167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مي برد راستي از طبع، کج انديش برون
    تير در قبضه ناراست، کمان مي گردد
  • جذبه بحر نگردد ز غريبان غافل
    در گهر آب گهر قطره زنان مي گردد
  • سنگ اطفال گران نيست به سودازدگان
    کبک در کوه و کمر خنده زنان مي گردد
  • شکر اين لطف نمايان چه توانم کردن؟
    که مثال تو در آيينه عيان مي گردد
  • در طلب باش که از گرمي صحراي طلب
    پاي پر آبله از ديده وران مي گردد
  • ديدنت باعث سرسبزي جان مي گردد
    پير در سايه سرو تو جوان مي گردد
  • در سبک مغز ندارد سخن سخت اثر
    که فلاخن سبک از سنگ گران مي گردد
  • آدمي پير چو شد حرص جوان مي گردد
    خواب در وقت سحرگاه گران مي گردد
  • آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
    آب از قوت سرچشمه روان مي گردد
  • راي روشن ز بزرگان کهنسال طلب
    آبها صاف در ايام خزان مي گردد
  • طالب خلق اگر گوشه عزلت گيرد
    همچو دامي است که در خاک نهان مي گردد
  • آسمان خاک ره مردم بي آزارست
    گرگ در گله اين قوم شبان مي گردد
  • بيشتر گوشه نشينان جهان صيادند
    دام در خاک پي صيد نهان مي گردد
  • خصم بدگوهر اگر حرف ملايم گويد
    استخواني است که در لقمه نهان مي گردد
  • پرتو عاريتي نعل در آتش دارد
    دولت ماه به يک شب سپري مي گردد
  • مي و مطرب نبود زنده دلان را در کار
    خنده بر غنچه نسيم سحري مي گردد
  • همچو آيينه که در شارع عام آويزند
    عمر من صرف پريشان نظري مي گردد
  • کوه در باديه شوق کمر مي بندد
    خاک چون آب روان بار سفر مي بندد
  • ماه شبگرد من از خانه چو آيد بيرون
    ماه در خدمتش از هاله کمر مي بندد
  • دل آگاه درين غمکده خرم نشود
    يوسف آن نيست که در گوشه زندان خندد
  • شانه گر غور در آن زلف گرهگير کند
    تا قيامت دل بيتاب برون مي آرد
  • شمع را شوق تماشاي تو در بزم شراب
    شب آدينه ز محراب برون مي آرد
  • در حريمي که لب لعل تو ميکش باشد
    قدح از خويش مي ناب برون مي آرد
  • غير دندان تو در دايره هستي نيست
    آسيايي که ز خود آب برون مي آرد
  • مي زدايد نفس صدق ز دلها زنگار
    صبح در چهره گشايي يد بيضا دارد
  • گر چه ني عقده خود را نتواند وا کرد
    در گشاد گره دل يد طولي دارد
  • دل سنگين ترا حلقه بيرون درست
    ناله من که اثر در دل خارا دارد
  • بوي پيراهن اگر تند رود معذورست
    دشمني در پي چون چشم زليخا دارد
  • بوي پيراهن اگر تند رود معذورست
    دشمني در پي چون چشم زليخا دارد
  • دم جان بخش اثر در دل آهن نکند
    چشم سوزن چه تمتع ز مسيحا دارد؟
  • دل محال است که ساکن شود از لرزيدن
    شانه تا راه در آن زلف چليپا دارد
  • تو ز طفلي است که در خانه نداري آرام
    ور نه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟
  • گر چه در آينه جوهر ننمايد خود را
    خط بر آن صفحه رخسار تماشا دارد
  • ماه هرچند خوش آينده نباشد در روز
    حسن مهتابي دلدار تماشا دارد
  • جوش مي را به پريخانه خم بايد ديد
    سيل در سينه کهسار تماشا دارد
  • در ته زلف کند جلوه ديگر رخسار
    دل شب عالم انوار تماشا دارد
  • سر مژگان تو در کاوش دل بي پرواست
    نيشتر از رگ بيمار چه پروا دارد؟
  • در دو عالم گرهي نيست که نگشايد عشق
    عاشق از عقده افلاک چه پروا دارد؟
  • آه عشاق سينه روز اثرها دارد
    شب اين طايفه در پرده سحرها دارد
  • دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
    کاين حبابي است که در پرده گهرها دارد
  • گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
    خار در هر سر انگشت هنرها دارد
  • آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
    چون رسد وقت شکايت چه زبانها دارد
  • نيست در آب حيات و دم جان بخش مسيح
    اين گشايش که دم تيغ شهادت دارد
  • جلوه گاه دل عاشق ز فلک بيرون است
    در صف پيش بود هر که شجاعت دارد
  • نيست در پله ديوار قناعت صائب
    سايه بال هما گرچه سعادت دارد
  • آتشي در ته پا هست اگر رهرو را
    هر گياهي به رهش شمع هدايت دارد
  • سود سوداي محبت همه در نقصان است
    ساده لوح آن که تمناي کفايت دارد
  • سخن سرد چه تأثير کند در دل گرم؟
    جوش دريا چه غم از خامي عنبر دارد؟
  • نيست ممکن شود آسوده، دل از لرزيدن
    شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
  • بس که سيراب بود تيغ تو، در هر زخمي
    بر جگر سوختگان منت کوثر دارد