167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • آه سرم در تو اي آتش عنان خواهد گرفت
    خون بلبل را خوان از گلستان خواهد گرفت
  • در کمان از تير فکر خانه آرايي خطاست
    کار و بار اين جهان را مختصر بايد گرفت
  • در چنين فصلي که عرياني لباس صحت است
    پنبه از مينا، ز سر دستار مي بايد گرفت
  • مي شود جان تازه از آميزش سيمين بران
    تيغ را چون زخم در آغوش مي بايد گرفت
  • سرسري نتوان گذشت از آب جان بخش حيات
    تيغ را چون زخم در آغوش مي بايد گرفت
  • در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشيده است
    دور خود را زين چه خس پوش مي بايد گرفت
  • يا نمي بايد ز آزادي زدن چون سرو لاف
    يا گره از بي بري در دل نمي بايد گرفت
  • صاف چون آيينه مي بايد شدن با خوب و زشت
    هيچ چيز از هيچ کس در دل نمي بايد گرفت
  • تا چه با پروانه بي دست و پاي ما کند
    آتشين رويي کز او بال سمندر در گرفت
  • تا زمين شد جلوه گاه قامت او، آفتاب
    خاک را از چهره زرين خود در زر گرفت
  • مي گدازد دولت دنيا دل آگاه را
    در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت
  • مي شود از همدگر روشن چراغ حسن و عشق
    شمع گل از غنچه منقار بلبل در گرفت
  • شيشه با سنگ و قدح يا محتسب يکرنگ شد
    کي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
  • گر نمي خواهد که در پاي تو ريزد رنگ عشق
    سرو از قمري به کف چون مشت خاکستر گرفت؟
  • شاخ گل کرده است در گلزار خوش دستي بلند
    تا بر و دوش که را از خاک خواهد برگرفت؟
  • پر برون آرد به اندک روزگاري چون خدنگ
    هر که را درد طلب پيکان صفت در دل گرفت
  • چون شرر رقص طرب در جانفشاني مي کنم
    بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
  • بيش ازين بي پرده حرف عشق را صائب مگوي
    کز سخنهاي تو آتش در دل عالم گرفت
  • يا به خون خود لبش را مي کنم ياقوت رنگ
    يا عقيق آبدارش در دهن خواهم گرفت
  • خانه دل روشني از ديده روشن گرفت
    زنده دل را کرد در گور آن که اين روزن گرفت
  • بي تکلف گل ز روي دولت بيدار چيد
    هر که در خواب از دهانش بوسه دزديدن گرفت
  • صيد مطلب را کمندي به ز پيچ وتاب نيست
    رشته جا در ديده گوهر ز پيچيدن گرفت
  • بحر من در هيچ موسم نيست بي جوش نشاط
    گريه شادي کند ابري که آب از من گرفت
  • خواب من صد پرده از دولت بود بيدارتر
    خواب را در خواب بيند آن که خواب از من گرفت!
  • در دل ويرانه من گنجها آسوده است
    وقت آن کس خوش که اين ملک خراب از من گرفت
  • چشم او را کرد صبر من به خون خوردن دلير
    حسن در جام نخستين اين شراب از من گرفت
  • دوش مجلس از زبان شکوه ام در مي گرفت
    کاش اين شمع پريشان را کسي سر مي گرفت
  • ديده ابليس اگر مي داشت نور معرفت
    خاک را از چهره چون خورشيد در زر مي گرفت
  • صائب از بزمي که من افسرده بيرون آمدم
    پنبه مينا ز روي گرم مي در مي گرفت
  • مي رود چون چاک در دلها سراسر اين زمان
    پاکداماني که رو از چشم سوزن مي گرفت
  • اين زمان فرش است در هر کوچه اي چون آفتاب
    آن که روي خود ز چشم شوخ روزن مي گرفت
  • نيست اشک و آه را تأثير در سنگين دلان
    ورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن مي گرفت
  • ديده بودم اين پريشاني که پيش آمد مرا
    صائب آن روزي که دل در زلف مسکن مي گرفت
  • جان ز لب در فکر دامن بر ميان پيچيدن است
    گر حلالي خواهي از بيمار ما وقت است وقت
  • بيش ازين مپسند عالم را سيه در چشم ما
    خوش برآي از زير ابر اي مه لقا وقت است وقت
  • تا به کي در جستجوي آن نگار بي جهت
    کاروان گريه اندازم به راه از شش جهت
  • چو مژگان سينه ام چاک است از رشک نگاه تو
    که در هر گردشي گردد به گرد چشم بيمارت
  • نظر بازي که چشمت را به چشم آهوان سنجد
    ترازوي دو سر قلب است در سنجيدن چشمت
  • دست در دامن هر خار زند غرقه بحر
    چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آويخت
  • خنده از تنگي جا در دهنش غنچه شده است
    بوسه را راه سخن پيش لب يار کجاست؟
  • از خط سبز نشد يک سر مو حسن تو کم
    در ته زنگ ز شمشير تو جوهر پيداست
  • آه گرمي که گره در دل پر خون من است
    همچو داغ از جگر لاله احمر پيداست
  • مي کند گل ز جبين، تيرگي و صافي دل
    در کدو هر چه نهفته است، ز ساغر پيداست
  • سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
    هر که چشم آب دهد از در گوشي که تراست
  • در رياضي که بود دولت گل پا به رکاب
    چه اقامت کند اين برگ خزاني که تراست؟
  • نيست در ميکده عشق کسي را صائب
    از دل و چشم خود اين شيشه و ساغر که مراست
  • مي شود باز دل تنگ من از چين جبين
    چوب منع است کليد در باغي که مراست
  • حلقه در گوش فلک مي کشم از ناله و آه
    کيست تا تيغ شود پيش سپاهي که مراست؟
  • راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان
    هر که سر در سر اين کار کند رهبر ماست
  • ذره اي نيست در آفاق که سرگردان نيست
    اين محيطي است که هر قطره او گرداب است
  • خواب و بيداري آگاه دلان نيست به چشم
    شب اين طايفه روزي است که دل در خواب است
  • اين چه رمزست که در خانه دربسته دل
    از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است
  • در دل ماست نهان يار و جهان روشن ازوست
    ماه جاي دگر و جاي دگر مهتاب است
  • چون صدف هر که به دريوزه دهن باز کند
    گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
  • نسبت شمع به رخسار تو از بي بصري است
    هر چه در پرده شب جلوه کند معيوب است
  • عکس خود سير نديده است در آينه و آب
    بس که انديشه اش از غمزه خونخوار خودست!
  • غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
    اين چه فيض است که در دامن اين کهسارست
  • در مقامي که سر زلف سخن شانه زنند
    باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست
  • خار را تشنه جگر سر به بيابان ندهد
    هر که چون آبله در راه طلب ديده ورست
  • سوزن از خار چه خونها که ندارد در دل
    خون فزون مي خورد آن چشم که بيدارترست
  • به سخن دعوي حق را نتوان برد از پيش
    هر که سر در سر اين کار کند منصورست
  • خار را قرب گل از خوي بد خود نرهاند
    هر که ناساز بود، در همه جا ناسازست
  • عمر بگذشت و هوس در دل ما نيمرس است
    راه طي گشت و همان آبله ها نيمرس است
  • خواب و بيداري آن نرگس مخمور خوش است
    اين سرايي است که در بسته و معمور خوش است
  • نه همين روي زمين از تو شکر مي خندد
    کز شکرخند تو در زير زمين مور خوش است
  • اي که قصدت ز سفر يار صداقت کيش است
    آه ازين راه درازي که ترا در پيش است
  • اي که داري هوس بوسه آن کنج دهن
    باخبر باش که آن چاه ذقن در پيش است
  • از فروغ لب او چشم سهيل آب آورد
    اين عقيقي است که از کان يمن در پيش است
  • از دم تيغ به صد زخم نگرداند روي
    هر که را همچو قلم راه سخن در پيش است
  • هر چه جز گوهر عشق است درين بحر کف است
    هر حياتي که نه در عشق سرآيد تلف است
  • مصحف روي بتان را نبود نقطه سهو
    کوکب خال به هر جا که بود در شرف است
  • عشق را از دل سودازده ما ننگ است
    اين پلنگي که با سايه خود در جنگ است
  • در بهاران سر مرغي که به زير بال است
    از دم سرد خزان ايمن و فارغبال است
  • شکوه هايي که گره گشته مرا در دل تنگ
    تب گرمي است که موقوف به يک تبخال است
  • ما به اميد خطر باديه پيما شده ايم
    آه اگر نشکند اين شيشه که در بار دل است
  • دو سه روزي که بود خون بهاران در جوش
    کشتي مي مده از دست که طوفان گل است
  • در چنين وقت که از دست تو مي ريزد آب
    دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است
  • نعل پيران بود از قامت خم در آتش
    اين کماني است که چون تير، سبک جولان است
  • چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
    عيش فرش است در آن خانه که بي دربان است
  • سادگي بين که همان فکر اقامت داريم
    گر چه گوي سر ما در خم نه چوگان است
  • کار بر زنده دلان چرخ نمي سازد تنگ
    پسته هر چند که در پوست بود خندان است
  • گر چه رويش ز لطافت ز نظر پنهان است
    هر که را مي نگرم در رخ او حيران است
  • مي توان خواند ز پشت لب او بي گفتار
    سخني چند که در زير لبش پنهان است
  • آسياي فلک و گرد حوادث در وي
    نسخه اي از سر پر شور و شر مردان است
  • چرخ با اين همه انجم که در او مي بيني
    مشتي از خرمن بي حاصل درويشان است
  • غوطه در چشمه شمشير زدن آسان نيست
    جاي رحم است بر آن کس که هماورد من است
  • هر که گم کرد غمي، در دل من مي يابد
    وعده گاه غم عالم دل افگار من است
  • کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
    صد گره در دل تسبيح ز زنار من است
  • جوي خون مي کند از ناخن الماس روان
    گرهي چند که از زلف تو در کار من است
  • گر چه آزار به موري نپسندم صائب
    هر که را مي نگرم در پي آزار من است
  • کاسه در خون جگر مي زنم و مي نوشم
    خون منصور مزاجان مي کم جوش من است
  • خشت از مستي من چون خم مي مي جوشد
    در و ديوار درين ميکده بيهوش من است
  • زاهدي نيست به عياري من در عالم
    اين ردا، پرده گليمي است که بر دوش من است
  • در و ديوار چمن مست شد از خنده گل
    اين چه شوري است که با اين مي لب شيرين است
  • دل هر کس که در آن زلف پريشان آويخت
    مي توان گفت که سررشته عالم با اوست
  • چون به خواري کشم اي عشق ز کوي تو قدم؟
    عزت روي زمين در قدم خواري توست
  • هر که از حمد تو خاموش نگردد دم ازوست
    هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست
  • ما لب خشک به سرچشمه حيوان ندهيم
    کاين سفالي است که خون در دل جام جم ازوست
  • چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب
    عشق دردي است که در پشت فلک ها خم ازوست
  • بند و زندان گرامي گهران از جاه است
    يوسف ما به عزيزي چو رسد در چاه است