167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • شکست از سرکشيهاي نهال او پر و بالم
    خوشا قمري که يار خويش را در زير پر دارد
  • مجو آسايش از دل تا مرادي در نظر دارد
    که نخل ايمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد
  • مده ره در حريم مغز خود زنهار نخوت را
    کز اين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
  • چه باشد عالم فاني و عرض و طول آن صائب؟
    همايي دولت روي زمين در زير پا دارد
  • به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان
    شکار خويش را شهباز من در زير پر دارد
  • فتد از گرد هر جا گردبادي هست در هامون
    زمشت خاک ما روزي که صرصر دست بردارد
  • نگردد جمع در آيينه جوهر با صفا صائب
    صفا هر دل که مي خواهد زجوهر دست بردارد
  • دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟
    کجا اين دل به دريا کرده از ساحل خبر دارد؟
  • از سير عالم بالا نگردد تن حجاب جان
    که از نشو و نما اين سرو پا در گل خبر دارد
  • تو اي خضر از زلال زندگي بردار کام خود
    که اين لب تشنه لعل آبداري در نظر دارد
  • زخال عيب از ان ساده است روي گل درين گلشن
    که از هر شبنمي آيينه داري در نظر دارد
  • نمي لرزد به نقد جان شيرين دل چو فرهادش
    کسي کز کارفرما مزد کاري در نظر دارد
  • به قصد سينه دراي نفس را راست مي سازد
    زدريا موجه ما گر کناري در نظر دارد
  • ندارم هيچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
    خوشا قمري که سرو پايداري در نظر دارد
  • در اين صحراي پروحشت نفس را راست چون سازد؟
    که صيد وحشي من رو به صحراي دگر دارد
  • به سنگ کودکان مجنون از ان تن مي دهد صائب
    که در کهسار سيل تند غوغاي دگر دارد
  • چو نرگس کاسه در يوزه بر کف هر نظر بازي
    ازين دارالشفا يک چشم بيماري طمع دارد
  • سبکسيري که چون تيرش زبان و دل يکي باشد
    به هر جانب که رو آرد گشايش در قدم دارد
  • به ذوقي تکيه بر شمشير جسم لاغرم دارد
    که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
  • فروغ عشق خورشيدي است در ابر وجود من
    که نيل چشم زخم از بخت چون نيلوفرم دارد
  • دل موري نشد مجروح از تيغ زبان من
    چرا در پيچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
  • نظر در دامن درياي خم وا کرده ام صائب
    کي از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
  • شکوه خامشي در ظرف گفت وگو نمي گنجد
    سخن هر چند سنجيده است هيبت را زيان دارد
  • چه افتاده است بلبل سر ز زير پر برون آرد؟
    در آن گلشن که هر برگي زشبنم ديده بان دارد
  • چه باشد يارب از درد طلب حال تهيدستان
    در آن دريا که گوهر پيچ و تاب ريسمان دارد
  • سليمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم
    که مي گويد بزرگان را سبکروحي زيان دارد؟
  • کدامين غنچه لب در صحن اين گلزار مي خندد؟
    که از شرمندگي گل رو به ديوار چمن دارد
  • تو ظاهر بين کف از بحر و صدف مي بيني از گوهر
    وگرنه هر حبابي يوسفي در پيرهن دارد
  • لب لعلي که مي دارد دريغ از من تبسم را
    زخط در چاشني صد طوطي شکرشکن دارد
  • درين محفل چراغي بر نسيم صبح مي خندد
    که از فانوس با خود خلوتي در انجمن دارد
  • دهان مي کند خوش از خمار آن لب ميگون
    عقيقي کز شفق خورشيد تابان در دهن دارد
  • به شمعي مي برم غيرت درين هنگامه کثرت
    که از فانوس با خود خلوتي در انجمن دارد
  • خلد چون تير خاکي در جگر کوتاه بينان را
    زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
  • نفس يک پا درون خانه، يک پا در برون دارد
    کسي محکم عنان بادپاي عمر چون دارد؟
  • کجا از شادماني بهره عقل ذوفنون دارد؟
    که در زير نگين اين ملک را داغ جنون دارد
  • اگر بر زندگاني اعتمادي هست، چون صائب
    نفس يک پا درون خانه، يک پا در برون دارد؟
  • کجا پرواي ما سرگشتگان آن مه جبين دارد؟
    که خون صد چراغ مهر را در آستين دارد
  • چه شيريني است يارب با زمين پاک خرسندي
    که هر ني را که مي کاوي شکر در آستين دارد
  • به گرد او رسيدن نيست کار هر سبک جولان
    زتوسنها که عذر لنگ او در زير زين دارد
  • غم و شادي درين ميخانه مي جوشد به يکديگر
    صراحي خنده را با گريه در يک آستين دارد
  • سر شوريده من هر نفس صد آرزو دارد
    زهي ساقي که چندين رنگ مي در يک کدو دارد
  • بغير از گرم رفتاري من بيکس که را دارم؟
    که در شبها چراغم پيش پاي جستجو دارد
  • گوارا باد ذوق گريه پنهان بر آن بلبل
    که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
  • زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
    که اين پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
  • نشاط از غم، غم از شادي طلب گر بينشي داري
    که برق خنده رو در ابر گريان جايگه دارد
  • نباشد رحم در دل لشکر بيگانه را صائب
    زگرد خط خدا آن ماه سيما را نگه دارد!
  • درين موسم که صد فرياد دارد هر سر خاري
    چرا کس در قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟
  • کند در هر قدم زير و زبر گر هر دو عالم را
    زجولان کيست آن سرو خرامان را نگه دارد؟
  • گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده جان را
    زچشم کافر او کيست ايمان را نگه دارد؟
  • کسي را مي رسد لاف زبردستي درين ميدان
    که در وقت خرامش دامن جان را نگه دارد
  • به خود از پيچ و تاب رشک چون زنجير مي پيچم
    چو بينم کودکي سر در پي ديوانه اي دارد
  • کسي در آشيان تا کي دل خود را خورد صائب؟
    قفس هر چند دلگيرست آب و دانه اي دارد
  • لبش امروز و فردا مي کند در بوسه دادنها
    نمي داند زخط چون دشمن کم فرصتي دارد
  • دل عاشق به فکر سينه پر خون نمي افتد
    که در هر حلقه آن زلف دام صحبتي دارد
  • چسان مژگان آسايش به مژگان آشنا سازم؟
    به قصد خون من هر موي در کف خنجري دارد
  • مکن تقصير در تعمير دل تا دسترس داري
    که هر کس هر چه دارد از براي ديگري دارد
  • لب ميگون و چشم مست او را هر که مي بيند
    مرا در مستي و ديوانگي معذور مي دارد
  • زدل بردن نگردد سير در ايام خط خالش
    که چون اين دانه گردد سبز حرص مور مي دارد
  • مرا زير و زبر مگذار در خاک فراموشان
    که گرد دامني اين خانه را معمور مي دارد
  • نه آسان است اخگر در گريبان ساختن پنهان
    نبيند روي راحت هر که پاس راز مي دارد
  • حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
    که درد خويش از ياران يکدل باز مي دارد؟
  • در توفيق را بر روي خود دانسته مي بندد
    ستمکاري که فيض خود زسايل باز مي دارد
  • مرا کرده است چون آيينه حيران مجلس آرايي
    که مي را در رگ مست از دويدن باز مي دارد
  • اگر بي پرده در بازار مصر آيي، زليخا را
    تماشاي تو از يوسف خريدن باز مي دارد
  • ندارد پاک گوهر شکوه اي از تلخي دوران
    صدف در سينه دريا دهن را پاک مي دارد
  • ندارد شربتي در کار، بيماري که من دارم
    مرا بويي از ان سيب زنخدان تازه مي دارد
  • بدار اي ناصح بيکار دست از جستجوي ما
    که از خود رفته در دنبال نقش پا نمي دارد
  • برآ از خويشتن گر شهپر پرواز مي خواهي
    که تا در بيضه باشد مرغ بال و پر نمي دارد
  • درين وادي مرا بر رهنوردي رشک مي آيد
    که تا خاري نيارد در نظر پا بر نمي دارد
  • کسي کان قامت بي سايه را ديده است در جولان
    زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمي دارد
  • تو مي انديشي از خار ملامت، ورنه صاحبدل
    نيارد در نظر تا خار را پا بر نمي دارد
  • مرا در پيچ و تاب رشک دارد طوطيي صائب
    که از شيرين کلامي ناز شکر برنمي دارد
  • از ان در دل گره چون لاله کرديم آه سوزان را
    که دود آه ما را هيچ روزن برنمي دارد
  • قدم بردار اگر داري نشان مردي اي رستم
    که سختي بيش ازين در چاه، بيژن برنمي دارد
  • بخيل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
    که در چون بسته باشد از برون، سايل نمي دارد
  • ترا گر هست در ره منزلي خواب فراغت کن
    که چون ريگ روان، سرگشتگي منزل نمي دارد
  • نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
    نظر گاهي بغير از شمع در محفل نمي دارد
  • ندارد قدر و قيمت در نظرها رشته بي گوهر
    پريشان مي شود زلفي که پاس دل نمي دارد
  • حجاب و شرم در کارست حسن لاابالي را
    گريز از چاه و زندان ماه کنعاني نمي دارد
  • مپيچ از غنچه خسبي سر اگر آسودگي خواهي
    که گل در غنچگي بيم از پريشاني نمي دارد
  • چه باشد دين و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟
    دو عالم باختن اينجا پشيماني نمي دارد
  • تن آساني مجو اي ساده دل از مسند دولت
    که در هر بخيه زخم سوزني اين سوزني دارد
  • زبان مار جاي خار دارد زير پيراهن
    نهان در زير لب هر کس که راز گفتني دارد
  • مکن عيبم اگر در عشق بر يک حال کم باشم
    کباب نازک دل هر نفس گراندني دارد
  • سر خورشيد را چون صبح بيند در کنار خود
    زروي صدق اگر دامان شب دست دعا گيرد
  • زهر بيدل نيايد غوطه در درياي خون خوردن
    که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گيرد؟
  • نيندازد زنخوت سايه بر روي زمين صائب
    نهال سرکش او در دل هر کس که جا گيرد
  • نگردد با گرفتن بي نيازي جمع در يک جا
    سزاي آتش است آن تن که نقش بوريا گيرد
  • نه زاهد ماند نه ميخواره از حسن جهانسوزش
    که چون گرديد آتش شعله ور در خشک و تر گيرد
  • در آب زندگاني موي آتش ديده را ماند
    رگ جاني که پيچ و تاب از ان موي کمر گيرد
  • ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند
    بياباني که پاي راهرو را در گهر گيرد
  • بغير از گردباد امروز در دامان اين صحرا
    که را داريم ما سرگشتگان کز ما خبر گيرد؟
  • زبي مغزي هواجويي که دنبال هوس گيرد
    نمي داند که آتش زودتر در خار و خس گيرد
  • ضعيفان خار و خاشا کند سيلاب حوادث را
    که از شمع آتش اول در نهاد ريسمان گيرد
  • چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهيدستان؟
    چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گيرد؟
  • کسي گل مي تواند چيد از افسانه بلبل
    که حرز خامشي چون غنچه در زير زبان گيرد
  • درين ميدان کسي را مي رسد لاف عنا نداري
    که در وقت خرام او دل خود را عنان گيرد
  • به پيچ و تاب هر کس مي تواند ساختن صائب
    گهر را تنگ در آغوش خود چون ريسمان گيرد
  • چنان در پله افتادگي ثابت قدم گشتم
    که بندد بر زمين نقش آن که خواهد دست من گيرد
  • هميشه وقت فيض از عرض مطلب مي شوم غافل
    سگ نفس مرا در صبح دايم خواب مي گيرد