167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در غبار خط نهان گرديد آن لبهاي لعل
    گنج رخت از بيم چشم بد به ويراني کشيد
  • گريه من در ميان گريه ها بي حاصل است
    ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفيد
  • مي کند افسرده خون گرم را سوداي خام
    در جواني نافه را زان موي بر سر شد سفيد
  • تا زبان دانان عالم را سر گوشي گرفت
    در صدف صائب گهر را ديده تر شد سفيد
  • همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان
    ما همين يک خانه را کرديم ازين منزل سفيد
  • پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنين
    ورنه هر دم حلقه بر در مي زند چندين کليد
  • به که نگشايد زلب مهر خموشي غنچه وار
    جنت در بسته هر کس از خدا دارد اميد
  • اي که خون در پيکرت از بيغمي افسرده است
    ناله اي از صائب آتش زبان بايد شنيد
  • آفتاب امروز در برج شرف پا مي نهد
    دست پيش آريد و با جام و سبو بيعت کنيد
  • شب نشين با مه جبينان چشم روشن مي کند
    همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنيد
  • ديده از عيب کسان در خواب چون مخمل کنيد
    چون رسد نوبت به عيب خود، نظر احول کنيد
  • پله ميزان روز و شب برابر گشته است
    روز و شب را در نشاط و خرمي يکسان کنيد
  • گردش پرگار را يک نقطه بال و پر بس است
    هست تا در جام و مينا قطره اي، طوفان کنيد
  • دانه را آسودگي در تابه تفسيده نيست
    راز ما زود از ته دل بر زبان خواهد دويد
  • غني فيض از دل شب چون فقيران در نمي يابد
    زظلمت آنچه يابد خضر، اسکندر نمي يابد
  • به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
    که گوهر راه در گوش بتان بي زر نمي يابد
  • به اميدي دل صد چاک را در زلف او بستم
    همان گرد عبير از طره او شانه مي روبد
  • چه خونها مي کند در دل نگه را روي گلرنگش
    چرا با آشنايان کس چنين ناآشنا افتد؟
  • سفيد از دل سياهي گشت موي نافه چون پيران
    نيابد از جواني بهره هر کس در خطا افتد
  • بهشتي نيست غير از درد و داغ عشق عاشق را
    کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
  • چو آيد در سخن لعل لب سنجيده گفتارش
    زبي مغزي گهر بر روي دريا چون حباب افتد
  • ز زخم من به رعنايي مثل شد تيغ خونخوارش
    کند اندام پيدا آب چون در جويبار افتد
  • چه افتاده است سر از بيضه بيرون آورد صائب؟
    نواسنجي که در فکر قفس از شاخسار افتد
  • به روي تازه نتوان پرده پوش فقر گرديدن
    که آتش عاقبت از دست خالي در چنار افتد
  • به لعل يار تا پيوست شد جان از فنا ايمن
    چکيدن نيست آبي را که در دست گهر افتد
  • مکن انديشه از طوفان درين درياي بي لنگر
    که در آغوش ساحل کشتي از موج خطر افتد
  • زنعمت خارخار حرص افزون مي شود صائب
    به تلخي جان دهد موري که در تنگ شکر افتد
  • در آن مجلس که از مستي رخت طاقت گداز افتد
    اگر خورشيد تابان چهره افروزد به گاز افتد
  • عجب نبود کز آن رو آب مي گردد دل صائب
    هوا چون آتشين شد نخل مومين در گداز افتد
  • قدم بيرون منه از پاي خم تا دسترس داري
    که از خميازه پا، مست در دست عسس افتد
  • نگردد خرج ره چون آب باريکي که من دارم؟
    در آن صحراي بي پايان که سيلاب از نفس افتد
  • ز مکر خود رهايي نيست مکار سيه دل را
    که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد
  • نباشد هيچ نوشي در جهان تلخ بي نيشي
    زبند ني، شکر آزاد چون گردد به تنگ افتد
  • به تمکين خموشي بر نيايد هيچ کج بحثي
    که گردد راست قلابي که در کام نهنگ افتد
  • ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده مي خواهي
    که با سوزن چو پيوندد، گره در ريسمان افتد
  • نمي خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
    که در جمعيت دلها خلل از حال من افتد
  • سپهر از خرده بيني مي شمارد دانه روزي
    ز پيچ و تاب غيرت گر گره در بال من افتد
  • ز سيلاب مي گلرنگ عالم مي شود ويران
    ز ساقي عکس اگر در جام مالامال من افتد
  • به آن گرمي کف افسوس را بر يکدگر سايم
    که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
  • ندارد عقل مهدي در خور کوه شکوه من
    مگر سيمرغ عشق او به فکر زال من افتد
  • ز وحشت مي زنم بر کوچه ديوانگي صائب
    بغير از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد
  • در ايام توانايي به نشتر چشم مي سودم
    کنون از سايه مژگان به چشم خار مي افتد
  • به حرف تلخ خود را در نظرها مي کند شيرين
    بلاي جان بود شوخي که خوش دشنام مي افتد
  • مزن فال هم آغوشي به آتش طلعتان صائب
    که در پروانه آتش ز آرزوي خام مي افتد
  • چنان در روزگار حسن او شد عام حيراني
    که سيماب از کف آيينه از حيرت نمي افتد
  • ازان چيده است از دل تالب من شکوه خونين
    که در خلوت به دستم دامن فرصت نمي افتد
  • چنان شد زندگاني تلخ در ايام ما صائب
    که کافر را به آب زندگي رغبت نمي افتد
  • به بيرنگي قناعت کن اگر با عشق يکرنگي
    که هر جا عشق آمد رنگ در سيما نمي گنجد
  • مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتي
    که گوهر چون يتيم افتاد در دريا نمي گنجد
  • دليلي بر شکوه عشق ازين افزون نمي باشد
    که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمي گنجد
  • کسي تا کي به دامان شب و آه سحر پيچد؟
    به تحقيق خبر تا چند در هر بيخبر پيچد؟
  • دليل تنگ طرفيهاست اظهار ملال خود
    من و آهي که از دل چون برآيد در جگر پيچد
  • کدامين بي ادب زد حلقه بر در اين گلستان را؟
    که هر شاخ گلي بر خويشتن چون مار مي پيچد
  • به اين بي ناخني چون مي خراشم سينه خود را
    صداي تيشه فرهاد در کهسار مي پيچد
  • مخور صائب فريب فضل از عمامه زاهد
    که در گنبد ز بي مغزي صدا بسيار مي پيچد
  • حنون را هست در غافل حريفي دست گيرايي
    که مجنون با کمال ضعف گوش شير مي پيچد
  • چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه اي دارد
    کمند زلفش از غيرت همان بر خويش مي پيچد
  • به اين اميد کز تنگ دهانش سر برون آرد
    سخن در کام آن شيرين زبان بر خويش مي پيچد
  • نبرداز رشته جان وصل پيچ و تاب را بيرون
    در آغوش گهر اين ريسمان بر خويش مي پيچد
  • درين صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
    زهي غافل که پا در دامن آرام مي پيچد
  • سيه روزي به قدر قرب باشد عشقبازان را
    که در فانوس دود شمع بيش از خانه مي پيچد
  • زياد پيري افتد رعشه در رگهاي جان من
    چو شمعي کز نسيم صبحدم بي دست و پا گردد
  • تمناي رهايي داشتم از خط، ندانستم
    که از هر حلقه اي در صيد دل دامي جدا گردد
  • اگر دل را زتن خواهي جدا، برآه زور آور
    که روز باد، کاه از دانه در يک دم جدا گردد
  • مبادا هيچ کس را روز سختي در کمين يارب
    دل گندم دو نيم از بيم سنگ آسيا گردد
  • بهار از روي گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
    تو چون در جلوه آيي شاخ گل دست دعا گردد
  • به جوش آورد خون بوسه را دست نگارينش
    که در ايام گل مرغ چمن رنگين نوا گردد
  • زجذب مي پرستي خالي آيد بر زمين صائب
    اگر در بي شعوري ساغر از دستم رها گردد
  • به ذوقي شويم از جان دست در سرچشمه تيغش
    که خضر از آب حيوان با دهان خشک برگردد
  • زناز و سرگراني آنقدر خون در دل من کن
    که يک ساغر تواني خورد از ان چون دور بر گردد
  • سيه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشاني
    کند خاک سيه بر سر چو آتش بي شرر گردد
  • مصور شد مرا اين نکته در محراب از واعظ
    که هر کس رو به خلق آرد رخش از قبله برگردد
  • ندارد پيروي دل واپسي، پيشي مجو بر کس
    که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
  • مده در بحر هستي لنگر تسليم را از کف
    که هر چيني که بر ابروزني موج خطر گردد
  • زسرو او کنار هر خس و خاري گلستان شد
    همان آغوش ما چون حلقه از بيرون در گردد
  • سخن بي پرده مي گويند صائب راست گفتاران
    که بيجو هر بود تيغي که پنهان در سپر گردد
  • در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
    غبارآلود خجلت يوسف از بازار برگردد
  • اگر گل صائب آب روي خود در پاي او ريزد
    محال است اين که از خاصيت خود خار برگردد
  • زخار راه افزون مي شود سامان پروازش
    چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
  • نگه دارد خدا از چشم بد، حيرانيي دارم
    که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد
  • چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
    چرا در فصل گل بلبل به گرد آشيان گردد؟
  • سبکروحي که چون پروانه بر گرد سخن گردد
    نفس در سينه اش چون سوخت شمع انجمن گردد
  • زخون تا شد تهي دل مي خلد در سينه تنگم
    گل بي خار چون شد خشک خار پيرهن گردد
  • لب ميگون او خوش حرف شد در روزگار خط
    جوانتر مي شود کيفيتش چون مي کهن گردد
  • به شيرين کاري من نيست مجنوني درين کشور
    که هر جا خردسالي هست در دنبال من گردد
  • کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
    که چون پروانه در گيرد چراغ انجمن گردد
  • وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
    که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
  • هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونين دل
    صدا در خون دل آغشته باز از بيستون گردد
  • چسان صائب کنم رام خود آن آهوي وحشي را؟
    که تا در خاطرش آرم دل انديشه خون گردد
  • نگردد بار بر دل کوه غم آزاد مردان را
    خمش از خنده کبک مست در کهسار کي گردد؟
  • در جنت به روي من عبث وا مي کند رضوان
    زکوثر کم خمار تشنه ديدار کي گردد؟
  • زلال جويبار تيغ او خاصيتي دارد
    که هر کس مي گذارد سر در او سيراب مي گردد
  • منم آن ماهي حيران درين درياي بي پايان
    که از خشکي نفس در کام من قلاب مي گردد
  • مبين گستاخ در رويش چو مشک اندود مي گردد
    که خال او زخط زنبور خاک آلود مي گردد
  • مينديش از سپهر و حمله او چون شدي عاشق
    که در خورشيد عشق اين سايه ها نابود مي گردد
  • نمي دانم کدامين صيد فرصت جسته از دامش
    که دل در سينه ام چون شير خشم آلود مي گردد
  • به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي
    که بلبل در قفس از بوي گل خشنود مي گردد
  • سرايت مي کند در بيگناهان خشم جباران
    زمين را مي درد شيري که خشم آلود مي گردد
  • زما انديشه دارد خصم بي حاصل، نمي داند
    که چوب بيد در آتشگه ما عود مي گردد
  • به چشم کم به داغ لاله صحرانشين منگر
    که شمع ايمن اينجا در لباس دود مي گردد