نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.23 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
خامسوزان هوس را روي
در
بهبود نيست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
يک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در
چه ساعت يارب آدم پا درين عالم نهاد؟
نيست صائب کمتر از منزل حضور راه عشق
کافرم
در
راه اگر از منزلم آمد به ياد
شور دلها بيش شد صائب زخط سبز يار
در
بهاران چشمه ها را آب مي گردد زياد
ز اضطراب دل دمي
در
سينه ام آرام نيست
بحر بر هم مي خورد چندان که ماهي مي تپد
چشم بد بسيار دارد
در
کمين اسرار عشق
کاه را پيوسته دل بر رنگ کاهي مي تپد
پرتو خورشيد چون تيغ از نيام آرد برون
ذره را
در
سينه دل خواهي نخواهي مي تپد
ديگران
در
خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زير خاک رخسار چو زر خواهيم برد
در
به روي طوطيان آيينه از زنگار بست
اين سزاي آن که از خلوت سخن بيرون برد
از شهيدان يک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تيغ او
در
ماتم من زلف جوهر مي برد
واي بر آن کس که چون قمري درين بستانسرا
حاجت خود پيش سر و پاي
در
گل مي برد
از سرم تا نگذرد مي کم نگردد رعشه ام
همچو ماهي
در
ميان آب خوابم مي برد
يک سراسر رفت و
در
گلزار قحط دل فکند
طفل ما از بوستان بلبل به دامن مي برد
کي شود با ما طرف
در
عاشقي هر خام دست؟
کوهکن با سخت بازي اين قمار از ما نبرد
داغ ناسور مرا تحريک کس
در
کار نيست
آتش ما کي به بال طرف دامن مي پرد؟
صائب از نظاره ات گلزار اگر شد دور نيست
در
تماشاي تو رنگ از روي گلشن مي پرد
مي خورد با ديگران مستانه بر ما بگذرد
در
فرنگ اين ظلم و اين بيداد حاشا بگذرد!
سنبل و ريحان توان از دود آهش دسته بست
در
دل هر کس که آن زلف چليپا بگذرد
کوه و صحرا
در
سفر بر يکدگر سبقت کنند
گر نسيم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
خاک مي مالد به لب تيغش زننگ خون من
آه اگر اين حرف
در
بزم شهيدان بگذرد
در
زمين پاک صائب قطره گوهر مي شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نيسان بگذرد
لاله شبنم فريبت برگ گل را آب کرد
در
مذاق لعل، آب و رنگ را خوناب کرد
هر که چون شبنم به خون دل شبي را روز کرد
دست
در
آغوش با خورشيد عالمتاب کرد
خون زغيرت
در
وجودم پوست بر تن مي درد
تا لب زخم که را تيغش دگر سيراب کرد؟
نعل وارون
در
طريق بندگي خضر ره است
کعبه را ديد آن که اينجا پشت بر محراب کرد
دل نياسود از تپيدن يک نفس
در
سينه ام
جاي خود را گرم اين سيماب نتوانست کرد
تا به سير کوچه باغ زلف خوبان راه برد
يک نفس
در
سينه دل آرام نتوانست کرد
در
سياهي مي زند چون آب حيوان غوطه ها
چون عقيق آن کس که ترک نام نتوانست کرد
با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟
مرغ خود را جمع چون
در
دام نتوانست کرد؟
پنبه اي برداشت حلاج از سر مينا و رفت
هيچ کس اين باده را
در
جام نتوانست کرد
گرچه
در
آب و گل من عشق آبادي نهشت
مي توان زين مشت گل بتخانه ها آباد کرد
چون عقيق از دل سياهي خون خود را مي خورد
در
تلاش نام هر کس خويش را هموار کرد
همچو بخت سبز گيرد از هوا زنگار را
از نمد آيينه ام تا روي
در
بازار کرد
نفس دل را غوطه
در
زنگ قساوت مي دهد
چون گدايي کز طمع فرزند خود را کور کرد
هر که
در
گلشن چو شبنم چشم عبرت باز کرد
بي توقف از جهان رنگ و بو پرواز کرد
در
دل است آن کس کزاو آفاق عالم روشن است
باخت چشم آن کس که اين آيينه را پرداز کرد
داشت بي شيرازه آزادي پر و بال مرا
جمع خود را کبک من
در
چنگل شهباز کرد
هر که
در
دنيا فاني زاد عقبي جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
غوطه زد
در
چشمه خورشيد تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درين گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده اين بيهوده گردي تا به چند؟
کوه زير تيغ
در
دامان خود پا جمع کرد
عقده اي چون آسمان
در
رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عيسي جمع کرد
دست
در
پيري به هم سودن ندارد حاصلي
پيش ازين سيلاب مي بايست خود را جمع کرد
خرج روي سخت آهن شد به اندک فرصتي
خرده چندي که
در
دل سنگ خارا جمع کرد
شد سويدا حلقه بيرون
در
اين خانه را
بس که دل از سادگي تخم تمنا جمع کرد
بوي گل شد زير چندين پرده رسواي جهان
در
دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
گر بياض گردن ميناي مي آيد به دست
در
دل شب مي توان فيض سحر ادراک کرد
گر کند ساقي مسلسل دور جام باده را
چند روزي مي توان خون
در
دل افلاک کرد
گرچه صائب مي چکد آب حيات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم
در
خاک کرد
ابر رحمت
در
دهانش گوهر شهوار ريخت
چون صدف هر کس درين دريا دهن را پاک کرد
اشک تلخي
در
بساطش ماند از برگ حيات
هر که چون گل زندگاني صرف آب و رنگ کرد
مي برم
در
بيضه فولاد بر جوهر حسد
بس که پيکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد
در
جهان مي خواست قحط شبنم جان افکند
آن که مژگان ترا چون مهر زرين چنگ کرد
فاش شد از يک قدح رازي که
در
دل داشتم
سوز پنهان مرا بي پرده اين تبخال کرد
سبحه را
در
دست زاهد چون سپند آرام نيست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه
در
اشک ندامت آفتاب
اين سزاي آن که زير چرخ جا را گرم کرد
باد رنگين از شراب لعل دايم ساغرش
هر که
در
قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
دين و دل
در
کار آن زلف دو تا خواهيم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهيم کرد
رعشه بر بازوي موج افتاد
در
درياي عشق
ما به اين بي دست و پايي چون شنا خواهيم کرد؟
نيست بي ياران گوارا باده هاي چون عقيق
چون سهيل اين جرعه
در
کار يمن خواهيم کرد
هر کسي را چون قدح دوري است
در
بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهيم کرد
تا نگارين شد زمي دست سبو
در
زير سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
مي شود صائب به اندک جنبشي پا
در
رکاب
هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد
هر که چون آب روان آيينه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان
در
پيش خود استاده کرد
هر که دنبال من آيد مست گردد
در
دو گام
نقش پارا مستي رفتار من پيمانه کرد
گرچه آمد نخلش از دست دعاي ما به بار
در
برومندي به برگ سبز ياد ما نکرد
در
چنين فصلي که آتش سر برون آرد زسنگ
عندليب ما سر از کنج قفس بيرون نکرد
مي تواند با تو
در
پيري هم آغوشم کند
آن که چندين گل برون از پرده خار آورد
چون يد بيضا فروغش نور مي سوزد به چشم
در
نظر چون گوهر ما را خريدار آورد
در
خم دام فراموشي به خود درمانده ايم
دانه اي از بهر مرغ ما مگر مور آورد
موج اگر گاهي به ساحل مي کشاند خويش را
مي کشد ميدان که دريا را
در
آغوش آورد
از گلاب صبح محشر هم نمي آيد به هوش
هر که
در
آغوش يک شب آن برو دوش آورد
شد برومند از سر منصور چوب خشک دار
در
چه موسم نخل ما يارب ثمر مي آورد؟
هر که چون غواص مي سازد نفس
در
دل گره
صائب از دريا برون عقد گهر مي آورد
نخل مومين، ميوه خورشيد بار آورد و ريخت
در
چه موسم نخل ما يارب ثمر مي آورد؟
حسن
در
هر جا که باشد چشم زخمي لازم است
سوزن از جيب مسيحا سربدر مي آورد
از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل
کز چمن
در
حلقه احباب گل مي آورد
کوچه زنجير بن بست است
در
ظاهر، ولي
هر که رفت آنجا سر از صحرا برون مي آورد
نامه شوق مرا هر کس گذارد
در
بغل
چون کبوتر بال و پر از پا برون مي آورد
در
رياض حسن او هر کس به گل چيدن رود
همچو نرگس ديده حيران برون مي آورد
در
طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دريا گهر آسان برون مي آورد
باده انگور و آب خضر از يک چشمه اند
مرد دل
در
سينه هر کس شراب گور خورد
هر که پيش تلخرويان مهر از لب بر نداشت
آب شيرين چون صدف
در
عين دريا مي خورد
يار ما
در
پرده شب باده تنها مي خورد
سازگارش باد يارب گرچه بي ما مي خورد
مي کند خون
در
دل صياد، آهوي حرم
هر که پا از حد خود بيرون نهد پا مي خورد
هر که از مهر خموشي مي تواند جام ساخت
آب شيرين چون گهر
در
قعر دريا مي خورد
لطف حق
در
سنگ روزي مي رساند بي دريغ
بهر روزي آدمي چندين چرا غم مي خورد؟
فيض اهل جود يکسان است
در
موت و حيات
کاروان روزي همان از خاک حاتم مي خورد
غوطه
در
خون شفق زد ماه نو تا رزق يافت
کيست کز گردون لب ناني مسلم مي خورد؟
ز انتظار حشر، ارباب نظر
در
آتشند
شمع مي سوزد چو صحبت دير بر هم مي خورد
من که روزي از دل خود مي خورم
در
آتشم
واي بر آن کس که نعمتهاي الوان مي خورد
پيش ازين مي ماند
در
خارا نشان پاي من
اين زمان پايم به سنگ از باد دامان مي خورد
در
گلويش آب مي گردد گره همچون صدف
هر که روي دست جود از ابر نيسان مي خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سيمين او
خون خود را گل
در
آن چاک گريبان مي خورد
نيست دامنگير چون خون حلال ما، چرا
خون ما را
در
لباس آن جامه گلگون مي خورد
اين جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
تيغ دايم آب
در
جو دارد و خون مي خورد
پاي ليلي را نگارين مي کند خوناب درد
گر به سنگي
در
بيابان پاي مجنون مي خورد
تا زماه نو فلک آرد لب ناني به دست
از شفق هر شام صائب غوطه
در
خون مي خورد
بي تأمل دم مزن، کز لب گهر مي ريزدش
چون صدف هر کس سخن را
در
دهن مي پرورد
چون صدف
در
دامن خود گوهر مقصود يافت
هر که گرد خويش دوري چند چون گرداب زد
خضر و سير ظلمت و آب حيات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه
در
مهتاب زد
صفحه قبل
1
...
1494
1495
1496
1497
1498
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن