نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مرا دارد تماشاي تو از گلزار مستغني
کجا
در
ديده اهل بهشت اعراف مي آيد؟
ز شرم خود بود
در
پرده بيگانگي عاشق
وگرنه حسن دايم روبروي عشق مي آيد
کدامين خانه پردازست
در
خلوت سراي دل؟
که گردآلود حرف از سينه غمناک مي آيد
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتي دارد
که طوطي
در
نظر آيينه را چون زنگ مي آيد
کدامين خانه پردازست
در
جانم نمي دانم
که جاي اشک از چشمم دل آواره مي آيد
بغير از تشنه ديدار
در
هنگامه محشر
ندادن آب چشم خود زکوثر از که مي آيد؟
نماند از سرد مهريهاي دوران
در
جگر آهم
درختي را که سرما سوخت دودش برنمي آيد
مگر چون خار و خس
در
دامن تسليم آويزد
وگرنه موج ازين دريا مسلم برنمي آيد
ندارد اختياري چشم من
در
محو گرديدن
نظر پوشيدن از آيينه حيران نمي آيد
نفس
در
پرده داري صبح مي سوزد، نمي داند
که مستوري زخورشيد سبک جولان نمي آيد
مجو آرامش از جان مقدس
در
تن خاکي
که خودداري زدست گوهر غلطان نمي آيد
زانجم نور مه
در
ديده روزن نمي آيد
زچندين چشم، کار يک دل روشن نمي آيد
زبيرحمي همان بر روي من
در
باغبان بندد
زدست کوته من گرچه گل چيدن نمي آيد
زمن راز دل صدچاک پوشيدن نمي آيد
زبوي گل، نفس
در
سينه دزديدن نمي آيد
مرا مست لقا سر
در
بيابان جهان دادي
ندانستي زمستان غير لغزيدن نمي آيد؟
خموشي حجت ناطق بود جانهاي واصل را
که از غواص
در
دريا نفس بيرون نمي آيد
نوا پيوسته
در
بزم شراب ناب مي بايد
مسلسل نغمه تر چون صداي آب مي بايد
وصال قامت چون شمع او گر
در
نظر داري
کنار حسرتي آماده چون محراب مي بايد
زلعل آبدار او تمنايي که من دارم
مرا
در
دست صد انگشتر زنهار مي بايد
چه سود از کارفرمايان ظاهر بي دماغان را؟
که
در
دل کارفرمايي زذوق کار مي بايد
ميسر نيست خودداري درون خانه خالي
نگهباني ترا
در
خلوت آيينه مي بايد
اگرنه بر اميد وصل يوسف طلعتي باشد
به چندين چشم، چون زنجير
در
زندان بياسايد؟
به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گرديدم
چو تخم آسوده گردد
در
زمين، دهقان بياسايد
نمکدان بشکند گر شور محشر
در
گريبانش
نمک پرورده لعل ترا کي جان بياسايد؟
ميان جسم و جان پيوند محکم مي شود صائب
اگر سيل پريشانگرد
در
ويران بياسايد
علايق مي دواند ريشه آسان
در
دل سنگين
سليماني محال است از کمر زنار بگشايد
گشايش نيست
در
طالع گرههاي خدايي را
که ده انگشت نتواند زبان لال بگشايد
گشايشها بود
در
انتها از بستگي دل را
گره از رشته تب عقده تبخال بگشايد
به هر نامحرمي عاشق لب اظهار نگشايد
گل اين باغ، دفتر
در
حضور خار نگشايد
شکايت نامه ما سنگ را
در
گريه مي آرد
الهي هيچ کافر مهر ازين طومار نگشايد؟
گره تا کي ز ابروي سخن پرداز نگشايد؟
در
رحمت به رويم چند آن طناز نگشايد؟
زبخت تيره اميد گشايش نيست
در
کارم
به سعي سرمه هرگز عقده آواز نگشايد
به خون نغمه رنگين باد منقار نواسنجي
که بال بيغمي
در
چنگل شهباز نگشايد
زموج بيقراري حرص آسودن نمي داند
زبان را
در
طلب پيوسته سايل کار فرمايد
سبکسيري که دارد راه دوري
در
نظر صائب
مروت نيست مرکب را به منزل کار فرمايد
مشو غافل زفيض خاکساري
در
برومندي
که ريحان از سفال تشنه اينجا آب مي جويد
زبان آتشين
در
آستين دارد گرستن را
به اشک گرم روي خويش شمع انجمن شويد
يد بيضاست
در
روشنگري لطف عزيزان را
غبار از ديده يعقوب بوي پيرهن شويد
صدف
در
سينه درياي تلخ از فيض خاموشي
دهان خود به آب گوهر شهوار مي شويد
زجوهر
در
سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجي را از نهاد تيغ، روشنگر نمي شويد
دل سودازده
در
طره دلدار افتاد
گل بچينيد که ديوانه به بازار افتاد
ناله اي کز سر
در
دست شنيدن دارد
دل به بيهوده درايان جرس نتوان داد
چه کند يوسف اگر تن ندهد
در
زندان؟
تن به آغوش زليخاي هوس نتوان داد
هوس ديدن رويي است مرا
در
خاطر
که نقابش دو جهان روي نما مي طلبد
قطره بيجگري کز نظر ما افتد
شور حشري شود و
در
دل دريا افتد
خون فرهاد سر از خواب عدم بردارد
آتش لاله چو
در
دامن صحرا افتد
آبرو
در
گره گوشه عزلت بسته است
يوسف از چه چو برآيد ز بها مي افتد
هرکجا پرتو جانانه ما مي افتد
برق
در
خرمن پروانه ما مي افتد
نيست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در
دل سنگ اگر دانه ما مي افتد
در
دياري که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمير صنمخانه ما مي افتد؟
صفحه قبل
1
...
1485
1486
1487
1488
1489
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن