نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
غبار خط نهان گرديد آن لبهاي لعل
گنج رخت از بيم چشم بد به ويراني کشيد
گريه من
در
ميان گريه ها بي حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفيد
مي کند افسرده خون گرم را سوداي خام
در
جواني نافه را زان موي بر سر شد سفيد
تا زبان دانان عالم را سر گوشي گرفت
در
صدف صائب گهر را ديده تر شد سفيد
همت ما صرف
در
پرداز دل شد از جهان
ما همين يک خانه را کرديم ازين منزل سفيد
پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنين
ورنه هر دم حلقه بر
در
مي زند چندين کليد
به که نگشايد زلب مهر خموشي غنچه وار
جنت
در
بسته هر کس از خدا دارد اميد
اي که خون
در
پيکرت از بيغمي افسرده است
ناله اي از صائب آتش زبان بايد شنيد
آفتاب امروز
در
برج شرف پا مي نهد
دست پيش آريد و با جام و سبو بيعت کنيد
شب نشين با مه جبينان چشم روشن مي کند
همچو شمع قدردان سر
در
سر صحبت کنيد
ديده از عيب کسان
در
خواب چون مخمل کنيد
چون رسد نوبت به عيب خود، نظر احول کنيد
پله ميزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را
در
نشاط و خرمي يکسان کنيد
گردش پرگار را يک نقطه بال و پر بس است
هست تا
در
جام و مينا قطره اي، طوفان کنيد
دانه را آسودگي
در
تابه تفسيده نيست
راز ما زود از ته دل بر زبان خواهد دويد
غني فيض از دل شب چون فقيران
در
نمي يابد
زظلمت آنچه يابد خضر، اسکندر نمي يابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه
در
گوش بتان بي زر نمي يابد
به اميدي دل صد چاک را
در
زلف او بستم
همان گرد عبير از طره او شانه مي روبد
چه خونها مي کند
در
دل نگه را روي گلرنگش
چرا با آشنايان کس چنين ناآشنا افتد؟
سفيد از دل سياهي گشت موي نافه چون پيران
نيابد از جواني بهره هر کس
در
خطا افتد
بهشتي نيست غير از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر
در
عذاب افتد
چو آيد
در
سخن لعل لب سنجيده گفتارش
زبي مغزي گهر بر روي دريا چون حباب افتد
ز زخم من به رعنايي مثل شد تيغ خونخوارش
کند اندام پيدا آب چون
در
جويبار افتد
چه افتاده است سر از بيضه بيرون آورد صائب؟
نواسنجي که
در
فکر قفس از شاخسار افتد
به روي تازه نتوان پرده پوش فقر گرديدن
که آتش عاقبت از دست خالي
در
چنار افتد
به لعل يار تا پيوست شد جان از فنا ايمن
چکيدن نيست آبي را که
در
دست گهر افتد
مکن انديشه از طوفان درين درياي بي لنگر
که
در
آغوش ساحل کشتي از موج خطر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون مي شود صائب
به تلخي جان دهد موري که
در
تنگ شکر افتد
در
آن مجلس که از مستي رخت طاقت گداز افتد
اگر خورشيد تابان چهره افروزد به گاز افتد
عجب نبود کز آن رو آب مي گردد دل صائب
هوا چون آتشين شد نخل مومين
در
گداز افتد
قدم بيرون منه از پاي خم تا دسترس داري
که از خميازه پا، مست
در
دست عسس افتد
نگردد خرج ره چون آب باريکي که من دارم؟
در
آن صحراي بي پايان که سيلاب از نفس افتد
ز مکر خود رهايي نيست مکار سيه دل را
که اول عنکبوت خام
در
دام مگس افتد
نباشد هيچ نوشي
در
جهان تلخ بي نيشي
زبند ني، شکر آزاد چون گردد به تنگ افتد
به تمکين خموشي بر نيايد هيچ کج بحثي
که گردد راست قلابي که
در
کام نهنگ افتد
ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده مي خواهي
که با سوزن چو پيوندد، گره
در
ريسمان افتد
نمي خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که
در
جمعيت دلها خلل از حال من افتد
سپهر از خرده بيني مي شمارد دانه روزي
ز پيچ و تاب غيرت گر گره
در
بال من افتد
ز سيلاب مي گلرنگ عالم مي شود ويران
ز ساقي عکس اگر
در
جام مالامال من افتد
به آن گرمي کف افسوس را بر يکدگر سايم
که آتش
در
سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدي
در
خور کوه شکوه من
مگر سيمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت مي زنم بر کوچه ديوانگي صائب
بغير از سنگ طفلان هر که
در
دنبال من افتد
در
ايام توانايي به نشتر چشم مي سودم
کنون از سايه مژگان به چشم خار مي افتد
به حرف تلخ خود را
در
نظرها مي کند شيرين
بلاي جان بود شوخي که خوش دشنام مي افتد
مزن فال هم آغوشي به آتش طلعتان صائب
که
در
پروانه آتش ز آرزوي خام مي افتد
چنان
در
روزگار حسن او شد عام حيراني
که سيماب از کف آيينه از حيرت نمي افتد
ازان چيده است از دل تالب من شکوه خونين
که
در
خلوت به دستم دامن فرصت نمي افتد
چنان شد زندگاني تلخ
در
ايام ما صائب
که کافر را به آب زندگي رغبت نمي افتد
به بيرنگي قناعت کن اگر با عشق يکرنگي
که هر جا عشق آمد رنگ
در
سيما نمي گنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتي
که گوهر چون يتيم افتاد
در
دريا نمي گنجد
دليلي بر شکوه عشق ازين افزون نمي باشد
که مجنون با کمال ضعف
در
صحرا نمي گنجد
کسي تا کي به دامان شب و آه سحر پيچد؟
به تحقيق خبر تا چند
در
هر بيخبر پيچد؟
دليل تنگ طرفيهاست اظهار ملال خود
من و آهي که از دل چون برآيد
در
جگر پيچد
کدامين بي ادب زد حلقه بر
در
اين گلستان را؟
که هر شاخ گلي بر خويشتن چون مار مي پيچد
به اين بي ناخني چون مي خراشم سينه خود را
صداي تيشه فرهاد
در
کهسار مي پيچد
مخور صائب فريب فضل از عمامه زاهد
که
در
گنبد ز بي مغزي صدا بسيار مي پيچد
حنون را هست
در
غافل حريفي دست گيرايي
که مجنون با کمال ضعف گوش شير مي پيچد
چو تار سبحه صددل گرچه
در
هر حلقه اي دارد
کمند زلفش از غيرت همان بر خويش مي پيچد
به اين اميد کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن
در
کام آن شيرين زبان بر خويش مي پيچد
نبرداز رشته جان وصل پيچ و تاب را بيرون
در
آغوش گهر اين ريسمان بر خويش مي پيچد
درين صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهي غافل که پا
در
دامن آرام مي پيچد
سيه روزي به قدر قرب باشد عشقبازان را
که
در
فانوس دود شمع بيش از خانه مي پيچد
زياد پيري افتد رعشه
در
رگهاي جان من
چو شمعي کز نسيم صبحدم بي دست و پا گردد
تمناي رهايي داشتم از خط، ندانستم
که از هر حلقه اي
در
صيد دل دامي جدا گردد
اگر دل را زتن خواهي جدا، برآه زور آور
که روز باد، کاه از دانه
در
يک دم جدا گردد
مبادا هيچ کس را روز سختي
در
کمين يارب
دل گندم دو نيم از بيم سنگ آسيا گردد
بهار از روي گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
تو چون
در
جلوه آيي شاخ گل دست دعا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارينش
که
در
ايام گل مرغ چمن رنگين نوا گردد
زجذب مي پرستي خالي آيد بر زمين صائب
اگر
در
بي شعوري ساغر از دستم رها گردد
به ذوقي شويم از جان دست
در
سرچشمه تيغش
که خضر از آب حيوان با دهان خشک برگردد
زناز و سرگراني آنقدر خون
در
دل من کن
که يک ساغر تواني خورد از ان چون دور بر گردد
سيه گردد جهان
در
چشم حرص از خرده افشاني
کند خاک سيه بر سر چو آتش بي شرر گردد
مصور شد مرا اين نکته
در
محراب از واعظ
که هر کس رو به خلق آرد رخش از قبله برگردد
ندارد پيروي دل واپسي، پيشي مجو بر کس
که
در
دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
مده
در
بحر هستي لنگر تسليم را از کف
که هر چيني که بر ابروزني موج خطر گردد
زسرو او کنار هر خس و خاري گلستان شد
همان آغوش ما چون حلقه از بيرون
در
گردد
سخن بي پرده مي گويند صائب راست گفتاران
که بيجو هر بود تيغي که پنهان
در
سپر گردد
در
آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت يوسف از بازار برگردد
اگر گل صائب آب روي خود
در
پاي او ريزد
محال است اين که از خاصيت خود خار برگردد
زخار راه افزون مي شود سامان پروازش
چو برق آن کس که
در
راه طلب آتش عنان گردد
نگه دارد خدا از چشم بد، حيرانيي دارم
که اشک گرمرو
در
چشم من خواب گران گردد
چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
چرا
در
فصل گل بلبل به گرد آشيان گردد؟
سبکروحي که چون پروانه بر گرد سخن گردد
نفس
در
سينه اش چون سوخت شمع انجمن گردد
زخون تا شد تهي دل مي خلد
در
سينه تنگم
گل بي خار چون شد خشک خار پيرهن گردد
لب ميگون او خوش حرف شد
در
روزگار خط
جوانتر مي شود کيفيتش چون مي کهن گردد
به شيرين کاري من نيست مجنوني درين کشور
که هر جا خردسالي هست
در
دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه
در
گيرد چراغ انجمن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد
در
هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونين دل
صدا
در
خون دل آغشته باز از بيستون گردد
چسان صائب کنم رام خود آن آهوي وحشي را؟
که تا
در
خاطرش آرم دل انديشه خون گردد
نگردد بار بر دل کوه غم آزاد مردان را
خمش از خنده کبک مست
در
کهسار کي گردد؟
در
جنت به روي من عبث وا مي کند رضوان
زکوثر کم خمار تشنه ديدار کي گردد؟
زلال جويبار تيغ او خاصيتي دارد
که هر کس مي گذارد سر
در
او سيراب مي گردد
منم آن ماهي حيران درين درياي بي پايان
که از خشکي نفس
در
کام من قلاب مي گردد
مبين گستاخ
در
رويش چو مشک اندود مي گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود مي گردد
مينديش از سپهر و حمله او چون شدي عاشق
که
در
خورشيد عشق اين سايه ها نابود مي گردد
نمي دانم کدامين صيد فرصت جسته از دامش
که دل
در
سينه ام چون شير خشم آلود مي گردد
به پيغامي مرا درياب اگر مکتوب نفرستي
که بلبل
در
قفس از بوي گل خشنود مي گردد
سرايت مي کند
در
بيگناهان خشم جباران
زمين را مي درد شيري که خشم آلود مي گردد
زما انديشه دارد خصم بي حاصل، نمي داند
که چوب بيد
در
آتشگه ما عود مي گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشين منگر
که شمع ايمن اينجا
در
لباس دود مي گردد
صفحه قبل
1
...
1500
1501
1502
1503
1504
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن