نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
کوه غم بر سينه من ابر رحمت مي شود
در
دل من داغ کار چشم بينا مي کند
از هوا گيرند چشم پاک را سيمين بران
شبنم ما
در
گلستان جاي خود وا مي کند
از سخن آخر به دولت مي رسند اهل سخن
مور
در
دست سليمان جاي خود وا مي کند
ابر احسان مي کند
در
خاک تيغ برق را
باد دستي خرمن ما را حيات مي کند
آب روشن مي کند ظاهر ضمير خاک را
نغمه
در
دل هر چه مي باشد مصور مي کند
تشنه جانان را کجا سيراب ساغر مي کند؟
ريگ
در
يک آب خوردن بحر را بر مي کند
شکوه را
در
دل مکن پنهان که اين آتش عنان
بيضه فولاد را همچشم مجمر مي کند
در
حريم حسن گستاخ است چشم پاک بين
شبنم از دامان گل بالين و بستر مي کند
مي کند آخر ز راه تنگ چشمي لاغرش
رشته را فربه
در
اول گرچه گوهر مي کند
تا غبار خط لب لعل ترا
در
بر کشيد
گوهر از گرد يتيمي خاک بر سر مي کند
سرو سيمين ترا ديده است هر کس
در
لباس
جان بي تن را تن بي جان تصور مي کند
در
تماشاي تو از بس کرده ام قالب تهي
هر که مي بيند مرا بي جان تصور مي کند
دل چنين گر بر
در
و ديوار خود را مي زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک مي کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زير پا
خار
در
پي کردنش کار بلارک مي کند
گرچنين آن چشم جادو رخنه
در
دل مي کند
از دلم هر رخنه اي را چاه بابل مي کند
چون کشم آه از جگر، کز بيم خوي نازکش
شمع دود خود گره چون لاله
در
دل مي کند
از دلم هر پاره اي محوست
در
هنگامه اي
خار اين وادي چه با دامان محمل مي کند
مي کند نيکي و
در
آب روان مي افکند
هر که نقد جان نثار تيغ قاتل مي کند
ناوک تقدير ني
در
ناخنت نشکسته است
کاوش مژگان چه مي داني چه با دل مي کند
نيست حسن و عشق اگر يکرنگ با هم، از چه رو
خنده گل رخنه
در
منقار بلبل مي کند؟
خرده اي چون غنچه هر کس را که باشد
در
گره
زير چندين پرده از رخسار او گل مي کند
مي خورد رزق حلال، آن کس که
در
ملک وجود
کسب خود را پرده روي توکل مي کند
قامت خم بيش مي سازد شتاب عمر را
سيل را پا
در
رکاب سرعت اين پل مي کند
در
ضمير خاک خواهم غوطه چون قارون زدن
گر چنين پشت مرا بار گنه خم مي کند
نرم کن دل را به آه آتشين کاين مشت خون
سخت چون گرديد،
در
تن کار پيکان مي کند
در
چنين وقتي که مي ريزد زهم اوراق عمر
صائب از غفلت همان ترتيب ديوان مي کند
سينه را دل چاک مي سازد به اميد وصال
پسته را شوق شکر
در
پوست خندان مي کند
غافل است از پاي خواب آلود من
در
زير سنگ
آن که از کويش مرا تکليف رفتن مي کند
ديده باريک بين را مي شود مويي حجاب
رشته عالم را سيه
در
چشم سوزن مي کند
قامت خم مي شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر
در
آغوش فلاخن مي کند
گرچه صددل هست چون تسبيح
در
هر رشته اش
دل به زلفش جاي خود باز از تپيدن مي کند
هست
در
ميزان بينش هر سبک مغزي گران
برگ کاهي چشم را منع از پريدن مي کند
تيشه را از خون خود فرهاد رنگين مي کند
زهر غيرت مرگ را
در
کام شيرين مي کند
عرش و کرسي معني
در
پيش پا افتاده اي است
چون به وقت فکر صائب دست بالين مي کند
چشم ميگوني که من زان باده پيما ديده ام
درد مي را
در
قدح بيهوشدارو مي کند
شرم حسن شوخ را کي پرده سازي مي کند؟
برق
در
ابر بهاران تيغ بازي مي کند
ساده کن از نقش لوح سينه خود را که صبح
دست
در
آغوش مهر از پاکبازي مي کند
قدر منزل را بيابانگرد مي داند که چيست
کعبه کي اين جلوه
در
چشم حجازي مي کند؟
پيش دريا چشم آب از چشمه پل مي دهد
عمر هر کس صرف
در
عشق مجازي مي کند
در
دل هر کس که مهمان مي شود عشق فضول
خانه را اول ز صاحب خانه خالي مي کند
گر به ظاهر ليلي از احوال مجنون غافل است
در
لباس چشم آهو ديده باني مي کند
عندليبي را که از گل با خيال گل خوش است
جلوه گل خار
در
چشم تماشا بشکند
از شکستن تيغ ما
در
موج جوهر گم شده است
دست بيداد فلک ديگر چه از ما بشکند؟
از حباب ما گره
در
کار بحر افتاده است
مي کشد دريا نفس هر گاه ما را بشکند
هر که بيش از ظرف مي بخشد به ارباب سؤال
کاسه
در
يوزه را بر فرق سايل بشکند
چون سپند آيد سويدا
در
دل عاشق به رقص
پرده تا از روي خود آن آتشين سيما فکند
هر که پشت پا نزد بر خواب
در
راه طلب
کي به منزل مي تواند پا به روي پافکند
من به آهي کوه غم از پيش دل برداشتم
رخنه ها فرهاد اگر از تيشه
در
خار افکند
با دل آزاران مدارا کن که هيچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر
در
پيش زنبور افکند
هر که اينجا جمع سازد خويش را، فرداي حشر
خويش را چون قطره
در
درياي غفران افکند
بر ضعيفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
واي بر شيري که آتش
در
نيستان افکند
گر نخواهي کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شيرين زباني
در
شکر مي افکند
هر چه با ما مي کند عقل سبکسر مي کند
کشتي ما را معلم
در
خطر مي افکند
کوچه ها
در
رود نيل آسمان پيدا شود
دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند
عشق شورانگيز
در
هر جا نمک پاشي کند
از دل صد پاره ما شور مي گردد بلند
گوشه گيراني که از دنيا نظر پوشيده اند
مي خلد
در
پاي هر کس نوک خاري سوزنند
خانه بر دوشان که دارند از توکل پشتبان
هر دو عالم گر شود زير و زبر
در
مأمنند
خام دستاني که پشت پا به دنيا مي زنند
در
حقيقت دست رد بر زاد عقبي مي زنند
نقش حق چون موج آب زندگاني
در
نظر
ساده لوحان بر دل خود نقش باطل مي زنند
پاک اگر شويند دست از چرک دنيا خاکيان
دست
در
يک کاسه با خورشيد چون عيسي کنند
آبروي خود به خاک تيره يکسان کرده اند
هر چه جز همت گدايي از
در
دلها کنند
جلوه دنيا بود
در
ديده اش موج سراب
هر که را صائب درين عبرت سرا بينا کنند
بي دل خرسند
در
فقر و غنا آرام نيست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
هست اگر آسايشي، چون سرو
در
دست تهي است
واي بر نخلي که مي خواهد برومندش کنند
آب
در
روغن برآرد از دل آتش فغان
واي بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگير
چون نباشد
در
ميان، نيکي به فرزندش کنند
نعمت الوان عالم را کند خون
در
جگر
هر فقيري کز قناعت چشم و دل سيرش کنند
خط آزادي بود مشق جنون
در
ملک عشق
هر که عاقل مي شود اينجا به زنجيرش کنند
کودکي کز جود بي بهره است
در
مهد زمين
خون خود را مي خورد طفلي چو هم شيرش کنند
چون الف
در
مد بسم الله پنهان مي شود
گر برابر سرو را با قد رعنايش کنند
آسمان صائب عبث خم
در
خم من کرده است
من نه آن شمعم که پنهان زير سرپوشم کنند
گرچه
در
ظاهر به زيردست و پا افتاده اند
بگذرند از نه فلک چون رخش همت زين کنند
در
هوا چون خرده جان شرر رقصان شود
گر ز روي شوق خون مرده را تلقين کنند
مي شود
در
يک دم از اوتاد، چون کوه گران
کاه برگي را که آن دريادلان تمکين کنند
پخته شو تا روز محشر ايمن از دوزخ شوي
ورنه عود خام را
در
کار مجمر مي کنند
دست من چون برگ تاک از رعشه ساغر گير نيست
باده چون مينا دگرها
در
گلويم مي کنند
گرچه مي سازم جهاني را زصهبا تر دماغ
هر کجا سنگي است
در
کار سبويم مي کنند
مي شود بر ديده من عالم روشن سياه
جاي مي گر آب حيوان
در
کدويم مي کنند
طاق ابرويي که من ديدم ازين سنگين دلان
قبله را
در
گوشه گيري طاق نسيان مي کنند
چون سر فکرت به جيب و پاي
در
دامن کشند
بي نياز از تاج و تخت پادشاهي مي شوند
آتش دوزخ زننگ ما نهان
در
سنگ شد
نامه ما را مگر فردا به دست ما دهند
بر تو از گوش گران اين وحشت آبادست خوش
زود
در
فرياد مي آيي اگر گوشت دهند
خون ما را روز محشر شاهدي
در
کار نيست
لاله رخساران به خون ما شهادت مي دهند
نيست حيف و ميل
در
ميزان عدل کردگار
هر چه زين سر بر تو افزودند زان سر کم نهند
زود باشد حشرشان
در
خاک با قارون شود
اين گرانجانان که سيم و زر به روي هم نهند
از دو عالم
در
گذشتم تا شدم فرد از جهان
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
ناله اي کرديم و آتش
در
نهاد خود زديم
چون سپند آرام ما موقوف يک فرياد بود
چشم او را فرصت نظاره مي بايست داد
نرگس اين باغ را
در
خواب چيدن زود بود
تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت
عيد طفلان بود تا ديوانه
در
بازار بود
شب که بي روي تو
در
پيمانه مي مي ريختم
خنده مينا به گوشم ناله بيمار بود
يوسف ما
در
دل چه بر سر بازار بود
اين گل از صبح ازل شيدايي دستار بود
نيست صائب راه بر افلاک جان تيره را
قسمت خاک است هر دردي که
در
ساغر بود
از کشاکش يک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ
فرش دايم چون کمان
در
خانه من زور بود
سرمه خواب گران
در
چشم پر خون داشتم
بستر و بالين من چون لاله تا از سنگ بود
بود
در
قيد محبت تا دلم خود را شناخت
از حلاوت اين شکر دايم اسير تنگ بود
از تهي چشمان گره
در
کار من امروز نيست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از خودآرا، دست بر دنيا فشاندن مشکل است
در
ته سنگ است هر دستي که با خاتم بود
هر که صائب نفس سرکش را نسازد زيردست
در
حقيقت کمتر از زال است اگر رستم بود
در
دل صائب ندارد عالم پر شور راه
آب گوهر را چه غم از تلخي عمان بود؟
گر ببندد محتسب ميخانه را
در
، گو ببند
ساقي و نقل و شراب ما لب ميگون بود
صفحه قبل
1
...
1497
1498
1499
1500
1501
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن