نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
غنچه
در
جامه خود چاک زدن عاجز نيست
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟
دل صد پاره اگر همرهي ما نکند
کيست
در
راه طلب توشه ما بردارد؟
در
بيابان طلب تشنه جگر بسيارست
به که هر آبله اي آب جدا بردارد
از ثبات قدم ما دل تيغ آب شود
سيل
در
باديه ما خطر از پل دارد
در
خور مزد فلک کار به آدم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
ماتم و سور جهان دست
در
آغوش همند
که مه عيد به دنبال محرم دارد
در
سيه دل نکند کلفت مردم تأثير
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
دل هرکس شود از تيغ ملامت صد چاک
راه چون شانه
در
آن طره پرخم دارد
تخم
در
سينه کهسار پريشان شده ام
سبز گردون مگر از اشک سحابم دارد
منم آن باده پرزور که ميناي فلک
چاکها
در
جگر از زور شرابم دارد
غمزه شوخ ترا نيست محرک
در
کار
تيغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل
در
آن زلف ندارد غم تنهايي ما
فيض صبح وطن اين شام غريبان دارد
دامن شب مده از دست که اين ابر سياه
در
ته دامن خود چشمه حيوان دارد
مگذر از دامن صحراي قناعت کانجا
مور
در
زير نگين ملک سليمان دارد
در
پريشاني خلق است مرا جمعيت
دل من طالع سي پاره قرآن دارد
آن که از تيغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست
در
گردن دلهاي پريشان دارد
رهرو عشق چه پرواي مغيلان دارد؟
بيخودي
در
ته پا تخت سليمان دارد
مرکز از دايره انگشتر فرمان دارد
مور
در
خانه خود حکم سليمان دارد
خبر از خنده سوفار ندارد پيکان
چه اثر
در
دل غمگين لب خندان دارد؟
خار
در
ديده بي پرده شبنم شکند
از حيا چهره هر گل که نقابي دارد
نتوان ديد
در
آن روي عرقناک دلير
گل اين باغ عجب تلخ گلابي دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که
در
مد نظر روز حسابي دارد
تا به خاري نرساند ننشيند از پا
در
جگر آبله تا قطره آبي دارد
شب تارش به دو خورشيد بود آبستن
هر که
در
وقت سحر جام شرابي دارد
اي بسا خون که کند
در
دل صاحب نظران
چهره اي کز عرق شرم نقابي دارد
کرد مشتاق عدم سختي دوران جان را
سيل
در
دامن کهسار شتابي دارد
چه شتاب است که
در
ديده من دارد اشک
باز سيماب بر آيينه قراري دارد
به سيه روزي من کيست درين سبز چمن؟
داغ
در
مد نظر لاله عذاري دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حيوان برده است
مست هم
در
دل شب آب خماري دارد
هر که رخساره آيينه گدازي دارد
رو به هر دل که گذارد
در
بازي دارد
به که از کف ندهد شيوه مردم داري
هر که چون ديده،
در
خانه بازي دارد
هر که
در
دايره ساده دلان نيست چو ماه
دل نبندد به کمالي که زوالي دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر
در
قدم تازه نهالي دارد
چه ضرورست چو خورشيد به درها گردد؟
هر که
در
پرده شب راه سؤالي دارد
برق تازان به صف خرمن ما مي آيد
هر که
در
سينه گمان شعله آهي دارد
در
گلوي جرسش ناله خونين گره است
کارواني که ز پي آبله پايي دارد
گريه ماست که
در
هيچ دلي راهش نيست
ور نه باران ز صدف خانه خدايي دارد
زشت
در
مرتبه خويش کم از زيبا نيست
هر چه را مي نگري حسن خدايي دارد
در
زمان دل ديوانه من هر طفلي
چون فلاخن به بغل سنگ نگه مي دارد
هر عقيقي که دلش
در
گرو نام بود
پشت آسوده به ديوار يمن نگذارد
گل اگر شرم ز روي چمن آرا نکند
آرزو
در
دل مرغان چمن نگذارد
در
فسونسازي آن چشم سيه حيرانم
که خموش است و کسي را به سخن نگذارد
نيست
در
ميکده جز رطل گران دلسوزي
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
محو
در
عالم بي نام و نشاني گشتيم
خبر عزلت ما کيست به عنقا ببرد؟
سيل
در
سلک نقش سوختگان است اينجا
کوه تمکين ترا کيست که از جا ببرد؟
در
اثر کوش که جز آينه دلسوزي نيست
که چراغي به سر خاک سکندر ببرد
در
و ديوار به محرومي من مي گريند
هيچ کس دامن خالي ز گلستان نبرد
بي نيازي
در
جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سليمان نبرد
تا ابد خواري غربت نکشد
در
يتيم
دل نه طفلي است که عشقش به دبستان نبرد
ترک سر گوي که
در
معرکه جانبازان
تا کسي سر ندهد گوي ز ميدان نبرد
صفحه قبل
1
...
1488
1489
1490
1491
1492
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن