167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مرا دارد تماشاي تو از گلزار مستغني
    کجا در ديده اهل بهشت اعراف مي آيد؟
  • ز شرم خود بود در پرده بيگانگي عاشق
    وگرنه حسن دايم روبروي عشق مي آيد
  • کدامين خانه پردازست در خلوت سراي دل؟
    که گردآلود حرف از سينه غمناک مي آيد
  • زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتي دارد
    که طوطي در نظر آيينه را چون زنگ مي آيد
  • کدامين خانه پردازست در جانم نمي دانم
    که جاي اشک از چشمم دل آواره مي آيد
  • بغير از تشنه ديدار در هنگامه محشر
    ندادن آب چشم خود زکوثر از که مي آيد؟
  • نماند از سرد مهريهاي دوران در جگر آهم
    درختي را که سرما سوخت دودش برنمي آيد
  • مگر چون خار و خس در دامن تسليم آويزد
    وگرنه موج ازين دريا مسلم برنمي آيد
  • ندارد اختياري چشم من در محو گرديدن
    نظر پوشيدن از آيينه حيران نمي آيد
  • نفس در پرده داري صبح مي سوزد، نمي داند
    که مستوري زخورشيد سبک جولان نمي آيد
  • مجو آرامش از جان مقدس در تن خاکي
    که خودداري زدست گوهر غلطان نمي آيد
  • زانجم نور مه در ديده روزن نمي آيد
    زچندين چشم، کار يک دل روشن نمي آيد
  • زبيرحمي همان بر روي من در باغبان بندد
    زدست کوته من گرچه گل چيدن نمي آيد
  • زمن راز دل صدچاک پوشيدن نمي آيد
    زبوي گل، نفس در سينه دزديدن نمي آيد
  • مرا مست لقا سر در بيابان جهان دادي
    ندانستي زمستان غير لغزيدن نمي آيد؟
  • خموشي حجت ناطق بود جانهاي واصل را
    که از غواص در دريا نفس بيرون نمي آيد
  • نوا پيوسته در بزم شراب ناب مي بايد
    مسلسل نغمه تر چون صداي آب مي بايد
  • وصال قامت چون شمع او گر در نظر داري
    کنار حسرتي آماده چون محراب مي بايد
  • زلعل آبدار او تمنايي که من دارم
    مرا در دست صد انگشتر زنهار مي بايد
  • چه سود از کارفرمايان ظاهر بي دماغان را؟
    که در دل کارفرمايي زذوق کار مي بايد
  • ميسر نيست خودداري درون خانه خالي
    نگهباني ترا در خلوت آيينه مي بايد
  • اگرنه بر اميد وصل يوسف طلعتي باشد
    به چندين چشم، چون زنجير در زندان بياسايد؟
  • به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گرديدم
    چو تخم آسوده گردد در زمين، دهقان بياسايد
  • نمکدان بشکند گر شور محشر در گريبانش
    نمک پرورده لعل ترا کي جان بياسايد؟
  • ميان جسم و جان پيوند محکم مي شود صائب
    اگر سيل پريشانگرد در ويران بياسايد
  • علايق مي دواند ريشه آسان در دل سنگين
    سليماني محال است از کمر زنار بگشايد
  • گشايش نيست در طالع گرههاي خدايي را
    که ده انگشت نتواند زبان لال بگشايد
  • گشايشها بود در انتها از بستگي دل را
    گره از رشته تب عقده تبخال بگشايد
  • به هر نامحرمي عاشق لب اظهار نگشايد
    گل اين باغ، دفتر در حضور خار نگشايد
  • شکايت نامه ما سنگ را در گريه مي آرد
    الهي هيچ کافر مهر ازين طومار نگشايد؟
  • گره تا کي ز ابروي سخن پرداز نگشايد؟
    در رحمت به رويم چند آن طناز نگشايد؟
  • زبخت تيره اميد گشايش نيست در کارم
    به سعي سرمه هرگز عقده آواز نگشايد
  • به خون نغمه رنگين باد منقار نواسنجي
    که بال بيغمي در چنگل شهباز نگشايد
  • زموج بيقراري حرص آسودن نمي داند
    زبان را در طلب پيوسته سايل کار فرمايد
  • سبکسيري که دارد راه دوري در نظر صائب
    مروت نيست مرکب را به منزل کار فرمايد
  • مشو غافل زفيض خاکساري در برومندي
    که ريحان از سفال تشنه اينجا آب مي جويد
  • زبان آتشين در آستين دارد گرستن را
    به اشک گرم روي خويش شمع انجمن شويد
  • يد بيضاست در روشنگري لطف عزيزان را
    غبار از ديده يعقوب بوي پيرهن شويد
  • صدف در سينه درياي تلخ از فيض خاموشي
    دهان خود به آب گوهر شهوار مي شويد
  • زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
    کجي را از نهاد تيغ، روشنگر نمي شويد
  • دل سودازده در طره دلدار افتاد
    گل بچينيد که ديوانه به بازار افتاد
  • ناله اي کز سر در دست شنيدن دارد
    دل به بيهوده درايان جرس نتوان داد
  • چه کند يوسف اگر تن ندهد در زندان؟
    تن به آغوش زليخاي هوس نتوان داد
  • هوس ديدن رويي است مرا در خاطر
    که نقابش دو جهان روي نما مي طلبد
  • قطره بيجگري کز نظر ما افتد
    شور حشري شود و در دل دريا افتد
  • خون فرهاد سر از خواب عدم بردارد
    آتش لاله چو در دامن صحرا افتد
  • آبرو در گره گوشه عزلت بسته است
    يوسف از چه چو برآيد ز بها مي افتد
  • هرکجا پرتو جانانه ما مي افتد
    برق در خرمن پروانه ما مي افتد
  • نيست ممکن که به خرمن نرساند خود را
    در دل سنگ اگر دانه ما مي افتد
  • در دياري که بود کعبه برابر با خاک
    که به تعمير صنمخانه ما مي افتد؟