نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
کنم با کوه چون نسبت ترا
در
پله تمکين؟
که تمکين تو ره بر ناله و فرياد مي گيرد
نگيرد
در
تو افسون من بي دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تيغ از کف جلاد مي گيرد
مکن استادگي
در
قتلم اي سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد مي گيرد؟
تو
در
اين خاکدان از لنگر غفلت زمين گيري
وگرنه سيل را دل زين خراب آباد مي گيرد
چه آتش بود عشق افکند
در
خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار مي گيرد
علاج حسرت ديرين خود را مي کند صائب
اگر اين بار جا
در
بزم آن دمساز مي گيرد
در
انجام حيات از ضبط او عاجز نمي گردد
عنان نفس صائب هر که از آغاز مي گيرد
توان از بندگي آزادگان را صيد خود کردن
که قمري سرو را از طوق
در
آغوش مي گيرد
زهمچشمان گزيري نيست خوبان را که
در
گلشن
گل از گل رنگ مي بازد، گل از گل رنگ مي گيرد
ز اقبال لب پيمانه خونها
در
جگر دارم
که گاهي بوسه اي زان لعل آتش رنگ مي گيرد
از ان سنگ ملامت نيست کم
در
ملک رسوايي
که هر ديوانه اي آنجا عيار سنگ مي گيرد
چه بيتاب است
در
گرداندن جا خاتم دولت
به روي دست، اخگر بيش ازين آرام مي گيرد
فريب نشأه افيون مخور زنهار
در
پيري
که جز مي نشأه اي جاي جواني را نمي گيرد
دو رنگي نيست هر جا پاي وحدت
در
ميان آمد
درين دريا خزف خود را کم از گوهر نمي گيرد
نگردد لخت دل از گريه مانع خار مژگان را
گره
در
رشته ما راه بر گوهر نمي گيرد
زبخششهاي عشق (پاک) طينت سينه اي دارم
که چون آيينه کين سنگ را
در
دل نمي گيرد
عجب دارم هماي وصل بر من سايه اندازد
که جغد ازنا کسي
در
خانه ام منزل نمي گيرد
اگر دامن زند
در
کشتن ما بر ميان قاتل
به خاک و خون تپيدن را کس از بسمل نمي گيرد
دل ما
در
تلاش زخم دارد همت ديگر
به يک زخم نمايان دست از قاتل نمي گيرد
مرا اين شيوه صائب ()خويشتن دارد
که گر پيکان به چشمش مي زني
در
دل نمي گيرد
پر کاهي است کوه درد
در
ميزان آزادان
زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمي گيرد
چنان از روي ليلي آتشين شد دامن صحرا
که مجنون چون سپند آرام
در
هامون نمي گيرد
چنان برده است حرص زر قرار از جان بيتابش
که استقرار
در
زير زمين قارون نمي گيرد
چه دارد عالم فاني که استغنا توانم زد؟
چه
در
دست است دنيا را که پشت پا توانم زد؟
به دست ديگران چون گل گريبان چاک مي سازم
به اين کوتاه دستي چون
در
دلها توانم زد؟
اگرچه خاکسارم بر جهان پا مي توانم زد
کف خاکي همان
در
چشم دنيا مي توانم زد
مروت نيست
در
غربت فکندن سنگ طفلان را
وگرنه خيمه چون مجنون به حصار مي توانم زد
اگر چون صبح باشد عزم صادق
در
بساط من
به قلب چرخ چون خورشيد تنها مي توانم زد
کسي را مي رسد لاف کرم چون چشمه حيوان
که نقد جان به دامن خضر را
در
ظلمت اندازد
گريبان چاک از مجلس ميا بيرون که مي ترسم
گل خورشيد خود را
در
گريبان تو اندازد
از ان خورشيد بر گرد جهان سرگشته مي گردد
که خود را
در
خم زلف چو چوگان تو اندازد
نشد از بوسه او تشنه اي سيراب، جا دارد
که خط خاشاک
در
چاه زنخدان تو اندازد
زشوق کعبه وصلش چنان از خود برآ صائب
که برق و باد شهپر
در
بيابان تو اندازد
نه اي گر مرد عشق از حلقه عشاق بيرون رو
که آن شمع آتش از پروانه
در
پروانه اندازد
چو شاهين سر مپيچ از راستي تا محترم گردي
که ميزان را سبک
در
چشم مردم سنگ کم سازد
هلال عيد مي سازد قد خم گشته ما را
همان عشقي که
در
پيري زليخا را جوان سازد
به پايان چون برم اين راه بي انجام را صائب؟
که حيراني مرا
در
هر قدم سنگ نشان سازد
سپهر کجرو از جا
در
نيارد اهل تمکين را
خس و خاشاک را سرگشته اين گرداب مي سازد
به دريا مي رساند سيل خاک پاي
در
گل را
خوشا احوال آن سالک که دل را آب مي سازد
محبت حسن را سرگرم
در
بيداد مي سازد
دل چون موم را سنگين تر از فولاد مي سازد
نباشد چون بخيل از بخل خود بيش از کرم ممنون؟
که
در
هر رد سايل بنده اي آزاد مي سازد
مرا پيري اگر چون مرده
در
کافور خواباند
زکار عشق کي دست و دل من سرد مي سازد؟
شود آسوده هر کس
در
جواني کار مي سازد
که پيري کارهاي سهل را دشوار مي سازد
اگر خواهي ملايم نفس را، تن
در
درشتي ده
که سوهان زود ناهموار را هموار مي سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشيان
در
رخنه ديوار مي سازد
مخور چون گل زغفلت روي دست خنده شادي
که دل را
در
دو غم مي سازد و بسيار مي سازد
زناسازي مکن خون
در
جگر ما تلخکامان را
که گل با خار مي جوشد، شکر با مور مي سازد
زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مويش
غريبي
در
جواني آدمي را پير مي سازد
چنين گر فکر زلفش مي دواند ريشه
در
جانم
رگ سودا سرم را خامه تصوير مي سازد
زبس دلها نياميزد به هم صائب عجب دارم
که چون
در
روزگار ما شکر با شير مي سازد؟
قيامت مي کند
در
خنده دندان نما آن لب
شراب لعل وقت صبح جان را تازه مي سازد
اگر دلگيري از وضع مکرر، باده پيش آور
که
در
هر جام اوضاع جهان را تازه مي سازد
در
آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد
زغفلت بلبل ما آشيان را تازه مي سازد
مرو
در
باغ ايام خزان با آن رخ گلگون
که رخسار تو داغ بلبلان را تازه مي سازد
فرنگي طلعتي کز دين مرا بيگانه مي سازد
اگر
در
کعبه رو مي آورد بتخانه مي سازد
گهر بخشند مردان
در
عوض سنگ ملامت را
به پيري مي رسد طفلي که با ديوانه مي سازد
زحيراني بجا مانده است دل
در
سينه ام، ورنه
کجا با دانه تفسيده هرگز دانه مي سازد؟
به نسبت آشنايي کن که با ناجنس پيوستن
ترا با خوش قماشي
در
نظرها پينه مي سازد
نمي دانم به خونريز که شد آلوده مژگانش
که شوق زخم، خون را
در
جگر نشتر نمي سازد
ندارد خنده اي
در
چاشني حسن گلو سوزش
که شهد زندگي را تلخ بر شکر نمي سازد
زخواب آلودگي روح تو
در
جسم است پا برجا
که چون بيدار گردد پاي با دامن نمي سازد
ترا دل مانده
در
قيد تن از آلوده داماني
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمي سازد
به تن جان گرامي
در
قيامت مي کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازين سوزن نمي سازد
زبان
در
کام کش صائب اگر آسودگي خواهي
که دايم شمع بر جان از زبان آتشين لرزد
نلرزد هيچ کس بر دولت بيدار
در
عالم
به عنواني که دل بر ديده بيخواب مي لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده
در
کار کسي افتد
زطوفان بيش بر خود کشتي از گرداب مي لرزد
سراپا دست شو چون سرو
در
تسکين ما ناصح
که هر عضوي زعاشق چون دل بيتاب مي لرزد
مکن
در
بزم وصل از بيقراري منع من صائب
که از برق تجلي کوه چون سيماب مي لرزد
چه مي آيد زصبر و طاقت ما
در
خطر گاهي
که کوه قاف بر خود بيشتر از کاه مي لرزد
گرامي گوهران را مي کند بي وزن، سنجيدن
که يوسف
در
ترازو بيشتر از چاه مي لرزد
مرا چون دل تپد
در
بر، دل جانانه مي لرزد
که شمع از بال و پر افشاني پروانه مي لرزد
بود
در
ملک هستي حکم سيلاب فناجاري
که بر خود کوه و کاه اينجا به يک دندانه مي لرزد
دل آگاه چون از رگ غافل مي تواند شد؟
زبيم آسيا
در
خوشه دايم دانه مي لرزد
نريزد چون دل از بيگانگان
در
دامنم صائب؟
که از آواز پاي آشنا اين خانه مي لرزد
دل ما بر سيه روزان فقر از خود فزون سوزد
چراغ خانه ما
در
برون بيش از درون سوزد
به چشم روشنم از اشک خواهد شد سيه عالم
به اين عنوان اگر
در
دل مرا چون لاله خون سوزد
اگر نعلش
در
آتش نيست از خورشيد رخساري
چرا هر شب ز انجم داغ چرخ نيلگون سوزد؟
برآرد سر چو دود از خيمه گستاخانه ليلي را
نفس چون گردباد آن را که
در
دشت جنون سوزد
نشويد خواب اگر از چشم شيران گريه مجنون
که
در
شبها چراغي بر سر اهل جنون سوزد؟
سرشک گرم
در
چشم تر من خواب مي سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب مي سوزد
اگرچه شمع کافوري خرد
در
خانه مي سوزد
چراغ از چشم شيران بر سر ديوانه مي سوزد
کند تأثير سوز عشق
در
شاه و گدا يکسان
که بيد و عود را آتش به يک دندانه مي سوزد
به فکر کلبه تاريک ما صائب نمي افتد
چراغ آشنا رويي که
در
هر خانه مي سوزد
کدامين روز اشک من به دريا روي مي آرد؟
که همچون شمع، ماهي
در
دل دريا نمي سوزد
من گريان سراپا سوختم از داغ تنهايي
که مي گويد
در
آتش چوب تر تنها نمي سوزد؟
نمي گردد به گردش فيض چون پروانه هر ساعت
کسي چون شمع تا
در
پرده شبها نمي سوزد
دليل صافي عشق است خاموشي و حيراني
که
در
روغن نمک تا هست بي غوغا نمي سوزد
نهال طور
در
آب و عرق غرق است از خجلت
زرشک کلک صائب نيشکر تنها نمي سوزد
نظر بر صبح دارد گريه شبخيز من صائب
که انجم تخم خود را
در
زمين پاک مي ريزد
نظر بر صبح دارد گريه شبخيز من صائب
که انجم تخم خود را
در
زمين پاک مي ريزد
مگو تأثير
در
افغان سنگين دل نمي باشد
که دل را آب سازد ناله اي کز آسيا خيزد
ز اشک ديده بيدرد زنگ از دل کجا خيزد؟
اثر
در
دل ندارد گريه اي کز توتيا خيزد
حواس جمع من چون دود از روزن رود بيرون
چو از بيرون
در
آواز پاي آشنا خيزد
نه از صيقل گشادي شد نه از روشنگر امدادي
مگر
در
آب گشتن زنگ ازين آيينه برخيزد
چنان ترسيده است از آشنايان جهان چشمم
که بيرون مي روم از خويش چون آواز
در
خيزد
به سختي هر که تن
در
داد شيرين کار مي گردد
که از دامان کوه بيستون فرهاد برخيزد
خوشا افتاده اي کز خاک ره چالاک برخيزد
کند
در
خاک دشمن را و خود از خاک برخيزد
مباد از نشأه مي سرخ رويي مي پرستي را
که
در
ايام بي برگي زپاي تاک برخيزد
در
آن محفل که آن آيينه رو شکرفشان گردد
سبک چون طوطي رم کرده از دل زنگ برخيزد
سرايت مي کند
در
ظالمان آزار مظلومان
که فرياد از دل سخت کمان پيش از نشان خيزد
صفحه قبل
1
...
1503
1504
1505
1506
1507
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن