نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
يک گل بي خار گرديده است
در
چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حيران داده اند
نيست بر ما بار بيقدري که
در
مهد صدف
چون گهر گرد يتيمي بستر ما کرده اند
باده هاي صاف را پيشينيان پيموده اند
درد اين نه شيشه را
در
ساغر ما کرده اند
عالم روشن سيه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگي
در
ساغر ما کرده اند
حسن را پوشيده
در
خط چون عنبر کرده اند
چشمه آيينه را خس پوش جوهر کرده اند
شعله رويان چون نمي گيرند
در
يک جا قرار
سينه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟
گوشه گيراني که رو
در
خلوت دل کرده اند
رشته جان را خلاص از مهره گل کرده اند
اهل دنيا
در
نظر بازي به اسباب جهان
حلقه اي هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند
چشم خود جمعي که از رخسار نيکو بسته اند
پيش يوسف
در
بغل آيينه پنهان کرده اند
درد و داغ عشق
در
زنجير دارد روح را
شور مجنون را نظر بند اين غزالان کرده اند
آنچه مي پيچد درين دريا به خود، گرداب نيست
اشک ريزان حلقه ها
در
گوش جيحون کرده اند
در
بيابان جنون هر جا که جوش لاله اي است
عاشقان خاري زپاي خويش بيرون کرده اند
وقت جمعي خوش که دفتر را
در
آب افکنده اند
مهر گل از دوربيني بر گلاب افکنده اند
تا زخود پهلو تهي روشن ضميران کرده اند
آسمان را چون مه نو
در
رکاب افکنده اند
غافل از افسانه نتوان کرد اهل عشق را
کز دل روشن، نمک
در
چشم خواب افکنده اند
سر به معشوق حقيقي مي کشد عشق مجاز
زين سرپل تشنگان خود را
در
آب افکنده اند
نيست چندان ره به ملک بيخودي از عارفان
تا برون از خويش مي آيند
در
ميخانه اند
از مروت نيست منع صوفي از ذکر بلند
مهر خاموشي
در
آتش چون زند بر لب سپند؟
حلقه ذکرست، اگر
در
گاه حق را حلقه اي است
پامنه زين حلقه بيرون تا شوي اقبالمند
وعده لطف و پيام بوسه اي
در
کار نيست
مي کند مکتوب خشکي زخم ما را خشک بند
از ته دل گوش کن اي آتش سوزان، که من
در
بساط زندگي يک ناله دارم چون سپند
تا نسوزد پاک، هيهات است صائب وا شود
عقده اي
در
دل کز اين وحشت سرا دارد سپند
در
سر آن زلف جان عالمي بر باد رفت
آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند
صائب آن روزي که رنگ نوبهاران خام بود
در
قدح چون لاله ما را درد سودا ريختند
کند سازد تيغ دشمن را سپر انداختن
بحر
در
شورش بود تا غرقه دست و پا زند
چون قلم شق
در
سر فرهاد سنگين دل فتاد
اين سزاي آن که ناحق تيشه بر خارا زند
در
دل شب هر که جامي از مي احمر زند
صبحدم با آفتاب از يک گريبان سرزند
وقت رفتن زردرويي مي برد با خود به خاک
هر که چون خورشيد تابان حلقه بر هر
در
زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آيد برون
غوطه گر لب تشنه ديدار
در
کوثر زند
مي توان تا
در
ته يک پيرهن با گنج بود
از ضمير خاک هيهات است قارون سرزند
جام خالي غوطه
در
خم بي محابا مي زند
ابر چون بي آب شد بر قلب دريا مي زند
در
زوال خويش چون خورشيد مي سوزد نفس
مهر خود از نامجويان هر که بالا مي زند
مي کند طي راه چندين ساله را
در
يک قدم
راه پيمايي که پشت پا به دنيا مي زند
چون خروس بي محل بر تيغ مي مالد گلو
هر که
در
بزم بزرگان حرف بيجا مي زند
در
دل شيرين به زور دست نتوان جاي کرد
تيشه بيجا کوهکن بر سنگ خارا مي زند
مي کند ضبط نفس
در
زير آب زندگي
صائب از تيغ شهادت هر که سروا مي زند
جام چون خالي شود سر مي نهد
در
پاي خم
ابر چون بي آب شد بر قلب دريا مي زند
مي شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبود
خال ليلي جامه
در
نيل مصيبت مي زند
هر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفت
در
لباس گوشه گيري فال شهرت مي زند
مي شود چون لاله روشن شمع اميدش زسنگ
کاسه
در
خون جگر هر کس به رغبت مي زند
هر که
در
دولت نبيند پيش پاي خويش را
گر سراپا چشم گردد پا به دولت مي زند
گرچه از طوفان کثرت هر زمان
در
عالمي است
قطره ما ساغر از درياي وحدت مي زند
سير چشمان را نسازد تنگدستي دربدر
حلقه خود را از تهي چشمي به هر
در
مي زند
مي فزايد حرص را نعمت که
در
درياي شهد
دست و پا مور حريص از بهر شکر مي زند
هر که دامن بر ميان
در
چيدن گل مي زند
آستين بر شعله آواز بلبل مي زند
با لب خاموش هر کس غوطه
در
خون مي زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهاي ميگون مي زند
چون زتاب مي رخت بر لاله پهلو مي زند
غنچه
در
پيش گل روي تو زانو مي زند
شانه چون بر زلف خود آن عنبرين مو مي زند
در
بيابان داغهاي لاله را بو مي زند
از نزول آيه رحمت بود
در
پيچ و تاب
هر که زير تيغ جانان چين بر ابرو مي زند
پاکبازاني که دست از رشته جان شسته اند
بي تکلف بحر را چون موج
در
بر مي کشند
تنگدستي نفس سرکش را شود رهبر به حق
ابر چون بي آب گردد روي
در
دريا کند
نيست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزير
دانه صد تيغ زبان
در
خوشه اي پيدا کند
در
فضاي لامکان از تنگي جا شکوه داشت
دل چه بال و پر درين دامان صحرا واکند؟
تيغ بردارد به انداز سرش هر موجه اي
خودنمايي چون حباب آن کس که
در
دريا کند
هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند
سير با استادگي
در
عالم بالا کند
اين دم گرمي که من از چرب نرمي ديده ام
نخل مومين مي تواند ريشه
در
خارا کند
زود عالم را کند زنگار
در
چشمش سياه
هر که چون آيينه عيب خلق را پيدا کند
مي توان زير فلک آهي به کام دل کشيد
بال اگر
در
بيضه فولاد، جوهر وا کند
بر شکوه دل فلک
در
غنچه خسبي تنگ بود
آه ازان روزي که اين سيمرغ شهپر وا کند
گوهر دل تا بود
در
قيد تن ناسفته است
از صدف بيرون چو آيد چشم گوهر وا کند
هر طرف موري کمند جذبه اي چين کرده است
در
نيستان چون ميان خويش شکر وا کند؟
حسن عالم سوز را دود سپندي لازم است
چشم هيهات است
در
بزم تو مجمر وا کند
شکوه دل را به آه سرد صائب مي برم
غنچه
در
پيش نسيم صبح دفتر وا کند
مي توان
در
گوشه عزلت به خود پرداختن
يوسف ما را مگر دل چاه و زندان وا کند
اختر اقبال خال و خط بلند افتاده است
جاي خود را مور
در
دست سليمان وا کند
مي شود ملک سليمان، خانه اي چون چشم مور
گر
در
دل ميزبان بر روي مهمان وا کند
آن که مي گويد قيامت بر نمي خيزد، کجاست؟
تا
در
آن مژگان تماشاي صف محشر کند
آتش غيرت سراسر مي رود
در
جان خضر
تا مباد از چشمه حيوان کسي لب تر کند
خار
در
پيراهنش مي ريزد از زخم زبان
عشق هر کس را که مي خواهد زبان آور کند
مي کند از مهرباني شير مادر را زياد
طفل بدخو هر قدر خون
در
دل مادر کند
در
رگ جان هر که را چون رشته پيچ و تاب هست
بي کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
کي غم همراه دارد هر که
در
منزل رسيد؟
خضر چون سيراب شد کي ياد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب
در
تن من جوي شير
خون گرم من نمي دانم چه با نشتر کند
قطره اي اشک مروت نيست
در
چشم سحاب
دانه اميد ما از خاک چون سر بر کند؟
پرده خود پيش هر ناشسته رو نتوان دريد
بلبل ما گريه را
در
دامن گل سر کند
هر که قطع راه مطلب
در
رکاب دل کند
هفتخوان چرخ را چون آه يک منزل کند
خاک
در
دستش بود، چون باد، هنگام رحيل
هر که اوقات گرامي صرف آب و گل کند
هر که مي داند به سعي اين راه را نتوان بريد
خواب
در
هر جا که سنگيني کند منزل کند
نعل
در
آتش گذارد هر که را درد طلب
هفتخوان چرخ را چون آه يک منزل کند
خون کند کفران نعمت باده را
در
ساغرش
هر که با جام سفالين ياد جام جم کند
آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند
شور اشک من نمک
در
ديده انجم کند
نيست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک
در
زمين نرم چون ريگ روان پي گم کند
سالها شد چون شرر
در
سينه مي دزدم نفس
تا مگر آن سنگدل با خويش همرازم کند
باد دستان را به احسان دستگيري کن که بحر
در
سخاي ابر با روي زمين احسان کند
ز اشتياق آن لب شکرفشان شد دل دو نيم
پسته را
در
پوست اميد شکر خندان کند
صبر و طاقت برنمي آيد به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان
در
زير پر پنهان کند؟
مي تراود گريه از رخسار اهل درد را
آب هيهات است خود را
در
گهر پنهان کند
مي شود روشن زآتش بوي هر هيزم که هست
نيست ممکن عيب خود کس
در
سفر پنهان کند
از فريب خال او ايمن مشو صائب که حسن
در
دل هر دانه اي دام دگر پنهان کند
مي کند تأثير
در
آهن دلان هم حرف سخت
چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند
سالها مي بايدش زد غوطه
در
درياي خون
هر سبکدستي که خار از پاي ما بيرون کند
کو تهي دست درازش را بود
در
آستين
هر که مي خواهد به احسان خلق را ممنون کند
جان کند
در
تن زآب خضر خون مرده را
چشم پر خون آنچه از شب صرف بيداري کند
غوطه
در
خون شفق زد مهر از تيغ زبان
اين سزاي آن که با عالم زبان بازي کند
آن که از آيينه مي پوشيد رخسار از حيا
اين زمان
در
ساغر مي چهره پردازي کند
خاک را ته جرعه اش چون طور
در
رقص آورد
عشق دريا دل چو عزم باده پيمايي کند
مي تواند بر کمر زد دست
در
ديوان حشر
هر که امروز از بصيرت کار فردا مي کند
خامشي از هرزه گويان است
در
ديوان عشق
دل همان از ساده لوحي نامه انشا مي کند
صد بهشت از عشق
در
هر گوشه اي آماده است
زاهد کوته نظر جنت تمنا مي کند
آن که رو
در
خلوت آيينه تنها کرده است
کاش مي دانست تنهايي چه با ما مي کند
صفحه قبل
1
...
1496
1497
1498
1499
1500
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن