که مي آيد ز اهل درد بر بالين من صائب
که
در
برخاستن با معجز عيسي نمي خيزد
غريبي رتبه اهل سخن را مي کند ظاهر
که تا
در
بحر باشد، نکهت از عنبر نمي خيزد
زمخموران که آبي
در
دل شب مي خورد صائب؟
که بيتابانه آه از جان اسکندر نمي خيزد
کدامين شب خيال خال او
در
سينه مي آيد
که مانند سپند از جا سويدا برنمي خيزد
تلاش نام داري چون نگين تن
در
سياهي ده
که اين داغ از جبين نامداران برنمي خيزد
تلاش نام داري چون نگين تن
در
سياهي ده
که اين داغ از جبين نامداران برنمي خيزد
زفيض چشم تر چون رشته
در
گوهر نهان گشتم
که مي گويد گهر از چشمه ساران برنمي خيزد؟
ندارم گرچه چون يعقوب چشمي، چشم آن دارم
که گرد راه بوي پيرهن
در
چشم من ريزد
زروشن گوهري بر خويشتن هموار مي سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس
در
پيرهن ريزد
نه اي از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بيرون آ
که روي تازه ات گل
در
گريبان کفن ريزد
گل اندامي که
در
پيراهن من خار مي ريزد
به خرمن گل به جيب و دامن اغيار مي ريزد
در
آن گلشن که گل بي پرده خندد، عندليبان را
به جاي ناله خون از غنچه منقار مي ريزد
اگر
در
مغز شوري هست ظاهر مي کند خود را
که مستي مست را از پيچش دستار مي ريزد
به مژگان خار مي آرد برون از پاي بيدردان
سبکدستي که
در
پيراهن من خار مي ريزد
نياز عاشقان
در
ناز او پامال خواهد شد
اگر ناز اين چنين زان سرو خوشرفتار مي ريزد
درين بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دايم
که مشت خون خود
در
دست و پاي يار مي ريزد
چه گلها مي توان چيد از دل بيطاقت عاشق
در
آن محفل که رنگ از چهره تصوير مي ريزد
سلامت خواهي از چشم بدان، سر
در
گريبان کش
که از گردن فرازي بر هدفها تير مي ريزد
کجا خون مرا آن ساقي طناز مي ريزد؟
که خون شيشه
در
ساغر به چندين ناز مي ريزد
در
ايام خزان چون جمع سازد خويش را صائب؟
گلي کز بار از لرزيدن آواز مي ريزد
سر گوهر به دامان صدف ديدم يقينم شد
که تخم پاک، دهقان
در
زمين پاک مي ريزد
سر مينا از ان سبزست
در
ميخانه همت
که سر جوش عطاي خويش را بر خاک مي ريزد
زساغر منع صائب مي کند زاهد، نمي داند
که مي
در
سينه رنگ شعله ادراک مي ريزد
مرا بي دانه
در
دام خود آورده است صيادي
که اشک شادي مرغان به دامش دانه مي ريزد
مرا سنگين دلي
در
پيچ و تاب تشنگي دارد
که آب زندگي زلفش به دست شانه مي ريزد
ز اعجاز سخن
در
ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابي را که از بويش دل پيمانه مي ريزد
رگ جانم زغيرت موي آتش ديده مي گردد
اگر پروانه اي را شعله
در
بال و پر آويزد
مگر از خط به فکر ما سيه روزان فتد حسنش
که چون آيينه شد تاريک
در
خاکستر آويزد
زماه نو چنان شد صيقلي آيينه دلها
که هر کس هر چه
در
دل داشت بي مانع هويدا شد
به ساغرهاي پي
در
پي مرا درياب اي ساقي
که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مينا شد
زپيري حرص دنيا نفس طامع را دو بالا شد
گدا را کاسه
در
يوزه از کوري مثني شد
زروي لاله رنگت آب رونق از چمنها شد
گل بي خار
در
عهد تو خار پيرهنها شد
زوصل شمع گل آن عاشق گستاخ مي چيند
که چون پروانه بي تکليف
در
محفل تواند شد
کسي را از کريمان نيک محضر مي توان گفتن
که
در
دستش درم مهر لب سايل تواند شد
خط شبرنگ
در
افسون نفس بيهوده مي سوزد
محال است اين که سحر چشم او باطل تواند شد
بناي عشق محکم گردد از معشوق پا بر جا
کجا قمري خلاص از سرو پا
در
گل تواند شد؟
دل افسرده ما را گدازي هست
در
طالع
نماند بر زمين سنگي که مينا مي تواند شد
که ساکن
در
دل ويرانه ما مي تواند شد؟
که غير از بيکسي همخانه ما مي تواند شد؟
چرا چون ريشه زير خاک ماند از تن آساني؟
رگ جاني که
در
شمشير جوهر مي تواند شد
زکنه عشق هيهات است صائب سر برون آرد
که
در
درياي بي ساحل شناور مي تواند شد؟
زهي خجلت که گرديدي زمين گيراز گرانجاني
در
آن دريا که خار و خس به ساحل مي تواند شد
بقا شرط است
در
دلبستگي ارباب بينش را
نظر مگشا به هر نقشي که زايل مي تواند شد
زهي غفلت که
در
زندان گوهر لنگر اندازد
به دريا قطره آبي که واصل مي تواند شد
زشوق جستجو گر آتشي
در
زير پا داري
سراسر خار اين وادي گل بي خار خواهد شد
نباشد حاصلي گفتار بي کردار را صائب
ترا چون خامه تا کي عمر
در
گفتار خواهد شد؟
به گفت وگو دلي خوش مي کند صائب، نمي داند
که گر خاموش گردد جنت
در
بسته خواهد شد
من آن روزي که
در
رخسار آتشناک او ديدم
ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد
برون از خاک
در
محشر چو سرو آزاد مي آيد
به خاک هر که سرو قامت او سايه گستر شد
درين صحرا که صيد از فربهي
در
خاک و خون غلطد
حصار عافيت با خويش دارد هر که لاغر شد
عرق شد مانع از نظاره رويش، چه بدبختم
که موج آب حيوان
در
رهم سد سکندر شد
مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا
در
تو
که هر آبي که تيغ پاک گوهر خورد جوهر شد
نمي باشد غبار کينه
در
دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
غم عاشق سرايت مي کند معشوق را
در
دل
ز آه و دود قمري سرو آخر شمع ماتم شد
من آن آتش نوا مرغم که
در
هر دامي افتادم
به دفع ديده بد دانه اش يکسر سپندم شد
درين مدت که چون آب روان
در
پايش افتادم
چه غير از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
همان پروانه بيتاب را
در
پرده مي سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زير دامان شد
سر خود
در
سر زينت مکن چون کوته انديشان
که عمر شمع کوته بقر سر زرين کلاهي شد
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داري
دهندت راه اگر
در
آستانه دل چه خواهي شد؟
به بوي باده از ميخانه عرفان قناعت کن
که از خود بيخبر
در
اولين پيمانه خواهي شد
اگر
در
برکشم چون موج آب زندگاني را
نخواهم يافتن جان تا تو جان من نخواهي شد
زچشم ظالم و مژگان خونريز تو مي بارد
که
در
ايام خط هم مهربان من نخواهي شد
به آهي مي توان افلاک را زير و زبر کردن
در
آن کشور که چاک سينه محراب دغا باشد
به اندک روي گرمي پشت بر گل مي کند شبنم
چرا
در
آشنايي اينقدر کس بيوفا باشد؟
زبيم آسيا افتاد
در
دل چاک گندم را
دل ما چون درست از گردش چرخ دعا باشد؟
قدم بر جسم خاکي نه، سرافرازي تماشاکن
به اين تل چون برآيي آسمان
در
زير پا باشد
کند از باغ بيرون اضطراب دل صنوبر را
در
آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد
لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
که شکر
در
دل شب ايمن از جوش مگس باشد
فزايد با ضعيفان چرب نرمي شادماني را
که گل خندان بود تا
در
ميان خار و خس باشد
ندارد نفس با طول امل آسودگي صائب
زپيچ و تاب فارغ نيست تا سگ
در
مرس باشد
مکن اسراف
در
اسباب شيد و زرق اي زاهد
که چندين مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
چه
در
تحصيل بوي خوش، نفس چون عود مي سوزي؟
نسيم خلق، مردان را عبير جامه بس باشد
اگر جان دربهاي مي دهي بر مي ستم باشد
که
در
ميزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد
مشو از چين ابروي سپر زنهار رو گردان
که چون شمشير مردان را گشايش
در
قدم باشد
به قدر جستجو روزي به دست آيد، زپا منشين
که رزق مور با آن ناتواني
در
قدم باشد
زفرياد و فغان طبل تهي سيري نمي دارد
ندارد گوش امن آن کس که
در
بند شکم باشد
دلش از شکوه من چون چراغ طور مي سوزد
چرا کس
در
شکايت اينقدر آتش زبان باشد؟
خزان از دور مي بوسد زمين و باز مي گردد
در
آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد
مرا دوري به جاي خويش با آن سيمتن باشد
اگر صد سال چون آيينه
در
آغوش من باشد
مرا با خار نوميدي رها کن اي چمن پيرا
که شادي مرگ مي گردم چو گل
در
دست من باشد
پي روپوش
در
آيينه رو آورده ام صائب
مرا چون طوطيان با چون خودي روي سخن باشد
درين
در
گاه صائب طاعت خاصي است هر کس را
صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد
به چشم سير من اسباب دنيا
در
نمي آيد
همين وقت خوشي مي خواهم از عالم زمن باشد
به يک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا
اگر
در
بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد
به قدر نقش باشد ديده بد
در
کمين صائب
زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد
به مقصد مي رسانم بي کشاکش راست کيشان را
کمان چرخ اگر
در
قبضه فرمان من باشد
که دارد تاب آميزش، که شادي مرگ مي گردم
خيال وصل او
در
خواب اگر مهمان من باشد
ترا کامروز دستي هست بگشا عقده اي از دل
که دست ما زکوتاهي گره
در
آستين باشد
درين بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در
ايام خزان پيرايه روي زمين باشد
به اميد تو عمري چون صدف آغوش وا کردم
نياسودي چو گوهر
در
کنارم، اين چنين باشد!
صفحه قبل
1
...
1504
1505
1506
1507
1508
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن