167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نهد احسان ساقي تاج لعل از باده اش بر سر
    سر هر کس که در ميخانه بي دستار مي گردد
  • نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
    چو گوهر جام ما از قطره اي سرشار مي گردد
  • در ايام کهنسالي زدنيا رو به عقبي کن
    که مي افتد به هر سو مايل اين ديوار مي گردد
  • سخن سنجي سرآمد در فن گفتار مي گردد
    که چون پرگار گرد نقطه اي صدبار مي گردد
  • ندارد در جگر آب مروت ابر دريا دل
    وگرنه ظرف ما از قطره اي سرشار مي گردد
  • نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب
    نسيم از جوش گل بيرون اين گلزار مي گردد
  • جدا از پرتو رخسار او آيينه اي دارم
    که صيقل تا کمر در سبزه زنگار مي گردد
  • در آن محفل که صائب مي کند ميخانه پردازي
    سر خورشيد از يک ساغر سرشار مي گردد
  • عنان اختيار از دست بيرون مي برد خست
    عصاکش بر در دلها به پاي کور مي گردد
  • زروي پرده سوز يار در سر آتشي دارم
    که از سرگرمي من دار نخل طور مي گردد
  • مباش اي شاخ گل در بر گريز از دوستان ايمن
    که شبنم چون ورق برگشت چشم شور مي گردد
  • بهشتي از خيال روي ليلي در نظر دارم
    که بر من دامن صحرا کنار حور مي گردد
  • به نوميدي گره از کار سالک باز مي گردد
    نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز مي گردد
  • چه نقصان در وفاي عاشق از پرواز مي گردد؟
    نگه هر جا رود آخر به مژگان باز مي گردد
  • اگر شمشير بارد بر سرش بالا نمي بيند
    به روي هر که چون منصور اين در باز مي گردد
  • چو طوطي هر که دارد در نظر آيينه رويي را
    به اندک فرصتي صائب سخن پرداز مي گردد
  • ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهي
    که هر موجي که مي بيني به دريا باز مي گردد
  • چو انجم تا سحر مژگان به يکديگر نخواهي زد
    اگر داني چه درها در دل شب باز مي گردد
  • دل ما را نواي مطربان در وجد مي آرد
    کباب ما به بال شعله آواز مي گردد
  • زباغ افزون گل از منع تماشا مي توان چيدن
    تماشايي عبث محروم ازين در باز مي گردد
  • در آن وادي که دود از دانه اميد من خيزد
    زباران دانه زنجير مجنون سبز مي گردد
  • در آن محفل گل از کيفيت مي مي توان چيدن
    که ساقي پيشتر از ديگران مدهوش مي گردد
  • از ان ماه از تمامي مي گذارد روي در نقصان
    که دايم خرمن او صرف يک آغوش مي گردد
  • مرا زان گوشه ميخانه افتاده است خوش صائب
    که هر کس پاي خود در وي نهد بيخويش مي گردد
  • مرا از آن گوشه ميخانه افتاده است خوش صائب
    که هر کس مي گذارد پا در او بيخويش مي گردد
  • اميد فتح باب از چشم بينا داشتم، غافل
    که از در بستن اين غمخانه روشن بيش مي گردد
  • مباد هيچ کس را روز سختي در کمين يارب
    که گندم را زبيم آسيا دل چاک مي گردد
  • مخوان بر زاهدان خشک طينت شعر تر صائب
    که آب چشم نيسان در صدفها سنگ مي گردد
  • مگر شد کاروانسالار، شوق آتشين پايم؟
    که برق و و باد در دنبال عذر لنگ مي گردد
  • گذارد رو به صحرا چون دل ديوانه از شهري
    که در جيب و بغل اطفال را گل سنگ مي گردد؟
  • مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
    که آب چشم نيسان در صدفها سنگ مي گردد
  • زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
    که مي پرزور چون افتاد مينا تنگ مي گردد
  • وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
    که بر گوهر چو غلطان گشت دريا تنگ مي گردد
  • به ريزش هر که عادت کرد در ميخانه همت
    به افشردن گلويش کي چو مينا تنگ مي گردد؟
  • از ان در خلوت معشوق بر من حال مي گردد
    که از چشم سخنگو صحبت من قال مي گردد
  • زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
    که چون پرگار گرد مرکز آن خال مي گردد
  • سبک شد دوش خاک از سياه جسم ضعيف من
    همان دشمن مرا چون سايه در دنبال مي گردد
  • زفضل حق نماند در گره کار کسي صائب
    هر انگشتي زبان گردد، زبان چون لال مي گردد
  • مه تابان کجا مستور از ابر تنک گردد؟
    نهان در جامه کي آن سروسيم اندام مي گردد؟
  • کدامين مرغ زيرک را قضا در دام مي آرد؟
    که اشک شاديي برگرد چشم دام مي گردد
  • نگردد اشک در چشمي که حيران تو مي گردد
    که آب استاده از سرو خرامان تو مي گردد
  • چه اندام لطيف است اين که گل با آن سبکروحي
    نفس دزديده در چاک گريبان تو مي گردد
  • شود تلخ از کمند و دام بر صياد آسايش
    زجمع مال در دل بيش حب جاه مي گردد
  • منه پيش ره ارباب حاجت چوب اي غافل
    که از دربان در ارباب دولت بسته مي گردد
  • زباليدن ترا هر دم لباسي تازه مي گردد
    نگنجد در قبا حسني که بي اندازه مي گردد
  • عزيزي هر که را در مصر هستي از سفر آيد
    مرا داغ دل گم گشته از نو تازه مي گردد
  • مکن از ماندگي انديشه، پا مردانه در ره نه
    که از صدق طلب سنگ نشان جمازه مي گردد
  • سخن را هست در مشکل پسندي رغبتي صائب
    که مي باشد زمين هر چند مشکل، تازه مي گردد
  • مشو از تيغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
    سراسر در حريم زلف او چون شانه مي گردد
  • فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ مي آرد
    تو تا ساکن نگردي دل جهان پيما نمي گردد
  • به صد اميد دل را صيقلي کردم، ندانستم
    که در آيينه آن آيينه رو پيدا نمي گردد
  • دل عاشق به جور از يار ديرين برنمي گردد
    که در سفتن زآب و رنگ خود گوهر نمي گردد
  • ندارد حاصلي منصور را از دار ترساندن
    به چوب منع اين سايل از ان در بر نمي گردد
  • طلبکار تو از شوق آتشي در زير پا دارد
    که چون سيلاب از هر سنگ راهي بر نمي گردد
  • تو از شوريدگي بر خود جهان شوريده مي بيني
    کدامين موج در بحر رضا ساحل نمي گردد؟
  • شود خرج زمين هر سر که سودايي نمي گردد
    نشيند در گل آن کشتي که دريايي نمي گردد
  • قضا را دست پيچ خود کند در کجروي نادان
    گناه خويشتن را کور دايم بر عصا بندد
  • بجز چشمش که چشم از ديدن من از حيا بندد
    کدامين آشنا ديدي که در بر آشنا بندد؟
  • به روي تازه چون گل تازه رو داريم گلشن را
    نمي بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
  • زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشيدن
    يکي گردد به دريا چون حباب از خود نظر بندد
  • تو کز سر طريقت غافلي از شرع در مگذر
    که بر عارف شود احرام اگر زنار مي بندد
  • دل سرگشته ما چرخ را بر کار مي بندد
    کمر در خدمت اين نقطه نه پرگار مي بندد
  • چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
    که کبک مست در کهسارها مستانه مي خندد
  • نشاط خواجه غافل بود از جمع سيم و زر
    که از بالاي گنج اين جغد در ويرانه مي خندد
  • زبيدردي نمک را زخم ما خون مي کند در دل
    به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به ياد آرد
  • شود افسرده خون در پيکرش از سردي عالم
    اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد
  • چنان افسردگي شد عام صائب در زمان ما
    که شير گرم نتوانست شکر را به جوش آرد
  • شهيد مي چو از خاک لحد سرمست برخيزد
    به جاي نامه برگ تاک در محشر برون آرد
  • زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد
    که مي چون صاف شد در خم زمينا سر برون آرد
  • فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاري
    که در دل بشکني، از چشم اعدا سر برون آرد
  • درين عبرت سرا هر کس که دستي در کرم دارد
    گليم خويش را چون ابر از دريا برون آرد
  • گل خورشيد چون صبح از گريباني شود طالع
    که دست از آستين در دامن شبها برون آرد
  • ز گرد و دود نتوان زير گردوي دم بر آوردن
    مگر عيسي نفس در عالم بالا برون آرد
  • بود چون صبح هر کس در طريق عاشقي صادق
    زچاک سينه اش خورشيد تابان سر برون آرد
  • همان از شرم باشد حلقه بيرون در صائب
    به قمر سرو اگر از يک گريبان سر برون آرد
  • عبث باد مراد افتاده در پي زورق ما را
    زطوفان کشتي ما را نفس تا کي برون آرد
  • چوني هر کس در اين وادي به صدق دل کمر بندد
    نهال آرزويش تنگ شکربار مي آرد
  • چه افسون کرد در کار چمن اين بوستان پيرا؟
    که هر جا بيد مجنوني است ليلي بار مي آرد
  • نفس چون راست سازم در حريم وصل آن بدخو؟
    که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمي آرد
  • ز زلف ماتمي آورد صائب شانه سر بيرون
    زکار در هم ما هيچ کس سر بر نمي آرد
  • که امشب مي شود ساقي، که در بزم شراب ما
    به جاي پسته و بادام، چشم شور مي بارد
  • ثمر در پاي خود افشاندن از هر نخل مي آيد
    خوشانخلي که فيض خود به جاي دور مي بارد
  • زمژگان که ناخن در فضاي سينه مي بارد؟
    که خون چون نافه ام از خرقه پشمينه مي بارد
  • بود يک شمه از ناسازي گردون به ميخواران
    که ابر بي مروت در شب آدينه مي بارد
  • اگر لب تشنه فيضي اثر بگذار در عالم
    که بر خاک سکندر نور از آيينه مي بارد
  • در آن وادي که من از تشنگي بر خاک مي غلطم
    سراب نااميدي جلوه آن بقا دارد
  • به اندک روزگاري تاک شد از سرو رعناتر
    نگردد زير دست آن کس که دستي در سخا دارد
  • نديدم يک نفس راحت زحس ظاهر و باطن
    چه آسايش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
  • من آن آتش نو امر غم که چون از يکدگر ريزم
    زگرمي استخوانم شمع در راه هما دارد
  • مغيلان پاي نازک طينتان را در حنا دارد
    چه غم دارد زخار آن کس که آتش زير پا دارد؟
  • درخت رز به صد رعنايي اول برون آمد
    زپا هرگز نيفتد هر که دستي در سخا دارد
  • کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟
    که آن گل خار در پيراهن از نشو و نما دارد
  • به تيري اي کمان ابرو نشان کن استخوانم را
    که از هر گوشه اي در چاشني چندين هما دارد
  • از ان روزي که چون گل ديد آن چاک گريبان را
    زبوي پيرهن در پيرهن اخگر صبا دارد
  • مشو غافل زدوران خط پا در رکاب او
    که آن ريحان سيراب از گل آتش زير پا دارد
  • مکن در راه او انديشه از تاريکي سودا
    که از هر لاله اي مجنون چراغي زير پا دارد
  • چه حرف است اين که مي باشد سبکباري در آزادي؟
    که سرو از تنگدستي بر دل خود بارها دارد
  • به فکر شربت بيمار من آن لب کجا افتد؟
    که در هر گوشه اي چون چشم خود بيمارها دارد
  • صدف از تنگدستي شکوه ها دارد گره در دل
    نمي داند که دريا چشم بر آب گهر دارد
  • گهي بر دل شبيخون مي زند گاهي بر ايمانم
    هميشه کاکل او فتنه اي در زير سر دارد