167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در دل سخت تو تأثير ندارد، ور نه
    کوه را ناله من باديه پيما مي کرد
  • لب جان بخش تو از خاک قيامت انگيخت
    روح اگر در تن خفاش مسيحا مي کرد
  • صائب از خواجه مدد خواست درين تازه غزل
    که در احياي سخن کار مسيحا مي کرد
  • تازه گرداندن احرام سفر مطلب بود
    روي در ساحل اگر موج ز دريا مي کرد
  • حسن آن روز که آيينه مصفا مي کرد
    عشق در پرده زنگار تماشا مي کرد
  • بي لب لعل تو صائب المي داشت که گل
    در نظر جلوه خميازه حسرت مي کرد
  • نيست يک جرعه درين ميکده بي خون جگر
    باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
  • به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
    شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
  • عمر جاويد شود در نظرش موج سراب
    خضر اگر زخمي ازان خنجر سيراب خورد
  • در جهاني که تهيدست برون بايد رفت
    ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
  • چند در شيشه سر بسته گردون صائب
    خون خود را دل بيتاب چو سيماب خورد
  • شعله شوق اگر در دل خارا گيرد
    کعبه چون محمل ليلي ره صحرا گيرد
  • يوسف اين گرمي بازار نديده است به خواب
    مهر در کوي تو شب جاي تماشا گيرد
  • در نگهباني دل عقل عبث مي کوشد
    سوزن آن نيست که دامان مسيحا گيرد
  • چرخ بيهوده خمي در خم صائب کرده است
    دام گنجشک محال است که عنقا گيرد
  • سرو از برگ سراپا کف در يوزه شده است
    که ز بالاي تو سرمشق رعونت گيرد
  • نکشد زير زمين وحشت تنهايي را
    هر که در روي زمين خوي به وحدت گيرد
  • کوته آنديش تري نيست ز من عالم را
    در ره سيل مرا خواب فراغت گيرد
  • هر که در وقت جواني ره طاعت گيرد
    خط پاکي ز عرق ريزي خجلت گيرد
  • باده در مردم بي مغز اثر بيش کند
    طرفه شوري است چو آتش به نيستان گيرد
  • دانه سوخته را گريه ما سبز کند
    زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گيرد
  • هرکسي حاجت خود را به دري عرض نمود
    دست دريوزه ما بر در استغنا زد
  • آب روشن که صفا در قدمش مي غلطيد
    ديد تا روي ترا آينه بر خارا زد
  • در شکنجه است ز شورابه دريا دايم
    هر که چون دانه گوهر ز يتيمي دم زد
  • سير صحراي شکرخيز قناعت کردم
    چون شکر، مور در او جوش حلاوت مي زد
  • نيست در خاطر سودازدگان فکر وصال
    به چه دل غرقه دريا به گهر پردازد؟
  • عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
    چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
  • محو در پرتو خورشيد جهانتاب شود
    هر که چون شبنم گل ديده به زر پردازد
  • هر که در تربيت جوهر بينش باشد
    به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
  • آتشي در جگر بلبل اگر هست، چرا
    اين چمن را ز خس و خار نمي پردازد؟
  • خواب مخمل نبود در گرو افسانه
    بخت کي گوش به افسانه خواب اندازد؟
  • صائب از بحر به يک جرعه برآوردي گرد
    در خور ظرف تو، ساقي چه شراب اندازد؟
  • کلک صائب چو گشايد گره از زلف سخن
    تاب در نافه آهوي تتار اندازد
  • در گذر از سر نظاره آن قد بلند
    کاين تماشا ز سر چرخ کلاه اندازد
  • شکوه در دل گره و جرأت گفتارم نيست
    مگر اين سلسله را اشک به راه اندازد
  • هست چون تيغ دودم در نظر غيرت من
    حسن را آينه هر چند دو چندان سازد
  • در جواني ز ثمر قامت نخل است دو تا
    راستي سرو مرا بي ثمري مي سازد
  • عقل در کاسه سر عشق شد از بيخبري
    ديو را باده گلرنگ پري مي سازد
  • راستي پيشه خود کن خيانت کردن
    در و ديوار جهان را عسسي مي سازد
  • دل ارباب هوس هر نفسي در جايي است
    کي سگ هرزه مرس با مرسي مي سازد؟
  • در پس پرده تزوير و ريا زاهد خشک
    عنکبوتي است که دام مگسي مي سازد
  • روح در جسم محال است بماند صائب
    طاير قدس کجا با قفسي مي سازد؟
  • دانه ام خال لب کشت شد از سوختگي
    در زميني که دل برق به خرمن لرزد
  • پير بر زندگي افزون ز جوان مي لرزد
    برگ بر خويش در ايام خزان مي لرزد
  • نيست تاب نفس سرد دل روشن را
    شمع در وقت سحرگاه ازان مي لرزد
  • مي شود از در نابسته پريشان، خاطر
    دل آسوده ز چشم نگران مي لرزد
  • وطن از ياد به خونگرمي غربت نرود
    آب در لعل گران قيمت ازان مي لرزد
  • گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
    کوته آنديش همان در غم نان مي لرزد
  • لاله تربتش آتش به ته پا دارد
    در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد
  • روزگاري است که در ساغر خورشيد، شراب
    آنقدر نيست که يک ذره دماغ افروزد