نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
يوسف من زير لب تا کي گذاري خال نيل؟
اين کبوتر
در
خور چاه زنخدان تو نيست
بر فقيران سجده شکرش چو مسجد واجب است
هر سرايي را که چون منع
در
درگاه نيست
نوش و نيش و خار و گل صائب هم آغوش همند
در
بساط آفرينش نقش خاطرخواه نيست
چون شبان بيدار باشد، گله گو
در
خواب باش
آدمي را ديده باني چون دل آگاه نيست
هيچ خاري
در
بساط هستي از اخلاق بد
دامن جان را شلاين تر ز حب جاه نيست
روي هفتاد و دو ملت جز
در
آن درگاه نيست
عالمي سرگشته اند و هيچ کس گمراه نيست
ما به آب گوهر خود، خانه روشن مي کنيم
آفتاب و ماه را
در
خلوت ما راه نيست
عزلت ما اختياري نيست صائب
در
وطن
پرده پوشي يوسف ما را به غير از چاه نيست
نيست يک شادي که انجامش به غم پيوسته است
از لب خندان به جز خون
در
دهان پسته نيست
فارغ است از امتداد قطره هاي اشک من
آن که مي گويد گره
در
رشته نگسسته نيست
از مي لعلي نمي گردد بدخشان سينه اش
دست هر کس چون سبو
در
زير سر پيوسته نيست
پيش ما صائب که هر صيدي به دام آورده ايم
هيچ صيدي
در
جهان چون معني برجسته نيست
در
صف مستان که بيرون رفتن از خود طاعت است
بادبان کشتي مي کمتر از سجاده نيست
گرچه مي ريزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع
در
سراپاي وجودم يک رگ نگشوده نيست
بي گناهي مي رود
در
خون شبنم هر سحر
چهره خورشيد بي موجب به خون اندوده نيست
خون به جاي شير مي جوشد ز پستان صبح را
وقت طفلي خوش که
در
مهد زمين آسوده نيست
دست زن
در
دامن بي حاصلي صائب که نخل
تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نيست
مي توان
در
شير خالص، موي را بي پرده ديد
سينه صافان را اگر عيبي بود پوشيده نيست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر
در
زير سنگ خاره نيست
چون نداري دست و پا، سر بر خط تسليم نه
گوي را
در
قطع راه از زخم چوگان چاره نيست
بي تردد، چون گذشتي از خودي
در
منزلي
قطع اين وادي به پاي ناقه و جمازه نيست
روزي ما چون ملايک دانه تسبيح ماست
در
بساط ما ز آب و دانه جز خميازه نيست
به که صائب از خرابات فلک بيرون رويم
در
خور اين باده پر زور، اينجا شيشه نيست
سرو مينا را تذروي بهتر از پيمانه نيست
شمع را
در
بزم دلسوزي به از پروانه نيست
هر که مي آيد، به آب رو از اينجا مي رود
قفل منع و چين ابرو بر
در
ميخانه نيست
رشته کار تو صائب ناخنم را ريشه ساخت
اين قدر عقد گره
در
سبحه صد دانه نيست
نقدها را نسيه سازد بدگمانيهاي حرص
در
قفس هم مرغ ما بي فکر آب و دانه نيست
زان لب شيرين که
در
هر گوشه صد فرهاد داشت
بوسه اي برد از ميان ساغر که صد فرياد داشت
دل ز هر آواز پا مي ريخت
در
دامن مرا
تا درين وحشت سرا عيدم مبارکباد داشت
بي تو امشب هر سر مويم جدا فرياد داشت
هر رگم
در
آستين صد نشتر فولاد داشت
تا سپند آن آتشين رخسار را
در
بزم ديد
آنچنان جست از سر آتش که صد فرياد داشت
مي تواند داشت طوفان را مقيد
در
تنور
سينه هر کس که راز عشق را مستور داشت
دور گردي لذتي دارد که دل
در
بزم وصل
با کمال قرب، حسرت بر نگاه دور داشت
در
جهان آب و گل، ويرانه اي از من نماند
شغل خودسازي مرا از خانه سازي باز داشت
من چه دارم
در
نظر تا جان به آساني دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سينه شهباز دشت
عالمي بر عيش خوش پرگار من مي برد رشک
تا دل ديوانه جا
در
حلقه اطفال داشت
تلخ اگر باشد حديث من، مرا معذور دار
ريخت بر من آسمان زهري که
در
ته شيشه داشت
مي کند خون
در
دل اکنون پنجه خورشيد را
طي شد آن فرصت که زلف او سري با شانه داشت
در
خراباتي که خاک از جرعه خواري مست بود
بوي مي از ما دريغ آن نرگس مستانه داشت
هر که را از حلقه زهاد ديدم ساده تر
دام چون تسبيح پنهان
در
ميان دانه داشت
شب که
در
ميخانه ساقي آن بهشتي روي بود
ساغر ما پاي کم از چشمه کوثر نداشت
قانع از گوهر به کف گرديد
در
بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنياي باطل برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله
در
خون جگر
نقطه بخت سيه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشي چه داند، هر که از تيغ زبان
چون دهان
در
هر سخن زخم نمايان برنداشت
روز و شب
در
پرده هاي شرم خود مي کرد سير
ليلي صحرايي ما خانه و محمل نداشت
خوش نشين باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگناي جسم، پا
در
گل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمايي تنگ شد
ورنه تنگي ره
در
آن درياي بي ساحل نداشت
هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت
مالک دينار شد هر کس که يک
در
هم نداشت
چشم ما را حسرت پرواز
در
دل شد گره
بس که اميد پر کاهي ازين خرمن نداشت
روح را داغ عزيزان نعل
در
آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزيزان نعل
در
آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
در
چنين وقتي که صائب خاک ره گرديده است
زير پاي خويش اي بي رحم، ناديدن نداشت
بر صف نقش مراد آن زد که
در
روي زمين
خانه اش چون خانه آيينه درباني نداشت
بوستان از شاخ گل دستي که بالا برده بود
در
زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت
وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان
خونبهاي خويش را
در
دامن قاتل گذاشت
صحبت جان با تن خاکي دو روزي بيش نيست
موج را دريا نخواهد
در
کف ساحل گذاشت
تربيت مي کرد تخم شوق را دهقان عشق
يک دو روز آيينه ما را اگر
در
گل گذاشت
کرد از دل واپسي ما را
در
آن عالم خلاص
از عزيزان جهان هر کس که پيش از ما گذشت
گر چه پايش تا به زانو
در
گل است از بار دل
سرو نتواند ز سير عالم بالا گذشت
نيست چيزي
در
بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازين آيينه چون سيماب مي بايد گذشت
کم نگردد برگ عيش از خانه اش
در
برگريز
هر که ايام بهارش زير بال و پر گذشت
ترک افسر با وجود فقر چندان کار نيست
از حباب آسان توان
در
بحر پر گوهر گذشت
خوشه دادن
در
عوض خرمن گرفتن سهل نيست
وقع شمعي خوش که پيش آفتاب از سر گذشت
همچو تار سبحه گر همواره سازي خويش را
مي توان
در
يک دم از صد عقده مشکل گذشت
با دل روشن نگردد جمع، خواب عافيت
عمر شمع ما به اشک و آه
در
محفل گذشت
تا درين گلزار صائب راست کردم قد خويش
چون صنوبر عمر من
در
زير بار دل گذشت
ترک دست و پاي کوشش کن که
در
ميدان لاف
با همه بي دست و پايي گوي از چوگان گذشت
آه حسرت
در
دلم چون سبزه زير سنگ ماند
بس که از من آن سراپا ناز با تمکين گذشت
عمر من
در
سايه آن قامت دلجو گذشت
از چنان حيرت فرا سروي چسان اين جو گذشت؟
در
دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تير آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت
حال صحراي پر از گرد علايق را مپرس
سر به سر اوقات من
در
دامن افشاني گذشت
گر سبک سازي چو شبنم از علايق خويش را
مي توان
در
پيشگاه خاطر گل بار يافت
خاک
در
چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم
هر که بتواند نهان و آشکار خويش يافت
هر که از خود مي تواند ساختن قالب تهي
ماه را چون هاله خواهد
در
کنار خويش يافت
هر که چون صائب دل خود را به نوميدي نهاد
عيش عالم
در
دل اميدوار خويش يافت
نقش شد
در
ديده ام ناساز چون موي زياد
تا عقيق از رهگذار ساده لوحي نام يافت
نام شاهان از اثر
در
دور مي باشد مدام
جم بلند آوازگي صائب ز فيض جام يافت
داشت دلتنگي مرا چون غنچه
در
مهد امان
چون گل از بيهوده خندي خرمنم بر باد رفت
در
نگاه اولين هر کس ز دنيا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ايجاد رفت
اين جواب آن غزل صائب که سيد گفته است
خار مي گردد نگه
در
ديده چون منظور رفت
چون قلم مد حيات من به قيل وقال رفت
هستي بي مغز من
در
وصف خط وخال رفت
دل ز خال زير زلف او گرفتن مشکل است
در
شب تاريک نتوان دزد را دنبال رفت
در
جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلي است
يک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت
در
محيط آفرينش از حبابي کم مباش
کز نظر وا کردني دل را به دريا کرد و رفت
هر که بيرون آمد از دارالامان نيستي
چون شرر
در
اوج هستي يک دو جولان کرد و رفت
هر که آمد
در
غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاري خاک خورد، آخر به خود پيچيد و رفت
اي کم از زن! فکر مرکب
در
طريق کعبه چيست
اين بيابان را به پهلو رابعه غلطيد و رفت
گريه مي آيد به منصورم که
در
دار فنا
گفت چندين حرف حق، يک حرف حق نشنيد و رفت
(سير معراج فنا را قوتي
در
کار نيست
چون شرر مي بايد اندک همتي ورزيد و رفت)
صائب آمد
در
حريمت با دل اميدوار
شد به صد دل از اميد خويشتن نوميد و رفت
مي شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالي هر که
در
ميخانه رفت
وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در
بهاران مي توان داد دل از صهبا گرفت
نيست
در
سوادگرانجان عشق خوش سوداي ما
مي توان از ما دو عالم را به يک ايما گرفت
بود صائب تيغ کوه بيستون بي آب و تاب
اين شرار از تيشه من
در
دل خارا گرفت
هر که
در
درياي هستي دامن دل را گرفت
بي تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت
در
چنين وقتي که مي بايد گزيدن دست و لب
صائب از ما چرخ بي انصاف، دندان را گرفت
در
دلم صد عقده خونين گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سيب زنخدان را گرفت
سايه شمشاد شد مار سيه
در
ديده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پريشان را گرفت
در
خم مي چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت
مي شود
در
ناف آهو مشک هر خوني که خورد
دل کسي ان طره پيچاک نتواند گرفت
صفحه قبل
1
...
1488
1489
1490
1491
1492
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن