نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها
در
او گم است
محرم نه اي تو، ورنه به هر موي داده اند
پيچيده نامه اي که خبرها
در
او گم است
از درد عشق، روي به خوناب شسته اي است
هر گل که
در
سراسر گلزار عالم است
صائب کسي که عشق بود اوستاد او
در
هر فني که نام توان برد، يک فن است
اين باده رسيده که
در
ساغر من است
حور من و بهشت من و کوثر من است
در
واديي که سيل برد کوه را ز جاي
پاي به خواب رفته من لنگر من است
با کاينات يکدل و يکروي گشته ام
هر جا که يار جلوه کند
در
دل من است
باشد ز زخم تيغ زبان فتح باب من
هر رخنه اي ز دل
در
ميخانه من است
چون گوهر از محيط به يک قطره قانعم
در
دل شود چو گريه گره، دانه من است
در
زير چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ اين صدف به گوهر يکدانه من است
از ضعف اگر چه ما به زمين نقش بسته ايم
جان نفس گسسته ما
در
رکاب اوست
گردون که صبح و شام زنده غوطه
در
شفق
صيد به خون تپيده اي از صيدگاه است
از کوشش تو مي رود از پيش کار ما
پاي به خواب رفته ما
در
رکاب توست
از نقد و جنس آنچه ترا هست
در
بساط
بر هر چه پشت پاي زني دستگير توست
نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد
هر کس برون دويده ز خود
در
سراغ توست
پوچ است هر سري که نه
در
وي هواي توست
سهوست سجده اي که نه بر خاک پاي توست
صائب گشوده اند به رويش
در
بهشت
هر کس زبان ز نيک و بد خلق بسته است
اين خار غم که
در
دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
بر طفل اشک خون جگر دست يافته است
در
آب، رنگ چون به گهر دست يافته است؟
مژگان به هم نمي زند از آفتاب حشر
آيينه اي که عکس تو
در
بر گرفته است
زان روي آتشين که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلي که مي نگرم
در
گرفته است
خونم که مي شکافت به تن پوست چون انار
در
تيغ او قرار چو جوهر گرفته است
در
خط عنبرين نرسد هيچ فتنه اي
زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است
سيلاب را ز سايه زمين گير مي کند
کوه غمي که
در
دل من پا فشرده است
دستم ز کار و کار من از دست رفته است
تا بهله دست
در
کمر يار کرده است
در
عين وصل مي تپد از تشنگي به خاک
آن را که شوق تشنه ديدار کرده است
صبح اميد بر
در
دل حلقه مي زند
گويا دهان او به شکر خنده وا شده است
چون ماه
در
دو هفته شود کار او تمام
از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است
تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا
نقش مراد
در
نظرم نقش پا شده است
داند که من ز جسم گرانجان چه مي کشم
دامان هر که
در
ته ديوار مانده است
يک عمر مي توان سخن از زلف يار گفت
در
بند آن مباش که مضمون نمانده است
داند که من چه مي کشم از تنگناي چرخ
چون طعمه هر که
در
دهن شير بوده است
داند به من چه مي رود از ترکتاز عشق
در
راه سيل هر که زمين گير بوده است
بر روي من چو صبح
در
فيض وا شده است
تا دست من به دامن شبها رسيده است
از داغ تازه اي که به دست تو ديده ام
چون لاله
در
کفم جگر پاره پاره است
از دست و پا زدن نيم آزاد زير چرخ
يک دم، چو طفل شوخ که
در
گاهواره است
نتوان به کنه چرخ رسيدن به سعي فکر
انديشه مور و اين
در
و ديوار آينه است
عاشق چو محو گشت، دو عالم دو عينک است
طوطي چو مست شد،
در
و ديوار آينه است
صافي دلان ميکده را پاک ديده ايم
در
دل نگيرد آن که ز کس کينه آينه است
در
روزگار خط تو چون آب و سبزه شد
با زنگ اگر چه دشمن ديرينه آينه است
هر غنچه زين چمن دل
در
خون نشانده اي است
هر شاخ نرگسي نظر بازمانده اي است
در
هر نظاره ام ز تو پيغام تازه اي است
هر گردشي ز چشم توام جام تازه اي است
از پختگي اگر چه مرا عشق سوخته است
هر لحظه
در
دلم هوس خام تازه اي است
هر زخم تازه بر دل من يار کهنه اي است
هر داغ کهنه
در
جگرم جام تازه اي است
در
اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگاني آن کس که سرسري است
آن را که شد گزيده ز طول حيات خويش
ليل و نهار
در
نظرش مار ارقمي است
دل
در
بقا مبند کز اين باغ پر فريب
بي بال و پر چو قطره شبنم پريدني است
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در
نيشکر ز رعشه غيرت شکر نبست
يابد چگونه راه
در
آن زلف دست ما؟
جايي که شانه مي گزد از دور پشت دست
مي
در
گلوي مدعيان مي کند به زور
زد آن که بر لب من مخمور پشت دست
ريزند مي چو شيشه مگر
در
گلوي من
مي لرزد اين چنين که مرا از خمار دست
در
خون دل مرو که سيه روي مي شود
هر اخگري که چهره به اشک کباب شست
از لخت دل مرا مژه
در
چشم تر شکست
چون شاخ نازکي که ز جوش ثمر شکست
خون مي گشايد از رگ الماس سايه اش
آن نيش غمزه اي که مرا
در
جگر شکست
بگذر ز سر، که هر که درين راه سر نباخت
در
جيب خاک ماند سرش ز انفعال دوست
در
بزم ما به باده و جام احتياج نيست
ما را بس است مستي ذکر مدام دوست
يک موي
در
ميان من و او نمانده است
پيچيده ام چو تاب به موي ميان دوست
بر هر که دست مي زنم از دست رفته است
در
حيرتم که از که بپرسم نشان دوست؟
از خود رميده اي است که خود را نيافته است
امروز
در
بساط جهان بيغمي که هست
هر چند
در
دهان تو خاک سيه زنند
چون نقش، خوش برآي بر هر خاتمي که هست
خون
در
رگ تو شير ز مهر که مي شود؟
خميازه تو بر قدح بي خمار کيست
هر رقعه اي که مي کنم انشا به آن نگار
در
طالعش چو برگ خزان بازگشت نيست
مجنون چه خون که
در
دل ليلي نمي کند
از خود رميده را به وصال احتياج نيست
صد دل چو تار سبحه به يک رشته مي کشد
کوتاهيي
در
آن مژه هاي بلند نيست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محيط
چون گوي
در
تردد و چوگان پديد نيست
در
موج خيز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ريحان پديد نيست
چون وا نمي کند گره از کار هيچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق
در
نگار نيست
از زنده رود زنده دلي آب خورده ايم
در
موج خيز غم دل ما بي سرور نيست
تا چند
در
ميان فکني باد و شانه را؟
دل را نمي دهيم به زلف تو، زور نيست!
چشم تو چون ز مستي غفلت فراز نيست
تهمت چه مي نهي که
در
فيض باز نيست
بزمي است بي چراغ و کدويي است بي شراب
در
هر سري که دولت بيدار عشق نيست
از پيچ و تاب جسم، روان را ملال نيست
در
ساز، نغمه را خبر از گوشمال نيست
در
کيش ما که لاف تمامي بود ز نقص
اظهار نقص هر که کند بي کمال نيست
در
جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب
چون مي تپد به خاک، اگر بسمل تو نيست؟
چون سرو اگر چه ريشه من
در
ته گل است
پيوند من ز عالم بالا گسسته نيست
در
زير تيغ حادثه پر دست و پا مزن
کاين درد را به جز سر تسليم چاره نيست
هر ذره از جمال تو فردست و بي مثال
در
مصحف تو نام خدا جز جلاله نيست
زان آتشي که
در
دل من عشق برفروخت
هر موي من چو موي ميان پيچ و تاب داشت
گل بس که شرم ازان رخ پر خط و خال داشت
آيينه
در
کف از عرق انفعال داشت
در
پيچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صياد پيشه اي که مرا از نظر گذاشت
چون موج دست
در
کمر بحر مي کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
صائب خوشا کسي که درين بحر چون حباب
بود و نمود او همه
در
يک نفس گذشت
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد
در
کار خويش صد گره از استخاره يافت
شد رشته ام گره ز خيال دهان يار
عمر دراز
در
سر اين پيچ و تاب رفت
صائب به اين خوشم که شدم محو
در
محيط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
صف
در
برابر صف محشر که مي کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت
صائب که پاک مي کند از روي کف غبار؟
در
قلزمي که گوهر غلطان به گرد رفت
گنجي که از شکوفه برون داده بود خاک
در
يک نفس به باد چو زر نثار رفت
تا سايه کرد بر سر من آفتاب عشق
بر هر زمين که سايه ام افتاد،
در
گرفت
از نوبهار روي زمين خشک و تر شکفت
اين باغ را ببين که چه
در
يکدگر شکفت
از سنگ سخت تر سخنان
در
سر شراب
چشم و دهان يار به بادام و پسته گفت!
روي نگه ماست به صد راه چو مژگان
هر چند که آن پاک گهر
در
نظر ماست
سرمايه عيشي که به آن فخر توان کرد
خشتي است که از کوي تو
در
زير سر ماست
دود از جگر طور به يک جلوه برآرد
اين برق جهانسوز که
در
خار و خس ماست
چشم تو عجب نيست اگر مست و خراب است
کز روي عرقناک تو
در
عالم آب است
چشمي که چو مژگان نکند هر دو جهان را
در
هر نگهي زير و زبر، پرده خواب است
مژگان تو از کج قلمي دست ندارد
هر چند ز خط حسن تو
در
پاي حساب است
در
عالم فاني که بقا پا به رکاب است
گر زندگي خضر بود نقش بر آب است
جايي که بود عمر خضر نقش بر آبي
اين هستي ده روزه ما
در
چه حساب است؟
حسنش شده
در
بردن دل گرم عنانتر
هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است
صفحه قبل
1
...
1492
1493
1494
1495
1496
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن