نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
شکست از سرکشيهاي نهال او پر و بالم
خوشا قمري که يار خويش را
در
زير پر دارد
مجو آسايش از دل تا مرادي
در
نظر دارد
که نخل ايمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد
مده ره
در
حريم مغز خود زنهار نخوت را
کز اين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
چه باشد عالم فاني و عرض و طول آن صائب؟
همايي دولت روي زمين
در
زير پا دارد
به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان
شکار خويش را شهباز من
در
زير پر دارد
فتد از گرد هر جا گردبادي هست
در
هامون
زمشت خاک ما روزي که صرصر دست بردارد
نگردد جمع
در
آيينه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که مي خواهد زجوهر دست بردارد
دل پرخون کجا از جسم پا
در
گل خبر دارد؟
کجا اين دل به دريا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سير عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما اين سرو پا
در
گل خبر دارد
تو اي خضر از زلال زندگي بردار کام خود
که اين لب تشنه لعل آبداري
در
نظر دارد
زخال عيب از ان ساده است روي گل درين گلشن
که از هر شبنمي آيينه داري
در
نظر دارد
نمي لرزد به نقد جان شيرين دل چو فرهادش
کسي کز کارفرما مزد کاري
در
نظر دارد
به قصد سينه دراي نفس را راست مي سازد
زدريا موجه ما گر کناري
در
نظر دارد
ندارم هيچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمري که سرو پايداري
در
نظر دارد
در
اين صحراي پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صيد وحشي من رو به صحراي دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن مي دهد صائب
که
در
کهسار سيل تند غوغاي دگر دارد
چو نرگس کاسه
در
يوزه بر کف هر نظر بازي
ازين دارالشفا يک چشم بيماري طمع دارد
سبکسيري که چون تيرش زبان و دل يکي باشد
به هر جانب که رو آرد گشايش
در
قدم دارد
به ذوقي تکيه بر شمشير جسم لاغرم دارد
که شبنم
در
کنار گل حسد بر بسترم دارد
فروغ عشق خورشيدي است
در
ابر وجود من
که نيل چشم زخم از بخت چون نيلوفرم دارد
دل موري نشد مجروح از تيغ زبان من
چرا
در
پيچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نظر
در
دامن درياي خم وا کرده ام صائب
کي از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
شکوه خامشي
در
ظرف گفت وگو نمي گنجد
سخن هر چند سنجيده است هيبت را زيان دارد
چه افتاده است بلبل سر ز زير پر برون آرد؟
در
آن گلشن که هر برگي زشبنم ديده بان دارد
چه باشد يارب از درد طلب حال تهيدستان
در
آن دريا که گوهر پيچ و تاب ريسمان دارد
سليمان مور را
در
دست خود جا داد چون خاتم
که مي گويد بزرگان را سبکروحي زيان دارد؟
کدامين غنچه لب
در
صحن اين گلزار مي خندد؟
که از شرمندگي گل رو به ديوار چمن دارد
تو ظاهر بين کف از بحر و صدف مي بيني از گوهر
وگرنه هر حبابي يوسفي
در
پيرهن دارد
لب لعلي که مي دارد دريغ از من تبسم را
زخط
در
چاشني صد طوطي شکرشکن دارد
درين محفل چراغي بر نسيم صبح مي خندد
که از فانوس با خود خلوتي
در
انجمن دارد
دهان مي کند خوش از خمار آن لب ميگون
عقيقي کز شفق خورشيد تابان
در
دهن دارد
به شمعي مي برم غيرت درين هنگامه کثرت
که از فانوس با خود خلوتي
در
انجمن دارد
خلد چون تير خاکي
در
جگر کوتاه بينان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
نفس يک پا درون خانه، يک پا
در
برون دارد
کسي محکم عنان بادپاي عمر چون دارد؟
کجا از شادماني بهره عقل ذوفنون دارد؟
که
در
زير نگين اين ملک را داغ جنون دارد
اگر بر زندگاني اعتمادي هست، چون صائب
نفس يک پا درون خانه، يک پا
در
برون دارد؟
کجا پرواي ما سرگشتگان آن مه جبين دارد؟
که خون صد چراغ مهر را
در
آستين دارد
چه شيريني است يارب با زمين پاک خرسندي
که هر ني را که مي کاوي شکر
در
آستين دارد
به گرد او رسيدن نيست کار هر سبک جولان
زتوسنها که عذر لنگ او
در
زير زين دارد
غم و شادي درين ميخانه مي جوشد به يکديگر
صراحي خنده را با گريه
در
يک آستين دارد
سر شوريده من هر نفس صد آرزو دارد
زهي ساقي که چندين رنگ مي
در
يک کدو دارد
بغير از گرم رفتاري من بيکس که را دارم؟
که
در
شبها چراغم پيش پاي جستجو دارد
گوارا باد ذوق گريه پنهان بر آن بلبل
که گل را
در
لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
که اين پروانه گستاخ
در
فانوس ره دارد
نشاط از غم، غم از شادي طلب گر بينشي داري
که برق خنده رو
در
ابر گريان جايگه دارد
نباشد رحم
در
دل لشکر بيگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سيما را نگه دارد!
درين موسم که صد فرياد دارد هر سر خاري
چرا کس
در
قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟
کند
در
هر قدم زير و زبر گر هر دو عالم را
زجولان کيست آن سرو خرامان را نگه دارد؟
گرفتم
در
گره بستم ز زلفش خرده جان را
زچشم کافر او کيست ايمان را نگه دارد؟
کسي را مي رسد لاف زبردستي درين ميدان
که
در
وقت خرامش دامن جان را نگه دارد
به خود از پيچ و تاب رشک چون زنجير مي پيچم
چو بينم کودکي سر
در
پي ديوانه اي دارد
کسي
در
آشيان تا کي دل خود را خورد صائب؟
قفس هر چند دلگيرست آب و دانه اي دارد
لبش امروز و فردا مي کند
در
بوسه دادنها
نمي داند زخط چون دشمن کم فرصتي دارد
دل عاشق به فکر سينه پر خون نمي افتد
که
در
هر حلقه آن زلف دام صحبتي دارد
چسان مژگان آسايش به مژگان آشنا سازم؟
به قصد خون من هر موي
در
کف خنجري دارد
مکن تقصير
در
تعمير دل تا دسترس داري
که هر کس هر چه دارد از براي ديگري دارد
لب ميگون و چشم مست او را هر که مي بيند
مرا
در
مستي و ديوانگي معذور مي دارد
زدل بردن نگردد سير
در
ايام خط خالش
که چون اين دانه گردد سبز حرص مور مي دارد
مرا زير و زبر مگذار
در
خاک فراموشان
که گرد دامني اين خانه را معمور مي دارد
نه آسان است اخگر
در
گريبان ساختن پنهان
نبيند روي راحت هر که پاس راز مي دارد
حضور غنچه
در
گفتار آورده است بلبل را
که درد خويش از ياران يکدل باز مي دارد؟
در
توفيق را بر روي خود دانسته مي بندد
ستمکاري که فيض خود زسايل باز مي دارد
مرا کرده است چون آيينه حيران مجلس آرايي
که مي را
در
رگ مست از دويدن باز مي دارد
اگر بي پرده
در
بازار مصر آيي، زليخا را
تماشاي تو از يوسف خريدن باز مي دارد
ندارد پاک گوهر شکوه اي از تلخي دوران
صدف
در
سينه دريا دهن را پاک مي دارد
ندارد شربتي
در
کار، بيماري که من دارم
مرا بويي از ان سيب زنخدان تازه مي دارد
بدار اي ناصح بيکار دست از جستجوي ما
که از خود رفته
در
دنبال نقش پا نمي دارد
برآ از خويشتن گر شهپر پرواز مي خواهي
که تا
در
بيضه باشد مرغ بال و پر نمي دارد
درين وادي مرا بر رهنوردي رشک مي آيد
که تا خاري نيارد
در
نظر پا بر نمي دارد
کسي کان قامت بي سايه را ديده است
در
جولان
زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمي دارد
تو مي انديشي از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نيارد
در
نظر تا خار را پا بر نمي دارد
مرا
در
پيچ و تاب رشک دارد طوطيي صائب
که از شيرين کلامي ناز شکر برنمي دارد
از ان
در
دل گره چون لاله کرديم آه سوزان را
که دود آه ما را هيچ روزن برنمي دارد
قدم بردار اگر داري نشان مردي اي رستم
که سختي بيش ازين
در
چاه، بيژن برنمي دارد
بخيل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که
در
چون بسته باشد از برون، سايل نمي دارد
ترا گر هست
در
ره منزلي خواب فراغت کن
که چون ريگ روان، سرگشتگي منزل نمي دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهي بغير از شمع
در
محفل نمي دارد
ندارد قدر و قيمت
در
نظرها رشته بي گوهر
پريشان مي شود زلفي که پاس دل نمي دارد
حجاب و شرم
در
کارست حسن لاابالي را
گريز از چاه و زندان ماه کنعاني نمي دارد
مپيچ از غنچه خسبي سر اگر آسودگي خواهي
که گل
در
غنچگي بيم از پريشاني نمي دارد
چه باشد دين و دل صائب که نتوان باخت
در
راهش؟
دو عالم باختن اينجا پشيماني نمي دارد
تن آساني مجو اي ساده دل از مسند دولت
که
در
هر بخيه زخم سوزني اين سوزني دارد
زبان مار جاي خار دارد زير پيراهن
نهان
در
زير لب هر کس که راز گفتني دارد
مکن عيبم اگر
در
عشق بر يک حال کم باشم
کباب نازک دل هر نفس گراندني دارد
سر خورشيد را چون صبح بيند
در
کنار خود
زروي صدق اگر دامان شب دست دعا گيرد
زهر بيدل نيايد غوطه
در
درياي خون خوردن
که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گيرد؟
نيندازد زنخوت سايه بر روي زمين صائب
نهال سرکش او
در
دل هر کس که جا گيرد
نگردد با گرفتن بي نيازي جمع
در
يک جا
سزاي آتش است آن تن که نقش بوريا گيرد
نه زاهد ماند نه ميخواره از حسن جهانسوزش
که چون گرديد آتش شعله ور
در
خشک و تر گيرد
در
آب زندگاني موي آتش ديده را ماند
رگ جاني که پيچ و تاب از ان موي کمر گيرد
ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند
بياباني که پاي راهرو را
در
گهر گيرد
بغير از گردباد امروز
در
دامان اين صحرا
که را داريم ما سرگشتگان کز ما خبر گيرد؟
زبي مغزي هواجويي که دنبال هوس گيرد
نمي داند که آتش زودتر
در
خار و خس گيرد
ضعيفان خار و خاشا کند سيلاب حوادث را
که از شمع آتش اول
در
نهاد ريسمان گيرد
چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهيدستان؟
چه دارد سرو
در
کف تاز دست او خزان گيرد؟
کسي گل مي تواند چيد از افسانه بلبل
که حرز خامشي چون غنچه
در
زير زبان گيرد
درين ميدان کسي را مي رسد لاف عنا نداري
که
در
وقت خرام او دل خود را عنان گيرد
به پيچ و تاب هر کس مي تواند ساختن صائب
گهر را تنگ
در
آغوش خود چون ريسمان گيرد
چنان
در
پله افتادگي ثابت قدم گشتم
که بندد بر زمين نقش آن که خواهد دست من گيرد
هميشه وقت فيض از عرض مطلب مي شوم غافل
سگ نفس مرا
در
صبح دايم خواب مي گيرد
صفحه قبل
1
...
1502
1503
1504
1505
1506
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن