نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
گرچه آب از سايه اش چون ابر رحمت مي چکيد
از نگاه گرم آتش
در
جهان افکنده بود
راست بوده است اين که ريزد درد بر عضو ضعيف
پيچ و تاب زلف
در
موي ميان افکنده بود
قامت او
در
نمي آيد به آغوش کسي
ورنه هر تيري که ديدم با کمان همخانه بود
پيش ازين روي دو عالم
در
دل ديوانه بود
کعبه اول سنگ صندل ساي اين بتخانه بود
راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سيل
شوق هر کس را که
در
راه طلب هادي بود
شد به آزادي علم تا رفت
در
گل پاي سرو
يک قدم راه از گرفتاري به آزادي بود
در
دل عاشق ندارد راه غير از فکر دوست
اين تنور گرم جز طوفان نمي گيرد به خود
خاکيان بيجا دلي
در
مهر گردون بسته اند
اين تنور سرد هرگز نان نمي گيرد به خود
زخم من از رشته مريم نگردد بخيه گير
تا به گردن سوزن عيسي چرا
در
خون رود؟
آه من کي عرض حال خود به گردون مي کند؟
پست فطرت وقت حاجت بر
در
هر دون رود
عمر چون سيل و عدم دريا و ما خاروخسيم
در
رکاب سيل، خار و خس به دريا مي رود
مرگ را آلودگي کرده است بر ما ناگوار
نقره بي غش
در
آتش بي محابا مي رود
در
قيامت هم نمي يابد حريم سينه را
از خرام او دل هرکس که ازجا مي رود
بر اميد وعده شب
در
ميان زلف او
روزگاري شد که روز از کيسه ما مي رود
سرو مشرب
در
زمين هند بالا مي کشد
آب مي آيد به اين گلزار و صهبا مي رود
کي نهد صائب قدم بر ديده گريان من؟
آن که از رنگ حنايش خار
در
پا مي رود
اين سر سختي که از سنگ ملامت خورده است
زود دل
در
حلقه اهل سلامت مي رود
در
خرابات مغان بي عصمتي را راه نيست
دختر رز با سيه مستان به خلوت مي رود
از دل صد پاره صائب چه مي پرسي نشان؟
مدتي شد
در
رکاب اشک حسرت مي رود
پاي
در
گل ماندگان را قوت رفتار نيست
ياد دريا مي کند سيلاب و از خود مي رود
بيخودي مي آورد با گلرخان همخانگي
مي نمايد چشم او
در
خواب و از خود مي رود
گر فتد زاهد به فکر قامت او
در
نماز
مي گذارد پشت بر محراب و از خود مي رود
هر که يابد لذت تنها روي و بيخودي
همرهان را مي کند
در
خواب و از خود مي رود
مفلس از بزم شراب ما توانگر مي رود
ابر اينجا تا کمر
در
آب گوهر مي رود
چشم ما
در
حشر خواهد داد شکر خواب داد
تلخي بادام ما از شور محشر مي رود
در
ته هر خاربن صياد دام افکنده اي است
آهوي مغرور را بنگر چه غافل مي رود
دانه تا
در
خاک پنهان است رزق برق نيست
سر به دنبالش گذارد چون به خرمن مي رود
رنگ رخسار چمن
در
فکر بال افشاندن است
آب ده چشمي که فصل سير گلشن مي رود
در
چمن چون حرف آن بالاي موزون مي رود
سرو چون دزدان ز راه آب بيرون مي رود
دانه اي
در
صيدگاه عشق بي رخصت مچين
کز بهشت آدم به يک تقصير بيرون مي رود
آهوانش
در
سواد چشم خود جا مي دهند
هر که صائب از سواد شهر بيرون مي رود
گر نه از خلوت شود اسرار حکمت منکشف
چون مي نارس چرا
در
خم فلاطون مي رود؟
مي شود شيرين به اميد گهر درياي تلخ
جان به ذوق صحبت جانانه
در
خون مي رود
همچو داغ لاله مادر خون حصاري گشته ايم
هر که مي آيد به اين ويرانه
در
خون مي رود
مي کند از سايه آن جامه گلگون احتراز
گرچه از جرأت دل ديوانه
در
خون مي رود
تازه مي گردد چو داغ لاله صائب داغ من
هر که را بينم جگردارانه
در
خون مي رود
حاجت دام و کمندي نيست
در
تسخير من
چون ترا مي بينم از خونم رواني مي رود
مي نمايد گوهر شب تاب
در
شب خويش را
از خط شبگون فروغ آن لب ميگون فزود
اهل دل را صحبت بي نسبتان مهر لب است
غنچه هيهات است
در
دامان گلچين وا شود
دست و پاي باغبان بوسيدن از دون همتي است
سعي کن تا بي کليد اين
در
به رويت وا شود
از لب شيرين او هر جا که حرفي بگذرد
در
شکر طوطي چو مغز پسته ناپيدا شود
حلقه بر
در
کوفتن چون مار دلرا مي گزد
بسته بهتر آن دري کز سخت رويي وا شود
قفل دل را نيست مفتاحي بغير از دست سعي
سنگ زن بر سينه تا اين
در
به رويت وا شود
مي شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد
جاي بلبل
در
چمن فصل خزان پيدا شود
جنبش نبض است بر بيماري و صحت دليل
هر چه مستورست
در
دل، از زبان پيدا شود
گرچه ممکن نيست ديدن از لطافت روح را
در
تن سيمين او بي پرده جان پيدا شود
بيغمان را نيست ره
در
خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
جان کامل را نباشد
در
تن خاکي قرار
مي شود زندان صدف بر قطره چون گوهر شود
نيست قيل وقال را جا
در
دل عارف که موم
از قبول نقش گردد ساده چون عنبر شود
شمع مي دزدد زبان خويش را صائب به کام
در
شبستاني که کلک من سخن گستر شود
ديده از وضع مکرر خون خود را مي خورد
ورنه دل
در
هر تپيدن عالم ديگر شود
دار نتواند سر منصور را
در
بر گرفت
شاخ زندان مي شود بر ميوه چون کامل شود
هر که بردارد سر از نخوت ز پاي اهل فقر
خاک چون شد کاسه
در
يوزه سايل شود
همچو چشم بد بلايي نيست حسن و عشق را
در
ميان بلبل و گل شبنمي حايل شود
در
بيابان سهل باشد چشم پوشيدن ز خضر
واي بر آن کس که از ياد خدا غافل شود
جان ز قرب جسم
در
رفتن گراني مي کند
هر که با کاهل رفيق راه شد کاهل شود
مشت خاکي چون شود سيلاب را مانع ز بحر؟
ديده ما را کجا ديوار و
در
حايل شود؟
تا به چند اي غنچه لب
در
پرده خواهي حرف گفت؟
دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود
در
خم هر حلقه يک عالم پريشان خفته است
آه اگر آن زلف از باد صبا درهم شود
در
سبک مغزان اثر کمتر کند رطل گران
نيست هر کس را شعوري، چون شعورش کم شود؟
مي برد گيرايي از کف روي تلخ ميزبان
خشک از آن
در
بحر دايم پنجه مرجان شود
شور عشق از پرده دل عاقبت بيرون فتاد
اين نمک تا چند پنهان
در
کباب من شود؟
در
کتاب هستي من نقطه اي بي سهو نيست
حيف از اوقاتي که صرف انتخاب من شود
مي شود چون گل به اندک فرصتي پا
در
رکاب
روي هر کس از شراب بيغمي گلگون شود
ذکر از جسم گرانجان مي کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران
در
ته گل کي شود؟
چون گره
در
موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قيد آن مشکين سلاسل کي شود؟
شوخ چشمي پرده شرم و حيا را مي درد
سوزن عيسي نهان
در
جيب مريم کي شود؟
در
دل سنگ اين شرار شوخ جولان مي کند
سخت جاني مانع آمد شد غم کي شود؟
از هجوم آهوان صحرا به مجنون تنگ شد
عشق
در
هر جا بود هنگامه پيدا مي شود
مي فتد
در
رشته کارم ز گوهر صد گره
چون صدف گر عقده اي از کار من وا مي شود
ديده هرکس که روشن شد به نور اتحاد
نه فلک
در
ديده اش يک چشم بينا مي شود
بيضه از فرياد بلبل چون جرس نالان شده است
عشق
در
گهواره ناطق همچو عيسي مي شود
بر دد و دام است خون عاشقان صائب حرام
در
دهان شير مجنون بي محابا مي شود
مي زند غيرت نمک بر ديده خونبار من
در
سر هرکس که شور عشق پيدا مي شود
خودنمايي کار ما را
در
گره انداخته است
قطره چون برداشت دست از خويش دريا مي شود
صد تماشا هست
در
پوشيدن چشم از جهان
واي بر چشمي که غافل زين تماشا مي شود
مي فتد
در
رشته جان صد گره از پيچ وتاب
صائب از زلف سخن تا يک گره وا مي شود
دست بر دل نه که
در
بحر پرآشوب جهان
شاهد عجزست هر دستي که بالا مي شود
محض دلسوزي است واعظ حرف دوزخ گرزند
زان که
در
هر جا دهن واکرد سرما مي شود!
عمر باقي
در
زوال عمر فاني بسته است
قطره چون واصل به دريا گشت دريا مي شود
در
جواني حرص دنيا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا اين غم دو بالا مي شود
مي کشد قامت به آن نسبت نواي بلبلان
شاخ گل
در
بوستان چندان که رعنا مي شود
مي تواند عشرت روي زمين
در
پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پيدا مي شود
گر به چشم دل درين گلشن تماشايي شوي
در
دل هر خار صد گلزار پيدا مي شود
مي توان از ناله صائب شنيدن بوي خون
هر چه
در
دل هست از گفتار پيدا مي شود
در
گشاد دل نفس بيهوده مي سوزد نسيم
چون سپند از آتش آخر اين گره وا مي شود
مي کند بيهوده گويي خانه دل را سياه
چون نفس
در
سينه دزدي نور حکمت مي شود
گوشه گيري را بلايي همچو شهرت
در
قفاست
چاره اين درد بي درمان به صحبت مي شود
صائب از هرکس که داري رنجشي اظهار کن
شکوه چون
در
دل گره شد تخم کلفت مي شود
سرکشان را خاکها
در
کاسه سر کرد خاک
هر که را پامال مي سازي سوارت مي شود
هر چه را داني سبک صائب ز اسباب سفر
مي گذاري چون قدم
در
راه، بارت مي شود
نيست آسان حرف را سنجيده
در
دل ساختن
سنگ مي گردد صدف تا قطره گوهر مي شود
سعي
در
تسخير دلها کن که چون اين دست داد
ملک آب و گل به آساني مسخر مي شود
عود بي پرواي ما تا آيد از خامي برون
آتش سوزنده خون
در
چشم مجمر مي شود
گر شکر
در
جام ريزم زهر قاتل مي شود
چون صدف گر آب نوشم عقده دل مي شود
جامه فتح است آگاهي درين وحشت سرا
غوطه
در
خون مي زند صيدي که غافل مي شود
شبنم از روشن رواني محو شد
در
آفتاب
هر که صائب صاف گردد زود واصل مي شود
در
طريق ما که نعل واژگون خضر ره است
بيشتر خون بر سر تيغ تغافل مي شود
در
گلستاني که بلبل خون خود را مي خورد
دامن گل داغدار از اشک شبنم مي شود
هر چه
در
دل نقش بندد آدمي آن مي شود
خاک مجنون زود بازيگاه طفلان مي شود
صفحه قبل
1
...
1498
1499
1500
1501
1502
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن