167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • هر کسي با آشنايي راه صحرايي گرفت
    من چنين در خانه اي بيگانه نتوانم نشست
  • گر کنم رندي، روا باشد، که در سن شباب
    محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
  • طالبان عشق را ديوانه مي گويند خلق
    و آنکه در وي نيست عشقي، من نگويم: عاقلست
  • ديده را با رخ تو کاري رفت
    دل بيچاره در ميان خجلست
  • از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
    گر در شوم شبي به شبستان يار مست
  • يکسو نهم رعونت و در پايش اوفتم
    روزي اگر ببينمش اندر کنار، مست
  • از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
    جز بهر کار عشق نيايد به کار مست
  • در دل زده اي تو آتش عشق
    وين آه، که مي زنم، دخانست
  • دل ياد تو در ضمير دارد
    آن نيست که بر سر زبانست
  • مار را ز غم تو اوحدي وار
    جان بر کف و خرقه در ميانست
  • بر ياد تو جامه پاره کردم
    باز آي، که خرقه در ميانست
  • زود از در گوش باز گردد
    هر قصه، که بر سر زبانست
  • طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
    هيچ منجم در آن ستاره ندانست
  • آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادي
    در صنعت آن کار که انگشت گزانست
  • عشق روي تو نه در خورد دل خام منست
    کاول حسن تو و آخر ايام منست
  • مگرم عقل شکيبي دهد از عشق، ارنه
    بس خرابي کند اين جرعه، که در جام منست
  • گرد عاشق شدن و عشق نگردد ديگر
    اوحدي، گر بچشد زهر، که در کام منست
  • منشين تشنه، اوحدي، که ترا
    پاي در آب و جاي بر لب جوست
  • آن ماه که سجاده نشينان در او
    سجاده و تسبيح به خمار برند اوست
  • بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
    زيرا که روشنايي من در فناي اوست
  • تا اوحدي مجال سگ کوي دوست يافت
    در هر محلتي که رود ماجراي اوست
  • مرا سر بلندي ز سوداي اوست
    سري دوست دارم که در پاي اوست
  • مرا زيبد ار لاف شاهي زنم
    که در سينه گنج تمناي اوست
  • نيابي در اجزاي من دره اي
    که آن ذره خالي ز سوداي اوست
  • دل اوحدي کي برآيد ز بند؟
    که در بند زلف سمن ساي اوست