167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • زمين ز سايه ابر بهار گلپوش است
    ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
  • دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
    خوشا کسي که درين بزم پنبه در گوش است
  • چه عمر پوچ به گفتار مي کني صائب؟
    سخن که نيست در او مغز، ناشنيده خوش است
  • نمي شود ز نظر چشم شوخ او غايب
    به هر طرف که روم اين ستاره در پيش است
  • نرفت چون به گداز از فراق، دانستم
    که جان سخت من از سنگ خاره در پيش است
  • نمي رسد چو به آن زلف دست من صائب
    چه سود ازين که دل از گوشواره در پيش است؟
  • صفاي روي زمين در صفاي دل بسته است
    که آب جوي بود صاف، چشمه تا صاف است
  • به هر که بيش رسد خون، فتوح بيش رسد
    که جاي مشک ز آهو هميشه در ناف است
  • به غير موي شکافان کسي نمي داند
    که تار و پود جهان در کف سخن باف است
  • حريف ناله نه اي، در گذر ز صحبت من
    که ماجراي من و وصل، آتش و نمک است
  • دل رميده به معشوق هم نمي سازد
    که اين پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
  • به بوسه اي دل ما شاد کن در آخر حسن
    که وقت ما و تو اي نازنين پسر تنگ است
  • کجا در آن دل سنگين کند سرايت آه؟
    که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
  • مکن به سنگ دل سخت يار را نسبت
    که در ميانه تفاوت ز شيشه تا سنگ است
  • کجا ز دانه و دام جهان فريب خورم؟
    مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
  • ز خود برآ، دل بيدار اگر طمع داري
    که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
  • خبر کي از دل پر خون عشق دارد حسن؟
    که لعل در نظر طفل بيخبر سنگ است
  • ز کار سخت گره وا شود به آساني
    کليد باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
  • ز حال سوختگان بو کجا تواني برد؟
    ترا که گل به گريبان و مشک در بغل است
  • جهان و هر چه در او هست رونماي دل است
    به هيچ جا نرود هر که آشناي دل است
  • نفس گداخته زان مي کند سفر شب و روز
    که در جهان نبود آنچه مدعاي دل است
  • مرو ز ميکده بيرون، که در جهان خراب
    ز روزني که نسيمي به دل خورد جام است
  • به سيم و زر نشود بي زبانه آتش حرص
    که شمع در لگن زر همان گدازان است
  • ز بس که مرده دل افتاده اي نمي بيني
    که چهره تو ز موي سفيد در کفن است
  • قلم به تيغ ازين راه سر نمي پيچد
    چه لذت است که در جبهه سايي سخن است
  • به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش
    ترانه اي که نهان در لب خموش من است
  • ز گوشه گيري خال لب تو معلوم است
    که آن بلاي سيه در کمين هوش من است
  • هزار ناله بي پرده در جگر دارم
    ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است
  • به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
    بلند نام شود هر که در زمان من است
  • ازان چو باد صبا گشته ام پريشان سير
    که دست زلف بلند تو در ميان من است
  • بگير جان و بده بوسه اي در آخر حسن
    که اين متاع درين چند روز شيرين است
  • پياله مي زند از خون گرم خود در خواب
    ز بس که ديده پرويز محو شيرين است
  • کسي است عاشق صادق چو صبح در آفاق
    که صرف آه کند يک دو دم که قسمت اوست
  • به خرج آتش سوزنده مي رود چو شرار
    چو غنچه در گره خويش هر که زر بسته است
  • مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ريخت؟
    که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است
  • ز شوق کوي تو خونش به جوش مي آيد
    اگر شهيد تو در خاک کربلا خفته است
  • به بال همت گردون نورد من بنگر
    به اين مبين که مرا رخت در گل افتاده است
  • هزار مرحله از کعبه است تا در دل
    دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است
  • عجب که گريه ما در دلش اثر نکند
    که دانه پاک و زمين سخت قابل افتاده است
  • نشسته است به گل، بارها سفينه چرخ
    به کوچه اي که مرا رخت در گل افتاده است
  • به شوخي مژه يار مي توان پي برد
    ز رخنه هاي نمايان که در دل افتاده است
  • ز جوهر آينه در فکر بال پردازي است
    ز بس که روي ترا با صفا کرده است
  • نه خط ز خال لب يار سر برآورده است
    که در هواي شکر، مور پر برآورده است
  • تو چون ز خويش تواني برآمد اي زاهد؟
    که زهد خشک به روي تو در برآورده است
  • مرا به بلبل تصوير، رحم مي آيد
    که در هواي تو بال و پري بهم نزده است
  • نفس ز سينه من زنگ بسته مي آيد
    ز بس که در دل من شکوه آب گرديده است
  • نه هاله است به دور قمر، که خوبي ماه
    به دور حسن تو پا در رکاب گرديده است
  • اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
    که دل چو چاک شود زلف يار را شانه است
  • اگر چه نقش دويي نيست در قلمرو حسن
    نظر به زلف و خط از روي يار، بي ادبي است
  • نفس گداخته خود را به گوشه اي برسان
    که حب جاه چو سگ در قفاي درويشي است
  • چو رخنه در دل سنگين يار ممکن نيست
    چه خون ز ديده فشاني چه آب، هر دو يکي است
  • چو از حيا نتوان از تو کام دل برداشت
    چه در کنار درآيي چه خواب، هر دو يکي است
  • چو از حيا نتوان از تو کام دل برداشت
    چه در کنار درآيي چه خواب، هر دو يکي است
  • به غير دل که عزيز و نگاه داشتني است
    جهان و هر چه در او هست، واگذاشتني است
  • مشو ز پير خرابات دور در هر حال
    که تير تاز کمان شد جدا، به خاک نشست
  • زبان چو برگ خزان ديده است در چمنم
    به اين دماغ چه دانم که گل فشاني چيست
  • ز چاک دل بود اميد فتح باب مرا
    چو آفتاب مرا روي دل به هر در نيست
  • اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است
    دلي کجاست که در وي غم دو عالم نيست؟
  • به هوش باش که جان سخن ز آگاهي است
    سخن که از سر غفلت بود در او جان نيست
  • به آسمان نرسد هر که خاک پاي تو نيست
    فرو رود به زمين هر که در هواي تو نيست
  • شکر به زاغ فرسني و استخوان به هما
    چه رمزها که نهان در کف عطاي تو نست
  • نه از خدا و نه از خلق شرم خواهي داشت
    ترا که در گنه از خويش انفعالي نيست
  • هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسيد
    ز نشأه اين مي پا در رکاب خالي نيست
  • ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم
    ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت
  • در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار
    که نوبهار و خزانش به يک قرار گذشت
  • چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان
    که دور خوبي مه در حصار هاله گذشت
  • مرا ز بي پر و بالي غمي که هست اين است
    که گرد بام و در او نمي توانم گشت
  • من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
    که شانه راه در آن زلف عنبرافشان يافت
  • اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کني
    ز اشک و آه، کلاه و کمر تواني يافت
  • به نور عاريه، اي ماه نو چه مي بالي؟
    که در دو هفته به خرج گداز خواهي رفت
  • که داد در سر خود جاي، باد نخوت را؟
    که دست خالي ازين بحر چون حباب نرفت
  • ز بس که بوي تو در مغز پيچيده است
    توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت
  • آبي جز آب تيغ که از چشم شور خلق
    لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
  • خود را به تلخ و شور برآورده ايم ما
    در آب اگر بود رگ تلخي، گلاب ماست
  • فتح و ظفر ز خودشکني زير دست ماست
    چون زلف و خط، درستي ما در شکست ماست
  • کي جام باده در خور کام و زبان ماست؟
    خوني که مي خوريم زياد از دهان ماست
  • زلفي که مي کشد به کمند آفتاب را
    در پيچ و خم ز جوهر تيغ زبان ماست
  • تکليف توبه هر که در ايام گل کند
    خونش به خاک ريز که از اهل بدعت است
  • در موسمي که مي ز هوا مي توان رساند
    صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است
  • در کنه کفر و دين نرسيده است هيچ کس
    هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
  • در کاسه سري که بود فکر آب و نان
    چون آسيا هميشه پر از گرد کلفت است
  • از سينه هاي چاک بود فتح باب دل
    اين در چو باز شد به گريبان چه حاجت است؟
  • چون ميوه در تو تا رگ خامي به جاي هست
    گردن مکش، که دار و رسن بي نهايت است
  • غير از تو اي نگار ز سيمين بران کراست
    در پيرهن تني که به صد جان برابرست؟
  • بيم و اميد در دل اهل جهان پرست
    هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست
  • صائب به خاک پاي وي از سرمه صلح کن
    در دودمان چشم تو اين توتيا بس است
  • چون عشق در طبيعت من انقلاب نيست
    صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است
  • طول امل ز قامت خم بيش شد مرا
    شد حلقه اين کمان و همان در کشاکش است
  • بر رنگ و بوي عاريه هر کس که دل نهاد
    پيوسته از بهار و خزان در کشاکش است
  • تا موي آن کمر نکند ترک پيچ و تاب
    ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
  • گل روي خود به اشک ندامت ز خواب شست
    در وقت صبح، آب خمار اينچنين خوش است
  • در هر نظر به رنگ دگر جلوه مي کند
    از بس که رنگ آن گل رخسار نازک است
  • از خوشه راز دانه مستور فاش شد
    گل مي کند ز تيغ زبان هر چه در دل است
  • در پيري از حيات اقامت طمع مدار
    سيل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
  • کام از تو هر که يافت سليمان عالم است
    دستي که در ميان تو شد حلقه خاتم است
  • لعلي که خون کند به جگر آفتاب را
    در مشت خاک بي سر و سامان آدم است
  • از پيچ و تاب درد، ملک را نصيب نيست
    اين تاب در کمند رگ جان آدم است
  • در وقت خود، چو غنچه گره باز مي شود
    ممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟
  • زين آب زير کاه، که چرخ است و کهکشان
    ايمن مشو که موج خطرها در او گم است
  • هستي است شکري که ازو چهر مي چکد
    زهري است نيستي که شکرها در او گم است