167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکين؟
    که تمکين تو ره بر ناله و فرياد مي گيرد
  • نگيرد در تو افسون من بي دست و پا، ورنه
    نگاه عجز من تيغ از کف جلاد مي گيرد
  • مکن استادگي در قتلم اي سرو سبک جولان
    که خون شمع ناحق کشته را از باد مي گيرد؟
  • تو در اين خاکدان از لنگر غفلت زمين گيري
    وگرنه سيل را دل زين خراب آباد مي گيرد
  • چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
    که جوش مغز هر دم از سرم دستار مي گيرد
  • علاج حسرت ديرين خود را مي کند صائب
    اگر اين بار جا در بزم آن دمساز مي گيرد
  • در انجام حيات از ضبط او عاجز نمي گردد
    عنان نفس صائب هر که از آغاز مي گيرد
  • توان از بندگي آزادگان را صيد خود کردن
    که قمري سرو را از طوق در آغوش مي گيرد
  • زهمچشمان گزيري نيست خوبان را که در گلشن
    گل از گل رنگ مي بازد، گل از گل رنگ مي گيرد
  • ز اقبال لب پيمانه خونها در جگر دارم
    که گاهي بوسه اي زان لعل آتش رنگ مي گيرد
  • از ان سنگ ملامت نيست کم در ملک رسوايي
    که هر ديوانه اي آنجا عيار سنگ مي گيرد
  • چه بيتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
    به روي دست، اخگر بيش ازين آرام مي گيرد
  • فريب نشأه افيون مخور زنهار در پيري
    که جز مي نشأه اي جاي جواني را نمي گيرد
  • دو رنگي نيست هر جا پاي وحدت در ميان آمد
    درين دريا خزف خود را کم از گوهر نمي گيرد
  • نگردد لخت دل از گريه مانع خار مژگان را
    گره در رشته ما راه بر گوهر نمي گيرد
  • زبخششهاي عشق (پاک) طينت سينه اي دارم
    که چون آيينه کين سنگ را در دل نمي گيرد
  • عجب دارم هماي وصل بر من سايه اندازد
    که جغد ازنا کسي در خانه ام منزل نمي گيرد
  • اگر دامن زند در کشتن ما بر ميان قاتل
    به خاک و خون تپيدن را کس از بسمل نمي گيرد
  • دل ما در تلاش زخم دارد همت ديگر
    به يک زخم نمايان دست از قاتل نمي گيرد
  • مرا اين شيوه صائب ()خويشتن دارد
    که گر پيکان به چشمش مي زني در دل نمي گيرد
  • پر کاهي است کوه درد در ميزان آزادان
    زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمي گيرد
  • چنان از روي ليلي آتشين شد دامن صحرا
    که مجنون چون سپند آرام در هامون نمي گيرد
  • چنان برده است حرص زر قرار از جان بيتابش
    که استقرار در زير زمين قارون نمي گيرد
  • چه دارد عالم فاني که استغنا توانم زد؟
    چه در دست است دنيا را که پشت پا توانم زد؟
  • به دست ديگران چون گل گريبان چاک مي سازم
    به اين کوتاه دستي چون در دلها توانم زد؟
  • اگرچه خاکسارم بر جهان پا مي توانم زد
    کف خاکي همان در چشم دنيا مي توانم زد
  • مروت نيست در غربت فکندن سنگ طفلان را
    وگرنه خيمه چون مجنون به حصار مي توانم زد
  • اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من
    به قلب چرخ چون خورشيد تنها مي توانم زد
  • کسي را مي رسد لاف کرم چون چشمه حيوان
    که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد
  • گريبان چاک از مجلس ميا بيرون که مي ترسم
    گل خورشيد خود را در گريبان تو اندازد
  • از ان خورشيد بر گرد جهان سرگشته مي گردد
    که خود را در خم زلف چو چوگان تو اندازد
  • نشد از بوسه او تشنه اي سيراب، جا دارد
    که خط خاشاک در چاه زنخدان تو اندازد
  • زشوق کعبه وصلش چنان از خود برآ صائب
    که برق و باد شهپر در بيابان تو اندازد
  • نه اي گر مرد عشق از حلقه عشاق بيرون رو
    که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد
  • چو شاهين سر مپيچ از راستي تا محترم گردي
    که ميزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد
  • هلال عيد مي سازد قد خم گشته ما را
    همان عشقي که در پيري زليخا را جوان سازد
  • به پايان چون برم اين راه بي انجام را صائب؟
    که حيراني مرا در هر قدم سنگ نشان سازد
  • سپهر کجرو از جا در نيارد اهل تمکين را
    خس و خاشاک را سرگشته اين گرداب مي سازد
  • به دريا مي رساند سيل خاک پاي در گل را
    خوشا احوال آن سالک که دل را آب مي سازد
  • محبت حسن را سرگرم در بيداد مي سازد
    دل چون موم را سنگين تر از فولاد مي سازد
  • نباشد چون بخيل از بخل خود بيش از کرم ممنون؟
    که در هر رد سايل بنده اي آزاد مي سازد
  • مرا پيري اگر چون مرده در کافور خواباند
    زکار عشق کي دست و دل من سرد مي سازد؟
  • شود آسوده هر کس در جواني کار مي سازد
    که پيري کارهاي سهل را دشوار مي سازد
  • اگر خواهي ملايم نفس را، تن در درشتي ده
    که سوهان زود ناهموار را هموار مي سازد
  • زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
    که بلبل آشيان در رخنه ديوار مي سازد
  • مخور چون گل زغفلت روي دست خنده شادي
    که دل را در دو غم مي سازد و بسيار مي سازد
  • زناسازي مکن خون در جگر ما تلخکامان را
    که گل با خار مي جوشد، شکر با مور مي سازد
  • زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مويش
    غريبي در جواني آدمي را پير مي سازد
  • چنين گر فکر زلفش مي دواند ريشه در جانم
    رگ سودا سرم را خامه تصوير مي سازد
  • زبس دلها نياميزد به هم صائب عجب دارم
    که چون در روزگار ما شکر با شير مي سازد؟
  • قيامت مي کند در خنده دندان نما آن لب
    شراب لعل وقت صبح جان را تازه مي سازد
  • اگر دلگيري از وضع مکرر، باده پيش آور
    که در هر جام اوضاع جهان را تازه مي سازد
  • در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
    زغفلت بلبل ما آشيان را تازه مي سازد
  • مرو در باغ ايام خزان با آن رخ گلگون
    که رخسار تو داغ بلبلان را تازه مي سازد
  • فرنگي طلعتي کز دين مرا بيگانه مي سازد
    اگر در کعبه رو مي آورد بتخانه مي سازد
  • گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را
    به پيري مي رسد طفلي که با ديوانه مي سازد
  • زحيراني بجا مانده است دل در سينه ام، ورنه
    کجا با دانه تفسيده هرگز دانه مي سازد؟
  • به نسبت آشنايي کن که با ناجنس پيوستن
    ترا با خوش قماشي در نظرها پينه مي سازد
  • نمي دانم به خونريز که شد آلوده مژگانش
    که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمي سازد
  • ندارد خنده اي در چاشني حسن گلو سوزش
    که شهد زندگي را تلخ بر شکر نمي سازد
  • زخواب آلودگي روح تو در جسم است پا برجا
    که چون بيدار گردد پاي با دامن نمي سازد
  • ترا دل مانده در قيد تن از آلوده داماني
    وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمي سازد
  • به تن جان گرامي در قيامت مي کند رجعت
    گسستن رشته را غافل ازين سوزن نمي سازد
  • زبان در کام کش صائب اگر آسودگي خواهي
    که دايم شمع بر جان از زبان آتشين لرزد
  • نلرزد هيچ کس بر دولت بيدار در عالم
    به عنواني که دل بر ديده بيخواب مي لرزد
  • مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسي افتد
    زطوفان بيش بر خود کشتي از گرداب مي لرزد
  • سراپا دست شو چون سرو در تسکين ما ناصح
    که هر عضوي زعاشق چون دل بيتاب مي لرزد
  • مکن در بزم وصل از بيقراري منع من صائب
    که از برق تجلي کوه چون سيماب مي لرزد
  • چه مي آيد زصبر و طاقت ما در خطر گاهي
    که کوه قاف بر خود بيشتر از کاه مي لرزد
  • گرامي گوهران را مي کند بي وزن، سنجيدن
    که يوسف در ترازو بيشتر از چاه مي لرزد
  • مرا چون دل تپد در بر، دل جانانه مي لرزد
    که شمع از بال و پر افشاني پروانه مي لرزد
  • بود در ملک هستي حکم سيلاب فناجاري
    که بر خود کوه و کاه اينجا به يک دندانه مي لرزد
  • دل آگاه چون از رگ غافل مي تواند شد؟
    زبيم آسيا در خوشه دايم دانه مي لرزد
  • نريزد چون دل از بيگانگان در دامنم صائب؟
    که از آواز پاي آشنا اين خانه مي لرزد
  • دل ما بر سيه روزان فقر از خود فزون سوزد
    چراغ خانه ما در برون بيش از درون سوزد
  • به چشم روشنم از اشک خواهد شد سيه عالم
    به اين عنوان اگر در دل مرا چون لاله خون سوزد
  • اگر نعلش در آتش نيست از خورشيد رخساري
    چرا هر شب ز انجم داغ چرخ نيلگون سوزد؟
  • برآرد سر چو دود از خيمه گستاخانه ليلي را
    نفس چون گردباد آن را که در دشت جنون سوزد
  • نشويد خواب اگر از چشم شيران گريه مجنون
    که در شبها چراغي بر سر اهل جنون سوزد؟
  • سرشک گرم در چشم تر من خواب مي سوزد
    به آب خود چراغ گوهر شب تاب مي سوزد
  • اگرچه شمع کافوري خرد در خانه مي سوزد
    چراغ از چشم شيران بر سر ديوانه مي سوزد
  • کند تأثير سوز عشق در شاه و گدا يکسان
    که بيد و عود را آتش به يک دندانه مي سوزد
  • به فکر کلبه تاريک ما صائب نمي افتد
    چراغ آشنا رويي که در هر خانه مي سوزد
  • کدامين روز اشک من به دريا روي مي آرد؟
    که همچون شمع، ماهي در دل دريا نمي سوزد
  • من گريان سراپا سوختم از داغ تنهايي
    که مي گويد در آتش چوب تر تنها نمي سوزد؟
  • نمي گردد به گردش فيض چون پروانه هر ساعت
    کسي چون شمع تا در پرده شبها نمي سوزد
  • دليل صافي عشق است خاموشي و حيراني
    که در روغن نمک تا هست بي غوغا نمي سوزد
  • نهال طور در آب و عرق غرق است از خجلت
    زرشک کلک صائب نيشکر تنها نمي سوزد
  • نظر بر صبح دارد گريه شبخيز من صائب
    که انجم تخم خود را در زمين پاک مي ريزد
  • نظر بر صبح دارد گريه شبخيز من صائب
    که انجم تخم خود را در زمين پاک مي ريزد
  • مگو تأثير در افغان سنگين دل نمي باشد
    که دل را آب سازد ناله اي کز آسيا خيزد
  • ز اشک ديده بيدرد زنگ از دل کجا خيزد؟
    اثر در دل ندارد گريه اي کز توتيا خيزد
  • حواس جمع من چون دود از روزن رود بيرون
    چو از بيرون در آواز پاي آشنا خيزد
  • نه از صيقل گشادي شد نه از روشنگر امدادي
    مگر در آب گشتن زنگ ازين آيينه برخيزد
  • چنان ترسيده است از آشنايان جهان چشمم
    که بيرون مي روم از خويش چون آواز در خيزد
  • به سختي هر که تن در داد شيرين کار مي گردد
    که از دامان کوه بيستون فرهاد برخيزد
  • خوشا افتاده اي کز خاک ره چالاک برخيزد
    کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخيزد
  • مباد از نشأه مي سرخ رويي مي پرستي را
    که در ايام بي برگي زپاي تاک برخيزد
  • در آن محفل که آن آيينه رو شکرفشان گردد
    سبک چون طوطي رم کرده از دل زنگ برخيزد
  • سرايت مي کند در ظالمان آزار مظلومان
    که فرياد از دل سخت کمان پيش از نشان خيزد