167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • يک گل بي خار گرديده است در چشمم جهان
    تا مرا چون شبنم گل چشم حيران داده اند
  • نيست بر ما بار بيقدري که در مهد صدف
    چون گهر گرد يتيمي بستر ما کرده اند
  • باده هاي صاف را پيشينيان پيموده اند
    درد اين نه شيشه را در ساغر ما کرده اند
  • عالم روشن سيه صائب به چشم ما شده است
    تا زلال زندگي در ساغر ما کرده اند
  • حسن را پوشيده در خط چون عنبر کرده اند
    چشمه آيينه را خس پوش جوهر کرده اند
  • شعله رويان چون نمي گيرند در يک جا قرار
    سينه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
  • گوشه گيراني که رو در خلوت دل کرده اند
    رشته جان را خلاص از مهره گل کرده اند
  • اهل دنيا در نظر بازي به اسباب جهان
    حلقه اي هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
  • چشم خود جمعي که از رخسار نيکو بسته اند
    پيش يوسف در بغل آيينه پنهان کرده اند
  • درد و داغ عشق در زنجير دارد روح را
    شور مجنون را نظر بند اين غزالان کرده اند
  • آنچه مي پيچد درين دريا به خود، گرداب نيست
    اشک ريزان حلقه ها در گوش جيحون کرده اند
  • در بيابان جنون هر جا که جوش لاله اي است
    عاشقان خاري زپاي خويش بيرون کرده اند
  • وقت جمعي خوش که دفتر را در آب افکنده اند
    مهر گل از دوربيني بر گلاب افکنده اند
  • تا زخود پهلو تهي روشن ضميران کرده اند
    آسمان را چون مه نو در رکاب افکنده اند
  • غافل از افسانه نتوان کرد اهل عشق را
    کز دل روشن، نمک در چشم خواب افکنده اند
  • سر به معشوق حقيقي مي کشد عشق مجاز
    زين سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند
  • نيست چندان ره به ملک بيخودي از عارفان
    تا برون از خويش مي آيند در ميخانه اند
  • از مروت نيست منع صوفي از ذکر بلند
    مهر خاموشي در آتش چون زند بر لب سپند؟
  • حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه اي است
    پامنه زين حلقه بيرون تا شوي اقبالمند
  • وعده لطف و پيام بوسه اي در کار نيست
    مي کند مکتوب خشکي زخم ما را خشک بند
  • از ته دل گوش کن اي آتش سوزان، که من
    در بساط زندگي يک ناله دارم چون سپند
  • تا نسوزد پاک، هيهات است صائب وا شود
    عقده اي در دل کز اين وحشت سرا دارد سپند
  • در سر آن زلف جان عالمي بر باد رفت
    آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند
  • صائب آن روزي که رنگ نوبهاران خام بود
    در قدح چون لاله ما را درد سودا ريختند
  • کند سازد تيغ دشمن را سپر انداختن
    بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند
  • چون قلم شق در سر فرهاد سنگين دل فتاد
    اين سزاي آن که ناحق تيشه بر خارا زند
  • در دل شب هر که جامي از مي احمر زند
    صبحدم با آفتاب از يک گريبان سرزند
  • وقت رفتن زردرويي مي برد با خود به خاک
    هر که چون خورشيد تابان حلقه بر هر در زند
  • خشک چون موج سراب از شوره زار آيد برون
    غوطه گر لب تشنه ديدار در کوثر زند
  • مي توان تا در ته يک پيرهن با گنج بود
    از ضمير خاک هيهات است قارون سرزند
  • جام خالي غوطه در خم بي محابا مي زند
    ابر چون بي آب شد بر قلب دريا مي زند
  • در زوال خويش چون خورشيد مي سوزد نفس
    مهر خود از نامجويان هر که بالا مي زند
  • مي کند طي راه چندين ساله را در يک قدم
    راه پيمايي که پشت پا به دنيا مي زند
  • چون خروس بي محل بر تيغ مي مالد گلو
    هر که در بزم بزرگان حرف بيجا مي زند
  • در دل شيرين به زور دست نتوان جاي کرد
    تيشه بيجا کوهکن بر سنگ خارا مي زند
  • مي کند ضبط نفس در زير آب زندگي
    صائب از تيغ شهادت هر که سروا مي زند
  • جام چون خالي شود سر مي نهد در پاي خم
    ابر چون بي آب شد بر قلب دريا مي زند
  • مي شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبود
    خال ليلي جامه در نيل مصيبت مي زند
  • هر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفت
    در لباس گوشه گيري فال شهرت مي زند
  • مي شود چون لاله روشن شمع اميدش زسنگ
    کاسه در خون جگر هر کس به رغبت مي زند
  • هر که در دولت نبيند پيش پاي خويش را
    گر سراپا چشم گردد پا به دولت مي زند
  • گرچه از طوفان کثرت هر زمان در عالمي است
    قطره ما ساغر از درياي وحدت مي زند
  • سير چشمان را نسازد تنگدستي دربدر
    حلقه خود را از تهي چشمي به هر در مي زند
  • مي فزايد حرص را نعمت که در درياي شهد
    دست و پا مور حريص از بهر شکر مي زند
  • هر که دامن بر ميان در چيدن گل مي زند
    آستين بر شعله آواز بلبل مي زند
  • با لب خاموش هر کس غوطه در خون مي زند
    بوسه چون ساغر بر آن لبهاي ميگون مي زند
  • چون زتاب مي رخت بر لاله پهلو مي زند
    غنچه در پيش گل روي تو زانو مي زند
  • شانه چون بر زلف خود آن عنبرين مو مي زند
    در بيابان داغهاي لاله را بو مي زند
  • از نزول آيه رحمت بود در پيچ و تاب
    هر که زير تيغ جانان چين بر ابرو مي زند
  • پاکبازاني که دست از رشته جان شسته اند
    بي تکلف بحر را چون موج در بر مي کشند
  • تنگدستي نفس سرکش را شود رهبر به حق
    ابر چون بي آب گردد روي در دريا کند
  • نيست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزير
    دانه صد تيغ زبان در خوشه اي پيدا کند
  • در فضاي لامکان از تنگي جا شکوه داشت
    دل چه بال و پر درين دامان صحرا واکند؟
  • تيغ بردارد به انداز سرش هر موجه اي
    خودنمايي چون حباب آن کس که در دريا کند
  • هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
    سير با استادگي در عالم بالا کند
  • اين دم گرمي که من از چرب نرمي ديده ام
    نخل مومين مي تواند ريشه در خارا کند
  • زود عالم را کند زنگار در چشمش سياه
    هر که چون آيينه عيب خلق را پيدا کند
  • مي توان زير فلک آهي به کام دل کشيد
    بال اگر در بيضه فولاد، جوهر وا کند
  • بر شکوه دل فلک در غنچه خسبي تنگ بود
    آه ازان روزي که اين سيمرغ شهپر وا کند
  • گوهر دل تا بود در قيد تن ناسفته است
    از صدف بيرون چو آيد چشم گوهر وا کند
  • هر طرف موري کمند جذبه اي چين کرده است
    در نيستان چون ميان خويش شکر وا کند؟
  • حسن عالم سوز را دود سپندي لازم است
    چشم هيهات است در بزم تو مجمر وا کند
  • شکوه دل را به آه سرد صائب مي برم
    غنچه در پيش نسيم صبح دفتر وا کند
  • مي توان در گوشه عزلت به خود پرداختن
    يوسف ما را مگر دل چاه و زندان وا کند
  • اختر اقبال خال و خط بلند افتاده است
    جاي خود را مور در دست سليمان وا کند
  • مي شود ملک سليمان، خانه اي چون چشم مور
    گر در دل ميزبان بر روي مهمان وا کند
  • آن که مي گويد قيامت بر نمي خيزد، کجاست؟
    تا در آن مژگان تماشاي صف محشر کند
  • آتش غيرت سراسر مي رود در جان خضر
    تا مباد از چشمه حيوان کسي لب تر کند
  • خار در پيراهنش مي ريزد از زخم زبان
    عشق هر کس را که مي خواهد زبان آور کند
  • مي کند از مهرباني شير مادر را زياد
    طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
  • در رگ جان هر که را چون رشته پيچ و تاب هست
    بي کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
  • کي غم همراه دارد هر که در منزل رسيد؟
    خضر چون سيراب شد کي ياد اسکندر کند؟
  • استخوان را کرد صائب در تن من جوي شير
    خون گرم من نمي دانم چه با نشتر کند
  • قطره اي اشک مروت نيست در چشم سحاب
    دانه اميد ما از خاک چون سر بر کند؟
  • پرده خود پيش هر ناشسته رو نتوان دريد
    بلبل ما گريه را در دامن گل سر کند
  • هر که قطع راه مطلب در رکاب دل کند
    هفتخوان چرخ را چون آه يک منزل کند
  • خاک در دستش بود، چون باد، هنگام رحيل
    هر که اوقات گرامي صرف آب و گل کند
  • هر که مي داند به سعي اين راه را نتوان بريد
    خواب در هر جا که سنگيني کند منزل کند
  • نعل در آتش گذارد هر که را درد طلب
    هفتخوان چرخ را چون آه يک منزل کند
  • خون کند کفران نعمت باده را در ساغرش
    هر که با جام سفالين ياد جام جم کند
  • آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند
    شور اشک من نمک در ديده انجم کند
  • نيست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک
    در زمين نرم چون ريگ روان پي گم کند
  • سالها شد چون شرر در سينه مي دزدم نفس
    تا مگر آن سنگدل با خويش همرازم کند
  • باد دستان را به احسان دستگيري کن که بحر
    در سخاي ابر با روي زمين احسان کند
  • ز اشتياق آن لب شکرفشان شد دل دو نيم
    پسته را در پوست اميد شکر خندان کند
  • صبر و طاقت برنمي آيد به کوه درد و غم
    قاف را عنقا چسان در زير پر پنهان کند؟
  • مي تراود گريه از رخسار اهل درد را
    آب هيهات است خود را در گهر پنهان کند
  • مي شود روشن زآتش بوي هر هيزم که هست
    نيست ممکن عيب خود کس در سفر پنهان کند
  • از فريب خال او ايمن مشو صائب که حسن
    در دل هر دانه اي دام دگر پنهان کند
  • مي کند تأثير در آهن دلان هم حرف سخت
    چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند
  • سالها مي بايدش زد غوطه در درياي خون
    هر سبکدستي که خار از پاي ما بيرون کند
  • کو تهي دست درازش را بود در آستين
    هر که مي خواهد به احسان خلق را ممنون کند
  • جان کند در تن زآب خضر خون مرده را
    چشم پر خون آنچه از شب صرف بيداري کند
  • غوطه در خون شفق زد مهر از تيغ زبان
    اين سزاي آن که با عالم زبان بازي کند
  • آن که از آيينه مي پوشيد رخسار از حيا
    اين زمان در ساغر مي چهره پردازي کند
  • خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
    عشق دريا دل چو عزم باده پيمايي کند
  • مي تواند بر کمر زد دست در ديوان حشر
    هر که امروز از بصيرت کار فردا مي کند
  • خامشي از هرزه گويان است در ديوان عشق
    دل همان از ساده لوحي نامه انشا مي کند
  • صد بهشت از عشق در هر گوشه اي آماده است
    زاهد کوته نظر جنت تمنا مي کند
  • آن که رو در خلوت آيينه تنها کرده است
    کاش مي دانست تنهايي چه با ما مي کند