167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ناشستگي من بود از سر به هوايي
    چون سرو، مرا پاي به گل در لب آب است
  • يک شعله شوخ است که در سير مقامات
    گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
  • در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟
    گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست
  • تنها نگرفته است همين روي زمين را
    چون بيضه فلک در ته بال و پر عشق است
  • چون نار کند شق دل ميناي فلک را
    اين باده پر زور که در ساغر عشق است
  • در کام نهنگ و دهن شير توان بود
    رحم است بر آن روح که زنداني عقل است
  • راضي به قضا باش که در خاطر خرسند
    چندان که نظر کار کند ناز و نعيم است
  • چون آينه هر دل که ز روشن گهران است
    در نقش بد و نيک به حيرت نگران است
  • اين راز که چون خرده گل در جگر ماست
    فرياد که چون بوي گل از پرده دران است
  • زان شمع نسوزم که ز فانوس حصاري است
    گرد سر آن شمع که در خانه زين است
  • بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
    اين حسن خداداد که با آن گل خودروست
  • در روز به مجلس مطلب دختر رز را
    صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
  • صائب چه خيال است که از سينه کند ياد؟
    هر دل که گرفتار در آن حلقه گيسوست
  • هر ناله که از دل ز سر صدق برآيد
    صبحي است که تسخير جهان در نفس اوست
  • از غيرت پيچ و خم آن موي ميان است
    هر تاب که در زلف شکن بر شکن توست
  • هر چند که از زلف تو يک پيچ نمانده است
    در سينه من مايه صد سلسله آه است
  • خون مي خلدم در جگر از رشک چو نشتر
    تيغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟
  • در روي زمين يک سر پر شور نمانده است
    ته جرعه اي از کاسه منصور نمانده است
  • بر روي زمين صائب و بر چرخ مسيحا
    در انفس و آفاق دو کس بيش نمانده است
  • در دامن دشتي که تو مي مي کشي امروز
    هر لاله او شمع سر خاک شهيدي است
  • اين نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
    در هر گلي اين آب سبکروح به رنگي است
  • در چشم تو گل پرده نشين است، وگرنه
    هر موجه اي از ريگ روان قبله نمايي است
  • در هر جگري شوري ازين گرم نفس هست
    چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
  • بر سيل سبکسير شود خار پر و بال
    سهل است اگر در ره ما خار و خسي هست
  • در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
    چون صبح، ز آفاق کسي را که دمي هست
  • صائب ز گل و خار جهان دست نگه دار
    در دامن اين دشت به جز زهرگيا چيست؟
  • هر کس گلي از شوق تو در آب گرفته است
    تا قامت رعناي تو سرو چمن کيست؟
  • در ديده بي شرم و حيا نور ادب نيست
    بي رويي از آيينه بي پشت، عجب نيست
  • چون آينه و آب نيم تشنه هر عکس
    نقشي که ز دل محو شود در نظرم نيست
  • هر چند که با هم نشود سير و سکون جمع
    در صلب گهر، آب روان است و روان نيست
  • آن پير سيه دل که مقيد به خضاب است
    در چشم خود از جهل جوان است و جوان نيست
  • بي ديده بينا چه گل از خار توان چيد؟
    رحم است به پايي که در او آبله اي نيست
  • از عکس خود آن آينه رو بس که حيا داشت
    در خلوت آيينه همان رو به قفا داشت
  • هر جغد در او خال رخ سيمبري بود
    از روي تو ويرانه من بس که صفا داشت
  • در ظاهر اگر پشت به من همچو کمان داشت
    ليک از ته دل روي توجه به نشان داشت
  • در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
    کو وادي غربت که توان رو به قفا رفت
  • تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
    اين زور در ايام که بر دست دعا رفت؟
  • بس خون که کند در جگر سوزن عيسي
    خاري که ز راه تو به پاي دل من رفت
  • در خون کشد نظر را حسني که بي حجاب است
    تيغ برهنه باشد رويي که بي نقاب است
  • از غيرت رکابت از ديده خون روان است
    اما چه مي توان کرد پاي تو در ميان است!
  • در پله ترقي است مشرب چو عالي افتاد
    از خاک زود خيزد تا کي که خوش عنان است
  • از غيرت رکابت از ديده خون روان است
    اما چه مي توان کرد پاي تو در ميان است!
  • از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
    گردد دليل صياد زخمي که خونچکان است
  • از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
    دايم ز تير شيون در خانه کمان است
  • ما مي زنيم از جهل هر دم به دامني دست
    هر چند روزي ما در دست آسمان است
  • حسن آن بود که دايم بر يک قرار باشد
    حسن مه دو هفته کي در حساب حسن است؟
  • در هر نظر به رنگي آيد ز پرده بيرون
    زير و زبر دل عشق از انقلاب حسن است
  • در دور خط ز خوبان ظلم است چشم بستن
    خط حلقه حلقه چون شد عين شباب حسن است
  • از خنده برق را نيست مانع هجوم ياران
    در عين گريه ما را دل همچنان شکفته است
  • در جوش لاله و گل، ديوانه را عروسي است
    چون تابه گرم گردد، اين دانه را عروسي است
  • از سينه هاي گرم است هنگامه جهان گرم
    تا هست باده در جوش ميخانه را عروسي است
  • تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
    هر جغد بي پر و بال در چشم خود همايي است
  • هر چند قلزم عشق بر يک هواست دايم
    در هر سر حبابي از شوق او هوايي است
  • از استخوان بي مغز پوچ است لاف، صائب
    حرف از نسب مگوييد در هر کجا حسب نيست
  • اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستي
    مرا جنون به رگ و ريشه، شيشه شيشه شراب است
  • به سنگ عربده بشکن طلسم هستي خود را
    که در شکستن اين شيشه، شيشه شيشه شراب است
  • جواب آن غزل ميرزا سعيد حکيم است
    که عشق در دل غم پيشه، شيشه شيشه شراب است
  • از فشار قبر بر گوش حديثي خورده است
    هر که را در هم نيفشرده است درد احتياج
  • زلف کج بر چهره خوبان قيامت مي کند
    در مقام خود بود از راست به، بسيار کج
  • در نيام کج نسازد تيغ قد خويش راست
    زير گردون هر که باشد، مي شود ناچار کج
  • دل ديوانه ما بي دف و ني در رقص است
    شور ما نيست به اين سلسله چندان محتاج
  • بهشت را دل ما در نظر نمي آورد
    نمود عشق تو ما را به يک نظر محتاج
  • در آن مقام که ماييم، شوق تا حدي است
    که هيچ نامه نگردد به نامه بر محتاج
  • کار خود چون کوهکن با تيشه خود کن تمام
    بيش ازين در انتظار تيغ چون جوهر مپيچ
  • دل چو روشن شد به باد نيستي ده جسم را
    خط پاکي چون به دست افتاد در دفتر مپيچ
  • در ره دوري که نقش بال وپر باشد وبال
    رشته دام علايق را به بال وپر مپيچ
  • گر به آب خضر مي خواهي که در ظلمت رسي
    چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپيچ
  • تا تواني در رکاب شهسواران قطره زد
    بي سر و پا شو چو گوي، از زخم چوگان سرمپيچ
  • در عالم افسرده ز نيکان اثري نيست
    از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هيچ
  • تا به کي همچون سگان گيرد ترا در خواب، صبح؟
    چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح
  • گر نداري زنده شب را از گرانخوابي چو شمع
    سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح
  • مي شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
    هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
  • مد احساني که نامش بر زبانها مانده است
    مي کشد کلک قضا هر روز در ديوان صبح
  • چون شدي محروم صائب از گل شب بوي فيض
    برگ عيشي در گريبان ريز از بستان صبح
  • سينه ام از خاکمال گرد کين بي نور نيست
    در صفا سر حلقه نيکان و پاکانم چو صبح
  • از تنور سرد آرد گرم بيرون نان خويش
    نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح
  • مي کند احيا جهاني را ز تأثير نفس
    هر که دارد شور عشقي در نمکدان همچو صبح
  • در تو تأثير از دل تاريک نبود آه را
    ورنه مي گردد سفيد از آه سردي موي صبح
  • چون گل از جاي خود آغوش گشا مي خيزد
    قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟
  • روزگاري است که در خون شفق مي غلطد
    از که اين زخم نمايان به جگر دارد صبح؟
  • مرا که با دل شب راز در ميان دارم
    چه دل گشاده شود صائب از سفيده صبح؟
  • دست از طلب مدار درين ره، که مي کشد
    خورشيد را ز صدق طلب در کنار صبح
  • خواهي که سرخ روي شوي در بسيط خاک
    چون گل به آب ديده خود کن وضوي صبح
  • اي خدنگ آه کوتاهي مکن در کين چرخ
    چشمه هاي خون روان کن از دل سنگين چرخ
  • بستر بيگانه مي ريزد نمک در چشم خواب
    مي شود عيش دل رم کرده، از آرام تلخ
  • در کمين فرصت از دل چشم آسايش مدار
    خواب شد از شوق صيادي به چشم دام تلخ
  • بوسه ها در چاشني دارد، مباش اي دل غمين
    گر به قاصد آن شکر لب مي دهد پيغام تلخ
  • پند ناصح چند ريزد خار در پيراهنم؟
    کرد بر من خواب را اين مرغ بي هنگام تلخ
  • کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود
    هر کس گذشته است درين نشأه ز آب تلخ
  • اينجا به آب توبه ز لب زنگ مي بشوي
    در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ
  • دل را مسوز ز آتش عصيان که رم کند
    در پيش سگ اگر فکني اين کباب تلخ
  • خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
    طي به يک پا مي کند چندين بيابان گردباد
  • اختياري نيست صائب اضطراب ما زعشق
    دست و پايي مي زند هر کس که در دريا فتاد
  • چشم زخمي دامگاه عشق را در کار هست
    چون قفس پهلوي ما سهل است اگر لاغر فتاد
  • صائب از حسن گلو سوز که مي گويي سخن؟
    کآتش از کلک جهانسوز تو در دفتر فتاد
  • بهر گندم از بهشت آدم اگر بيرون فتاد
    ديده ما در بهشت از روي گندم گون فتاد
  • در لباس شاخ گل گردد قيامت جلوه گر
    کشته اي کز دست و تيغ او به خاک و خون فتاد
  • چشم صيادت که آهو را نياوردي به چشم
    دام از بي حاصلي در هر گذر خواهد نهاد
  • رنگ رخسارت که با گل چهره مي شد در چمن
    داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
  • شد جهان تاريک در چشم، چو عشق تاج بخش
    از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد