نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مهر بر لب زن که از يک خنده بيجا که کرد
غوطه
در
خون شفق خورشيد عالمتاب زد
قطع شد
در
يک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد
هر که پشت پاي چون شبنم به آب و رنگ زد
در
حريم مهر تابان تکيه بر اورنگ زد
چون صدف
در
دامن خود گوهر مقصد نيافت
تا به جان بي نفس غواص بر دريا نزد
خون دل شد
در
بساط سينه اش ياقوت و لعل
هر که زير تيغ چون کهسار دست و پا نزد
گرد آن وحشي به جست وجو نمي آيد به چشم
قطره بيش از من کسي
در
دامن صحرا نزد
جوش خون صائب دل تنگ مرا
در
هم شکست
هيچ کس جز زور مي سنگي بر اين مينا نزد
شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر
واي بر آن کس که دستي بر
در
دلها نزد
در
بياباني که از گم کرده راهان است خضر
چشم آن دارم که نقش پا به فريادم رسد
بردباري پيشه خود کن که
در
راه سلوک
هر که سنگين تر بود بارش به منزل مي رسد
بي پروبالي است
در
راه طريقت بال و پر
کشتي بي بادبان اينجا به ساحل مي رسد
بيش مي خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصيب
آنچه
در
کارست بي زحمت به سايل مي رسد
روي او
در
دور خط دلخوش کن احباب شد
راه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شد
در
همين جا سر برآورد از گريبان بهشت
هر که را زخمي از آن شمشير فتح الباب شد
هيچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوخت
گرچه عمرم صرف
در
دلسوزي احباب شد
جهل دارد همچنان خم
در
خم عصيان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در
ميان زخمها زخمي که بي خوناب شد
نيست
در
دل خاري از منع چمن پيرا مرا
جوش گل مانع مرا از سير اين گلزار شد
جذبه شوق تو هر کس را گريبان گير شد
هر سر مو بر تنش
در
قطع ره شمشير شد
همچو مغز پسته طوطي
در
شکر پنهان شده است
کلک شکر بار صائب تا سخن پرداز شد
داشت چون طوطي نهان
در
زنگ، خودبيني مرا
چشم پوشيدم ز خود، آيينه ام بي زنگ شد
حسن چون بي پرده گردد پخته سازد عشق را
شمع
در
فانوس شد، پروانه ما خام شد
طالع از ليلي ندارم، ورنه
در
دشت جنون
هر کجا وحشي غزالي بود با من رام شد
پاس وقت از تيغ خونريزست حصن عافيت
غوطه
در
خون مي زند مرغي که بي هنگام شد
بر نمي آيد ز فکر صيد، باز بسته چشم
مي خورد
در
خواب خون چشمي که خون آشام شد
نه زدل مانده است
در
عالم اثر، نه زاهل دل
يارب اين آيينه و آيينه داران را چه شد؟
مي کند روشن سواد مردم از نقش قدم
چون قلم پايي که
در
راه سخن فرسوده شد
خجلت لب باز کردن پيش نيسان سهل نيست
آب روي من چو گوهر
در
صدف پالوده شد
در
حريم حسن چون آيينه محرم مي شود
هر که از سيمين بران قانع به يک نظاره شد
در
جنون گر پوست پوشي کرد مجنون اختيار
پوست از زور جنون بر پيکر من پاره شد
چون کنم صائب نهان
در
سينه داغ عشق را؟
سينه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد
بر دو بينان کار
در
درياي وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابي خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سينه اش
چون سبو با دست خالي هر که
در
ميخانه شد
گريه مستانه نگشود از رگ جانم گره
تاک را
در
گريه کردن عقده از دل وا نشد
دوزخ دربسته اي با خود به زير خاک برد
هر که
در
اينجا بهشت دلگشاي خود نشد
در
رضاي حق بود صائب بهشت جاودان
واي بر آن کس که بيرون از رضاي خود نشد
در
همه روي زمين يک گردن بي طوق نيست
حلقه اي هر چند ازان زلف پريشان کم نشد
عشق دلهاي به خاک افتاده را
در
بر کشد
زال را سيمرغ مي بايد به زير پر کشد
جز
در
دل نيست راهي کعبه مقصود را
پا به دولت مي زند هر کس که پا زين درکشد
دل چو خون گرديد نتوانش نهان
در
سينه داشت
جوش اين مي چون صراحي گردن از خم برکشد
در
قيامت سر به پيش افکنده مي خيزد زخاک
هر که اينجا گردن از بهر تماشا مي کشد
در
دل من درد را نشو و نماي ديگرست
زنگ بر آيينه ام چون سرو بالا مي کشد
مي کند
در
پرده گرد از ديده يعقوب پاک
آن که دامان خود از دست زليخا مي کشد
سهل مشمر هيچ کاري را که عقل دوربين
در
گذار مرغ بي پر دام عنقا مي کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق انديشه نيست
در
دل آتش دم خوش عود و عنبر مي کشد
سر ز جيب صبح برمي آورد چون آفتاب
هر که صائب
در
دل شب يک دو ساغر مي کشد
هر که را از خانه بيرون جذبه دل مي کشد
حلقه از نقش قدم
در
گوش منزل مي کشد
نيست
در
خاطر غبار از قطع دريا موج را
تيغ خود را بر فسان گاهي زساحل مي کشد
حسن عالمگير ليلي نيست
در
جايي که نيست
از کلوخ و سنگ مجنون ناز محمل مي کشد
تا به کي
در
پرده طاقت عنا نداري کنم؟
خون گرمي را که تيغ از دست قاتل مي کشد
مي کند عاشق دل خود را تهي
در
بزم وصل
رهرو آگاه خار از پا به منزل مي کشد
در
چنين وقتي که مي بايد به حق پرداختن
هر نفس دل را به جايي فکر باطل مي کشد
روي سختي کز دل چون آهن او ديده ام
گر شوم
در
سنگ پنهان، چون شرارم مي کشد
بر زمين از ناز زلف او چو دامان مي کشد
بوي پيراهن سر خود
در
گريبان مي کشد
ياد مژگان تو هر شب
در
حريم سينه ام
شانه از نشتر به زلف رشته جان مي کشد
کي سر از تيغ شهادت جان روشن مي کشد؟
شمع
در
راه نسيم صبح گردن مي کشد
نيست مانع حسن را مستوري از خون ريختن
گل به خون بلبلان
در
غنچه دامن مي کشد
مي فتد
در
اوج عزت طشتش از بام زوال
بر زمين چون آفتاب آن کس که دامن مي کشد
چون فلک هر سبزه شوخي که مي خيزد زخاک
گردني
در
راه آن آهوي مشکين مي کشد
زود خواهد شد نهان
در
زير دامان زمين
آن که دامن بر زمين از راه تمکين مي کشد
صائب ماه نور
در
دلبري گرچه طاق افتاد(ه)
بر زمين خط پيش آن محراب ابرو مي کشد
عيش اين گلشن به خون دل چو گل آميخته است
غوطه
در
خون مي زند هر کس که اينجا بشکفد
خنده هاي بي تأمل را ندامت
در
قفاست
زود بي گل گردد آن گلبن که يکجا بشکفد
عيش چون شد عام، گردد پرده چشم حسود
واي بر آن گل که
در
گلزار تنها بشکفد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کي
در
پيچ و تاب از زلف سنبل مي چکد؟
زود خواهد دست گلچين را گرفتن
در
نگار
لاله هاي خون که از منقار بلبل مي چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما
در
آتش است
خون گرمي کز سر منقار بلبل مي چکد
تا که از داغ غريبي غوطه
در
خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون مي چکد
گر يمن را نيست دل خون زان عقيق آبدار
از چه از هر پاره سنگي
در
يمن خون مي چکد؟
مي شود فواره خون خامه صائب
در
کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون مي چکد
کوهکن هر کاسه خوني که خورد از دست رشک
از مزارش
در
لباس لاله بيرون مي دمد
اتصال بحر بر بي دست و پايان مشکل است
در
گذار سيل اين خاشاک مي بايد فشاند
سرو را هر چند سرکش تر کند آب روان
نقد جان
در
پاي آن بيباک مي بايد فشاند
کاروان يوسف از کنعان به مصر آورد روي
دولت بيدار رفت و پاي ما
در
خواب ماند
زان گهرهايي که مي شد خيره چشم عقل از و
در
بساط زندگي گرد و کف و خوناب ماند
دل ز بي عشقي درون سينه ام افسرده شد
داغ اين قنديل روشن
در
دل محراب ماند
پا کشيدن مشکل است از خاک دامنگير عشق
هر که را چون سرو اينجا پاي
در
گل ماندماند
ناقص است آن کس که از فيض جنون کامل نشد
در
چنين فصل بهاري هر که عاقل ماندماند
بي سرانجامي است خضر راه بي پايان عشق
هر که
در
فکر سر و سامان منزل ماندماند
صائب از داغ عزيزان خضر روز خوش نديد
واي بر آن کس که
در
قيد جهان جاويد ماند
عاقبت
در
سينه ام دل از تپيدن بازماند
بس که پر زد درقفس اين مرغ از پرواز ماند
مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟
چون رسد
در
ديگري هر کس که از خود بازماند؟
مال رفت از دست و چشم خواجه
در
دنبال ماند
از دو صد خرمن، تهي چشمي به اين غربال ماند
رشته طول امل کرده است مردم را مهار
خضر شد، زين کاروان هر کس که
در
دنبال ماند
از جواني نيست غير از داغ حسرت
در
دلم
نقش پايي چند از آن طاوس زرين بال ماند
گوهر دندان زپيري ريخت چون شبنم به خاک
عقده ها
در
رشته عمر از شمار سال ماند
نيست غير از گرد کلفت حاصل ملک جهان
صرف
در
تسخير دل کن آنچه از اقبال ماند
يک نشو و نماي دانه
در
افتادگي است
وقت مستي خوش که زير پاي خم غلطيده ماند
من که صد ميخانه مي کردم تهي
در
يک نفس
زان لب ميگون دهانم باز چون پيمانه ماند!
گريه ام
در
دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
واي بر قفلي که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاري به آساني بريدن مشکل است
بلبل ما
در
قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نيامد بر زبان
در
حجاب لفظ کوته معني بيگانه ماند
صبح دارد فيض خود را از سحر خيزان دريغ
قطره اي شير کرم
در
هيچ پستاني نماند
در
گلستاني که غيرت باغباني مي کند
روي گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
صائب امشب
در
چمن چندان که خواهي عيش کن
روي گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
در
گره تا چند خواهي بستن از طبع لئيم؟
خرده جاني که از بهر نثارت داده اند
پا منه از راه بيرون همچو طفل ني سوار
گر به ظاهر
در
کف خواهش عنانت داده اند
گر نمي خواهند کز زير فلک بيرون روي
جا چرا چون تير
در
بحر کمانت داده اند؟
با دهان خشک قانع شو که من مانند تيغ
غوطه
در
خون خورده ام تا يک دم آبم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشيمان نيستم
بوالعجب دست و دلي
در
اين قمارم داده اند
صفحه قبل
1
...
1495
1496
1497
1498
1499
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن