167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • ما طلب گار عافيت بوديم
    در کمين بود عشق، بيرون تاخت
  • سوختم در فراق و نيست کسي
    که مرا چاره اي تواند ساخت
  • عاشقانش چرا کشند به دوش؟
    سر، که در پاي دوست بايد باخت
  • در حلق دل شيفته شد حلقه به شوخي
    هر موي که زلفش ز سرشانه برانداخت
  • فرياد! که چشمم ز فراق لب لعلش
    ماننده دريا در و دردانه برانداخت
  • رخت تمکين مرا عشق به يک بار بسوخت
    آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
  • بنشستم که: نويسم سخن عشق و ز دل
    شعله اي در قلم افتاد، که طومار بسوخت
  • گفتي : در آتش غم خود سوختم ترا
    خود آتش غم تو کرا، اي صنم، نسوخت؟
  • شاگرد صورت تست آيينه در لطيفي
    کين مي کند تجلي و آن ميکند اعادت
  • گر التفات به زر ديدمي ترا روزي
    ز رنگ چهره خود در گرفتمي به زرت
  • تا ابد منظور جاني، زانکه دل
    در ازل کرد اين نظر بر منظرت
  • هر چه بود اندر سر کار تو شد
    خود به چيزي در نمي آيد سرت
  • ز روي راستي با تو ندارد سرو مانندي
    که: گر در بوستان آيي، بميرد پيش رخسارت
  • يک شبم پنهان پنهان آرزوست
    کندر آيي از در من مست مست
  • ياد مي دار اين که: تا قد تو خاست
    چند خارم در دل شوريده خست
  • بر سر من نيست يک روزت گذار
    تا در اندازم به پايت هر چه هست
  • بهار آمد و باغ پيرايه بست
    چمن سبز پوشيد و در گل نشست
  • چو بلبل در آمد به دستان ز شوق
    برآيد گل اکنون به هفتاد دست
  • بر گل بنفشه ز بيم قفا
    زبان در کشيدست و افتاده پست
  • يکي پنجه بگشاد بر شاخ بيد
    که مرغش در آمد چو ماهي بشست
  • اگر خرده اي از گل آمد پديد
    به شکرانه در باخت برگي که هست
  • نهاديم سوسن صفت سر در آب
    که بوديم چون لاله دردي پرست
  • در باغ شد شکفته به هر جانبي گلي
    فرياد عندليب ز هر جانبي بخاست
  • تا ما قفاي گل بنبينيم چون هليم
    دست از مي؟ ارچه سرزنش خلق در قفاست
  • جمله به ياد رخش خرقه در انداختند
    گر چه ازان خرقها پيرهن ما قباست