نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
من چه دارم درنظر تا دل به آن خرم کنم؟
پسته از ياد شکر
در
پوست خندان مي شود
تشنه چشمان را ز پيري نيست سيري از جهان
قطره
در
کام صدف از حرص دندان مي شود
در
دل اهل جهان دارد شکوه کوه قاف
هر که چون عنقا ز چشم خلق پنهان مي شود
عيب خود را مي کند پوشيده نادان
در
لباس
پرده دار پاي خواب آلود دامان مي شود
تن به تسليم و رضا دادن بود بر دل گران
طفل
در
گهواره بستن بيش گريان مي شود
سنگ طفلان است کوه قاف
در
ميزان عقل
کوه غم صائب به مجنون سنگ طفلان مي شود
عشق را گر اختياري هست
در
واقع، چرا
چون زليخا بد کند يوسف به زندان مي شود؟
هر که معراج فنا را صائب آرد
در
نظر
چون شرر از صحبت آتش گريزان مي شود
مي شود
در
لقمه اول ز جان خويش سير
بر سر خوان لئيمان هر که مهمان مي شود
نيست جان کاملان را
در
تن خاکي قرار
مي رود آسايش از گوهر چو غلطان مي شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بيش از خرج
در
فصل زمستان مي شود
چون گل شب بوست
در
شب فيض صبحت بيشتر
از دم سرد سحر دلها پريشان مي شود
مغز خشکش غوطه
در
درياي عنبر مي زند
از مي ريحاني شب هر که مستان مي شود
مي زند صائب ز جامش جوش آب زندگي
در
دل شب ديده هرکس که گريان مي شود
تلخ باشد زندگي بر آه تا
در
سينه است
دود ازين مجمر چو بيرون رفت ريحان مي شود
روح چون تن پرور افتد عاقبت تن مي شود
آب
در
آهن چو لنگر کرد آهن مي شود
هر که را از پا درآوردم به تيغ انتقام
در
بيابان طلب سنگ ره من مي شود
در
حقيقت مرگ خصم آيينه دار عبرت است
غافل است آن کس که شاد از مرگ دشمن مي شود
در
چراغ ديده من آب روغن مي شود
بخت چون باشد چراغ از آب روشن مي شود
نيست غير از گوشه دل
در
جهان آب و گل
خانه اي کز بستن درگاه روشن مي شود
آتشي
در
دل نهان دارم که سنگ از پرتوش
چون کف دست کليم الله روشن مي شود
از تجرد نور حکمت
در
دل افزون مي شود
خم چون خالي شد ز مي جاي فلاطون مي شود
گر چنين خواهد ز بار حرص خم شد پشتها
خاک
در
اندک زمان منعم ز قارون مي شود
نيست
در
ميخانه تحصيل کمال ازراه درس
هر که چون خم خالي از خود شد فلاطون مي شود
پير دير از خشت خم گر لوح تعليمش کند
طفل ما
در
هفته اول فلاطون مي شود
در
ديار ما که رسم بي کلاهي کسوت است
هر که سر از تاج مي پيچد فريدون مي شود
خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن
کانچه
در
خاکش گذاري رزق قارون مي شود
پسته اش گر
در
شکر ريزي چنين بندد کمر
خواب تلخ از ديده بادام بيرون مي شود
عاشق گنج گهر را نيست آسايش ز مرگ
پيچ و تاب مار
در
خوابيدن افزون مي شود
آب و رنگ حسن بيش از خانه زين مي شود
در
نگين دان دانه ياقوت رنگين مي شود
در
دل افسرده ما نغمه را تأثير نيست
زنده خون مرده ما کي به تلقين مي شود؟
مي کند
در
زخم نيکي را تلافي غيرتم
هر که بر دل مي نهد دستم، نگارين مي شود
هر که از درياي وحدت سر بر آرد چون حباب
در
نظر موج سرابش صورت چين مي شود
مي نمايد کاسه
در
يوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسين مي شود
کلک صائب گر چنين خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس،
در
کار تحسين مي شود
نفس سرکش بي رياضت رهنما کي مي شود؟
اژدها فرعون را
در
کف عصا کي مي شود؟
در
نيام کج نسازد تيغ قد خويش راست
سرفرازي جمع با پشت دو تا کي مي شود؟
نيست صائب هر که را از شوق
در
سر آتشي
خار صحرا، خواب مخمل زيرپا کي مي شود؟
هر پر کاهي بود
در
ديده اش بال هما
صاحب خرمن کسي کز خوشه چيني مي شود
زير تيغ از جبهه چين مردان مي بايد گشود
بر رخ مهمان
در
کاشانه مي بايد گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت
در
کار نيست
فالي از بال و پر پروانه مي بايد گشود
حسن شوخ از پرده پوشي مي شود بي پرده تر
دختر رز خويش را
در
چادر مينا نمود
خاک نيلي مي شود از سايه ديوانه ام
بس که سنگ کودکان
در
پيکر من جا نمود
نيست صائب کم ز قدرت
در
مقام خويش عجز
بر زمين نه ساز را گر ساز نتواني نمود
سدره و طوبي به چشمش نخل ماتم مي شود
هر که جان
در
پاي آن سرو سهي بالا دهد
از نگاه تلخ
در
پيمانه اش خون مي کنم
خضر آب زندگي را گر به استغنا مي دهد
صرف
در
تصوير شيرين جوهر خود کرده است
تيشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد
بيخودي کيفيتي دارد که
در
ادراک آن
هر دو عالم را به جامي مست بي پروا دهد
هر که آب از چشمه سار بي نيازي خورده است
آب گوهر
در
مذاقش تلخي افيون دهد
صائب از دست تهي تا کي شکايت مي کني؟
تنگدستي را فلک
در
خورد همت مي دهد
در
مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست
بحر سيلي مي خورد از موج و عنبر مي دهد
داغ را
در
سينه من چون سپند آرام نيست
اين زمين گرم ياد از دشت محشر مي دهد
هر که را شمشير غيرت
در
نيام زنگ نيست
نامه را رنگيني از خون کبوتر مي دهد
آه ازين گردون کم فرصت که مي گيرد سحر
در
سر شب هر که را چون شمع افسر مي دهد
ما به دست تنگ خرسنديم، ورنه روزگار
اين گره را
در
عوض صد عقد گوهر مي دهد
کم نگردد فيض حسن از پرده داريهاي شرم
شمع
در
فانوس نور خود به محفل مي دهد
مي کشد ميدان که دريا را
در
آغوش آورد
موج اگر دامن به دست خشک ساحل مي دهد
خون من از بس که با پيکان او جوشيده است
در
رگ من موج خون بانگ سلاسل مي دهد
در
ميان جان شيرين چون الف جا مي دهم
هر چه از سرو خرامان تو يادم مي دهد
نيست از سنگين دليها گر نگريم
در
وداع
زخم تيغ تيز خون را دير بيرون مي دهد
در
دل شب مي توان گل چيد از گلزار فيض
آفتابي شد چو رنگ گل، کجا بو مي دهد؟
اين غزل
در
جلوه برقي به صائب جلوه کرد
اينقدر توفيق، موزونان که را رو مي دهد؟
قهرمان عشق بيتاب است
در
خون ريختن
اين محيط از موج خود سوزن به ماهي مي دهد
غم به قدر ظرف از ديوان قسمت مي دهند
عقده
در
کار مسيح از آسمان آمد پديد
وحشت ديوانه ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هيچ کس
در
دامن صحرا نديد
گو بيا زير لواي عشق عاشق را ببين
هر که کوه قاف را
در
سايه عنقا نديد
باده منصور
در
جام و سبوي من رسيد
صاف شد اين سيل خونين تا به جوي من رسيد
وقت مجنون خوش که پا
در
دامن صحرا کشيد
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشيد
صدگل بي خار دارد
در
قفار هر زخم خار
پاي زد بر دولت خود هر که خار از پا کشيد
مي شود
در
ديده ها شيرين تر از آب گهر
هر که چندي همچو عنبر تلخي دريا کشيد
مگذر از دريوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هويي بر
در
دلها کشيد
گر نمي آيي برون از خود به استقبال مرگ
گردني چون شمع
در
راه صبا بايد کشيد
پا کشيدن بر تو
در
راه طلب گر مشکل است
رهروان عشق را خاري ز پا بايد کشيد
غوطه زن
در
بحر حيرت، ورنه از هر موجه اي
همچو ماهي وحشت قلاب مي بايد کشيد
خواري از اغيار بهر يار مي بايد کشيد
ناز خورشيد از
در
و ديوار مي بايد کشيد
يا چو مردان گام مي بايد زدن
در
راه عشق
يا ز پاي رهنوردان خار مي بايد کشيد
بر نخورد از وصل دريا از تنک ظرفي حباب
دام
در
خورد شکار بحر مي بايد کشيد
شيشه و پيمانه را بر طاق مي بايد گذاشت
مي به کشتي
در
کنار بحر مي بايد کشيد
خويش را زين خاکدان افتان و خيزان همچو سيل
در
کنار بي غبار بحر مي بايد کشيد
سيل را اين خاکدان هر دم به رنگي مي کند
رخت
در
دارالقرار بحر مي بايد کشيد
نيست آسان پنجه با عشق قوي بازو زدن
قطره را
در
زير بار بحر مي بايد کشيد
زير بار خلق چندي دست مي بايد نهاد
بعد ازان پا
در
کنار حور مي بايد کشيد
وسعت از ملک سليمان چشم تنگ خلق برد
خويش را
در
چشم تنگ مور مي بايد کشيد
گلشن از نازک نهالان يک تن سيمين شده است
باغ را چون ابر
در
آغوش مي بايد کشيد
بوي خون مي آيد از جام شراب لاله گون
در
هواي تر، مي بيرنگ مي بايد کشيد
چون صراحي رخت
در
ميخانه مي بايد کشيد
اين که گردن مي کشي پيمانه مي بايد کشيد
مي کند با آن قد موزون نظر بازي به شمع
سرمه اي
در
ديده پروانه مي بايد کشيد
در
بهارستان يکتايي بلند و پست نيست
ناز خار و گل به يک دندانه مي بايد کشيد
درد را چون صاف
در
ميخانه مي بايد کشيد
هر چه ساقي مي دهد مردانه مي بايد کشيد
زنگ هستي از دل ما برد ذوق نيستي
عود ما آخر دم خوش
در
دل مجمر کشيد
جوهر از بيطاقتي چون مار مي پيچد به خود
زخم گستاخ که شمشير ترا
در
بر کشيد؟
هر که جام مي به روي دلستان بر سر کشيد
آب کوثر
در
بهشت جاودان بر سر کشيد
کرد هر کس خامشي
در
عالم آب اختيار
مي تواند بحر را چون ماهيان بر سر کشيد
مهر بر لب زن درين محفل که صاف باده را
کوزه سربسته
در
خم بي دهان بر سر کشيد
داد
در
ايام خامي ميوه خود را به باد
نخل پرباري که از ديوار بستان سر کشيد
تا نسازي نفس سرکش را چو عيسي زير دست
توسن افلاک را
در
زير ران نتوان کشيد
پنجه
در
سر پنجه شاهين اگر بايد فکند
دست خود چون بهله زان موي ميان نتوان کشيد
در
دل سخت تو را هم نيست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشيد
روز روشن مي کند چون لاله مي دل را سياه
در
شب تاريک بايد باده روشن کشيد
پيش ازين مي ريختم
در
ريگ روغن را چو آب
اين زمان از ريگ مي بايد مرا روغن کشيد
صفحه قبل
1
...
1499
1500
1501
1502
1503
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن