167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • به آخر بداند خداوند لاف
    که: در سر بغير از خيالي نداشت
  • کدام پرده بماند درست و پوشيده؟
    بدين طريق که آن ترک پرده در بگذشت
  • مسافري، که به شهر آمد و بديد او را
    نديده ايم کز آن آستان در بگذشت
  • چو ديد آن سر زلف دراز در کمرش
    سرشک ديده خونريزم از کمر بگذشت
  • ديشب در اشتياق تو، اي آفتاب رخ
    از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت
  • در آرزوي آنکه حديث تو بشنود
    چشمي، که بي تو گريه همي کرد، گوش گشت
  • بر سر زند چليپا از زلف پاي بندت
    دم در کشد مسيحا از شکر خموشت
  • دلهاي عاشقان را در حلقه لب تو
    نيکو مفرحي شد ترکيب لعل نوشت
  • سخن اوحدي، از خود همه مرواريدست
    هيچ شک نيست که: بي زر نرود در گوشت
  • در چنين روز بلا صبر بخواهيم نمود
    با چنين اشک روان راز چه دانيم نهفت؟
  • تا نيايد نگار ما در کار
    کار ما چون نگار نتوان يافت
  • در جهان از شمار شوخي او
    تا به روز شمار نتوان يافت
  • دوست در ولوله آن که: چو قاصد برسد
    دشمن اندر طلب آن که: چه پيغام برفت؟
  • گرچه سر گشته بسي دارد و عاشق بسيار
    ازميان همه در عشق مرا نام برفت
  • در آرزوي نگاري گداختم چو نبات
    که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
  • چمن بسان بهشتي گشاده روي طرب
    در آن بهشت به روي گشاده بايد رفت
  • اين که در کار بلاي دل ما مي کوشيد
    اثر قول حسودست که برکار گرفت
  • گر ز خاک در او ميل سفر مي نکنم
    نبود بر من مسکين، که گرفتار گرفت
  • هزار نامه سيه شد به وصف صورت تو
    هنوز در سخنش مختصر زياني رفت
  • حديث بوسه رها کن، که در عقيدت من
    دريغ نام تو باشد که بر زباني رفت
  • مگر به سختي گور از بدن برون آيد
    وفا و مهر، که در مغز استخواني رفت
  • سرت به تيغ غمش گر ز تن جدا گردد
    دريغ نيست، که در پاي مهرباني رفت
  • جنايتي که تو بر جان اوحدي کردي
    گرم به گور بري در کفن بخواهم گفت
  • دردا! که در فراقت خرمن به باد دادم
    وانگه نديده يک جو از خرمن وصالت
  • کي چون خيال گشتي از ناخوشي تن او!؟
    گر اوحدي نديدي در خواب خوش خيالت