نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
ره عشق کسي را خبر از منزل نيست
خضر اين باديه چون ريگ روان گمراه است
در
ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما
کبک مستي است که با کوه و کمر ساخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود
در
داميم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
اشک
در
پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جاي رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
آن که
در
جام خضر آب بقا ريخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ريخته است
طفلي و سنگ و گهر
در
نظرت يکسان است
تو چه داني که درين خاک چها ريخته است!
هر طرف روي نهي باده جان ريخته است
اين چه فيض است که
در
دير مغان ريخته است
غم خود خور تو که
در
کلبه ما بي برگان
برگ عيش است که چون برگ خزان ريخته است
هيچ جا نيست که
در
خاک نباشد تيغي
بس که بر روي زمين تيغ زبان ريخته است
چون به دامن نکشم پاي، که
در
دامن خاک
هر جا پاي نهي شيره جان ريخته است
به دليل غلط آن کس که زند لاف وصول
بسته چشمي است که
در
چه به عصا افتاده است
آن حبابم که درين بحر ز بي مغزي ها
عقده
در
کار من از کسب هوا افتاده است
آتش از خشکي مغزم به دماغ افتاده است
برق
در
خانه ام از نور چراغ افتاده است
زود باشد سر خود
در
سر اين کار کند
چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است
جسم ما بر سر اين عمر سبکرو صائب
برگ سبزي است که
در
آب روان افتاده است
از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
اين چه شورست که
در
عالم جان افتاده است؟
در
جگر گريه افسوس مرا شيشه شکست
تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است
دل نفس سوخته از سينه برون مي آيد
چشم شوخ که دگر حلقه بر اين
در
زده است؟
صائب از وضع جهان
در
دل من آبله اي است
که مکرر به فلک خيمه برابر زده است
شيشه ام مي شکند
در
جگر از حرف درشت
باز تا دشمن دل سخت چه بر سنگ زده است
نافه را مغز شد از عطسه پريشان امروز
که دگر دست
در
آن طره شبرنگ زده است؟
سينه اي پهن تر از دشت قيامت دارم
داغ
در
پهلوي هم، خيمه چرا تنگ زده است؟
شرري کرده جدا بهر دل من اول
هر که
در
روي زمين سنگ به آهن زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خويش
از دل خاک برآورده و
در
خون زده است
تن به تسليم و رضا ده که ازين خوش نفسان
خار
در
پيرهن من گل بي خار شده است
تا چه ديده است
در
آن چهره نو خط، کامروز
روي آيينه خراشيده ز جوهر شده است
ذره اي نيست که از مهر تو خالي باشد
در
زمان تو فلک يک سر پر شور شده است
صائب از فيض دعاي شب و اوراد سحر
در
توفيق به روي دل من باز شده است
آخر حسن تو از خط به از آغاز شده است
که ز هر حلقه،
در
باغ نوي باز شده است
اشک حسرت شده
در
ساغر خضر آب حيات
تا دگر تيغ که بيرون ز نيام آمده است؟
خط به گرد رخ آن سيم ذقن آمده است
مور
در
دست سليمان به سخن آمده است
خارخاري که ز رفتار تو
در
دل مانده است
خس و خاري است که از موج به ساحل مانده است
گل اگر پرده نشين است چه جاي گله است؟
خار اين باديه
در
پرده صد آبله است
تا درين دايره اي، خون خور و خاموش نشين
که
در
آغوش رحم، کار جنين خونخواري است
هر کمالي است
در
اينجا به زوال آبستن
تيغ خود را چو سپر کرد مه نو سپري است
نيست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خويش
شيشه هر چند که
در
کارگه شيشه گري است
چه زني قطره به هر سوي، فرو رو
در
خويش
که درين تنگ صدف گوهر يکتاي خوشي است
در
گرفته است زمين از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحراي خوشي است
در
سر تيغ زبان بيهده گويان را نيست
فتنه هايي که نهان زير سر سر گوشي است
حرف، نخلي است که
در
شارع عام افتاده است
روزي خاصه بي برگ و بران خاموشي است
نيست
در
مشرب من ساده و نوخط را فرق
درد پيش من مخمور و مي ناب يکي است
در
ميان گل و مل نيست دورنگي صائب
مدت جوش گل و جوش مي ناب يکي است
شهد
در
خانه پر روزن زنبور يکي است
شمع هر چند که بسيار بود، نور يکي است
در
محيطي که ز دل نقش دو عالم شويد
آن که از صفحه خاطر نشود دور يکي است
در
غم و شادي ايام مرا حال يکي است
فصل هر چند کند جامه بدل سال يکي است
نوش و نيش است يکي پيش سبکرفتاران
خار و گل
در
گذر باد صبا هر دو يکي است
پشت و رو آيينه را مانع يکتايي نيست
کفر و دين
در
نظر وحدت ما هر دو يکي است
در
ته پاي تو از سرکشي و رعنايي
خون پامال من و رنگ حنا هر دو يکي است
گل بي خار
در
آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موي ميان هر دو يکي است
چه خيال است
در
آيينه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو يکي است
در
خزان سرو چو ايام بهاران تازه است
دل چو آزاد شود سود و زيان هر دو يکي است
دل آزاد من از هر دو جهان بيخبرست
در
صدف، گوهر من بي صدف از غلطاني است
عقل سدي است درين راه که برداشتني است
عشق خضري است که
در
مد نظر داشتني است
با دلي چون دل شب، مي روم از انجمني
که گل صبح
در
او پنبه ميناي مي است
هر که صائب دل خود داد به آهو چشمي
گر چه
در
کوچه و بازار بود صحرايي است
صحبت آينه و عکس بود پا به رکاب
در
دل و ديده خيال تو چسان صورت بست؟
غوطه
در
خون زند آن چشم که ديدن دانست
رزق دندان شود آن لب که مکيدن دانست
مي توان فيض بهار از نفس گرمش يافت
هر که را
در
جگر از تازه گلي خاري هست
خضر بر گرد سر درد طلب مي گردد
کعبه فرش است
در
آن سينه که آزاري هست
نيست ممکن که نفس راست کند
در
دل بحر
صدفي را که به کف گوهر غلطاني هست
نيست
در
آينه حيرت من نقش دويي
زشت و زيبا و گل و خار نمي دانم چيست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
مي توان يافت که نم
در
جگر دريا نيست
نه همين فکر خط و خال تو صائب دارد
در
دل سوخته کيست که اين سودا نيست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
ميوه تا
در
گرو شاخ بود کامل نيست
رشته نسبت بي پا و سران همتاب است
گرهي نيست به زلفش که مرا
در
دل نيست
در
دل هر که رضا رنگ اقامت ريزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نيست
رزق موري چو من از خوشه آن زلف بريد
يک جو انصاف
در
آن چهره گندم گون نيست
هر کسي را لب لعلت به زباني دارد
شيوه اي نيست که
در
لعل شکربار تو نيست
گر چه خورشيد تو
در
پرده شرم است نهان
ذره اي نيست که شرمنده انعام تو نيست
عالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خليل
در
دل سنگ تو تخم شرري نيست که نيست
فتنه هر دو جهان زير سر خشت خم است
در
خرابات مغان شور و شري نيست که نيست
نه همين خامه صائب ز تو طوبي ثمرست
آب لطف تو روان
در
چمني نيست که نيست
مي توان کرد به يک آه دل گردون نرم
زور
در
قبضه اين سخت کمان اينهمه نيست
در
غريبي دلم از ياد وطن خالي نيست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالي نيست
در
سراپاي تو هر گوشه که آيد به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالي نيست
داغ
در
زير سياهي بود از چشم ايمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالي نيست
در
دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بي سيم و زران جز غم پنهاني نيست
چشمه آبله ما به گهر پيوسته است
غوطه
در
گنج زد آن کس که پي ما برداشت
در
تلافي گهر افشاند و همان منفعل است
قطره اي چند که ابر از دل دريا برداشت
در
نظر داشت شکست دل چون شيشه من
هر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشت
دل صد چاک اگر دست ز تن برمي داشت
راه چون شانه
در
آن زلف معنبر مي داشت
آن که گريان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش
در
زندگي از خاک مرا برمي داشت
همه را
در
سر و کار تو به رغبت مي کرد
صائب دلشده گر صد دل ديگر مي داشت
چشم شوخ که مرا
در
دل غم ديده گذشت؟
کز تپيدن، دلم از آهوي رم ديده گذشت
وقت آن بي سر و پا خوش که
در
ايام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان ديده گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که
در
گريه مستانه گذشت
اين چه حرف است که
در
عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشي رو دهد آنجاست بهشت
جز دمي آب که صد چشم بود
در
پي آن
خضر از چشمه حيوان چه تواند دريافت؟
هر که چون شبنم گل پاک شد از آلايش
غوطه
در
چشمه خورشيد درخشان زد و رفت
هر که از چشمه تيغ تو دمي آب کشيد
خاک
در
ديده سرچشمه حيوان زد و رفت
ره به اسرار نهان از دل روشن برديم
دزد خود را دل ما
در
شب مهتاب گرفت
هر که
در
مجلس مي گريه مستانه نکرد
خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت
دل گرفته ما را به حال خود بگذار
که
در
گشودن اين غنچه صبح را دم سوخت
چو ماه مصر، سخن را عزيز بايد داشت
گهر چو آبله
در
دست و پا نبايد ريخت
به زور، مي به حريفان دهد غلط بخشي
که زهر
در
قدح من به صد تأمل ريخت
ز عقل و هوش به تنگ آمدم اياغ کجاست؟
در
آتشم ز پر و بال خود، چراغ کجاست؟
حساب دين و دل از ما به حشر اگر طلبند
بهانه اي چو سر زلف يار
در
دست است
بگير گردن مينا و رو به صحرا کن
که يک جهان قدح از لاله زار
در
گردست
اثر ز شعله هستي درين جهان تا هست
غم و نشاط چو دود و شرار
در
گردست
تو آن نه اي که به دوري ز ديده دور شوي
که روزگار جواني هميشه
در
نظرست
صفحه قبل
1
...
1490
1491
1492
1493
1494
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن