نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
ديولاخي است جهان
در
نظر وحشت من
تا مراره به پريخانه عزلت دادند
يافت
در
بي بصري گمشده خود يعقوب
بصر از هر که گرفتند بصيرت دادند
قسمتي
در
خور هرکس چو ز اول دادند
بيقراري به من و خواب به مخمل دادند
صلح
در
ذايقه ام باده لب شيرين است
بس که عادت به مي تلخ عتابم دادند
آب را
در
جگر سنگ حصاري کردند
جگري تشنه تر از ريگ روانم دادند
سالها
در
پي بي نام و نشانان رفتم
تا به سر منزل مقصود نشانم دادند
استخوان
در
تن من پنجه مرجان گرديد
زان ميي کز لب لعل تو به جامم کردند
در
طلب رفت چو قمري همه عمر مرا
تا سرافراز به يک حلقه دامم کردند
نعل بيتابي من بود
در
آتش چون موج
بلد قافله ريگ روانم کردند
تا کدامين دل بيدار مرا دريابد
چون شب قدر نهان
در
رمضانم کردند
گرچه
در
صومعه ها پير شدم، آخر کار
از دم پير خرابات جوانم کردند
نوش دادم به کسان، نيش شکستم
در
دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند
در
خرابات ز اسرار حقيقت صائب
تا خبر يافتم از بيخبرانم کردند
شکوه از بخت نکردند سبکرفتاران
در
دل ابر سيه برق صفت فرخنده کردند
غفلت خويش گزيدند به بيداري بخت
ساده لوحان که
در
طالع فرخنده زدند
سالکاني که قدم
در
ره جانانه زدند
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
مستي از شيشه و پيمانه خالي کردند
ساده لوحان که
در
کعبه و بتخانه زدند
فلک بي سر و پا حلقه بيرون درست
در
مقامي که سراپرده جانانه زدند
دامن عمر ابد
در
کف جمعي افتاد
که به سر پنجه سر زلف ترا شانه زدند
شکوه از عالم تجريد نکردم هرگز
به چه تقصير مرا گل به
در
خانه زدند؟
لاله
در
سنگ نهان بود که آتشدستان
سکه داغ به نام من ديوانه زدند
سردستي که فشاندند به عالم رندان
زاهدان
در
کمر سبحه صد دانه زدند
حلقه
در
گوش سخن باش که از سين سخن
به سر زلف گرهگير عدم شانه زدند
عوض گنج گهر، نقد دل درويشان
خواب امني است که
در
گوشه ويرانه زدند
تا تو بي پرده شدي لاله رخان خوار شدند
همه گلهاي چمن
در
پس ديوار شدند
پرده بردار که از شوق تماشاي رخت
در
و ديوار جهان آينه رخسار شدند
اين چه قدست که تا سايه به گلزار افکند
سروها
در
بغل رخنه ديوار شدند
رشته عمر به مقراض دو لب قطع شود
بيشتر خلق جهان
در
سر گفتار شدند
پاي رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه
در
سير گلستان ز گريبان خودند
در
ته توده خاکستر هستي چون برق
گرم روشنگري آينه جان خودند
اگر از عقده گشايان اثري باقي هست
دست جمعي است که
در
دامن شب پيچيدند
باده هايي که رسيدند به لعل لب يار
مزد آن است که
در
سينه خم جوشيدند
زان گرهها که
در
آن زلف سيه بار نيافت
نافه اي چند به صحراي ختن بخشيدند
نور را باده کند
در
قدح چشم سهيل
جرعه اي کز لب لعلش به يمن بخشيدند
به ادب باش درين بزم که اين پست و بلند
همه
در
کار، پي رونق موسيقارند
سالکاني که دل روشن از اينجا بردند
در
ته خاک چو خورشيد همان سيارند
نيست ممکن که تراوش کند از ما سخني
در
نهانخانه ما آينه ها ستارند
صائب آنان که درين عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته
در
شوره زمين مي کارند
همه از تاب کمر
در
خم ايمان دارند
چه خرام است که اين سرو نژادان دارند
چون به نيرنگ دل از موي شکافان نبرند؟
صد زبان
در
دهن اين غنچه دهانان دارند
بوسه شان چاشني عمر ابد مي بخشد
آب حيوان همه
در
چاه زنخدان دارند
گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در
سراپرده دل عقده گشايان دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سيه روزانند
شمع خورشيد نهان
در
ته دامن دارند
با ضعيفان به ادب باش که عيسي صفتان
در
فتادن خطر از ديده سوزن دارند
نيست حقي که فراموش شود خونگرمي
در
چمن آينه ها روي به گلخن دارند
صائب از گوشه نشينان قفس
در
تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در
سراپرده دل طرفه بهاري دارند
نيست ممکن همه شب سير چراغان نکنند
در
جگر، سوخته هايي که شراري دارند
به که
در
دامن روشنگر عشق آويزند
سينه هايي که ز افلاک غباري دارند
دوربينان که ز غمازي راز آگاهند
راز خود از
در
و ديوار نهان مي دارند
صفحه قبل
1
...
1495
1496
1497
1498
1499
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن