167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نه همين سرگشته ما را دور گردون کرده است
    خضر را خون در جگر اين نعل وارون کرده است
  • مهره مومي است در سر پنجه او آسمان
    آن که حال ما اسيران را دگرگون کرده است
  • قاف را در ديده ها کرده است بي وزن و سبک
    پله ناز ترا آن کس که سنگين کرده است
  • ما ازان حلم گرانسنگيم در عصيان دلير
    کبک ما را هرزه خند آن کوه تمکين کرده است
  • در جواب غير از دستش نمي افتد قلم
    آن که ياد ما به پيغام زباني کرده است
  • در کهنسالي ز نسيان شکوه کافر نعمتي است
    تلخ، پيري را به من ياد جواني کرده است
  • رفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاه
    در حيات آن کس که بر دلها گراني کرده است
  • دور تا از توست، مي در ساغر عشرت فکن
    ورنه اين جامي که مي بيني سر جم خورده است
  • کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
    تا صف مژگان خونريز تو بر هم خورده است
  • از سر تاراج ما اي برق آفت در گذر
    حاصل اين بوستان را چشم شبنم خورده است
  • هر که را از باده کيفيت مراد افتاده است
    در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
  • خوشه اشک ندامت مي شود هر دانه اش
    در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
  • پا به هر جا مي گذاري نشتري در خاک هست
    شيشه هاي آسمان گويا که بر هم خورده است
  • نيست در زندان آهن بي قراران را قرار
    سينه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده است
  • در قيامت شسته رو برخيزد از آغوش خاک
    چهره هر کس که از اشک ندامت تر شده است
  • ديده بد دور ازين يوسف که دور آسمان
    در زمان حسن او يک ديده حيران شده است
  • من به اين سرگشتگي صائب به منزل چون رسم؟
    در بياباني که چندين خضر سرگردان شده است
  • عمر گرديده است از قد دو تا پا در رکاب
    زندگي زين اسباب چوگاني سبک جولان شده است
  • هر رگي در پيکر زار من از موي سفيد
    چون چراغ صبحدم بر زندگي لرزان شده است
  • گوي سر در فکر رفتن نيست از ميدان خاک
    قامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده است
  • مي تراود از در و ديوار او نقش مراد
    خانه هر کس که چون آيينه بي دربان شده است
  • مي کشد در جسم، جان از پاکداماني عذاب
    مصر بر يوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
  • مي کنم چون موج در آغوش دريا پا دراز
    تا عنان اختيار از دست من بيرون شده است
  • شانه شمشاد را دست نگارين مي کند
    بس که در زلف گرهگير تو دلها خون شده است
  • همچو داغ لاله چسبيده است صائب بر جگر
    آه ما از بس که نوميد از در گردون شده است
  • در حريم باغ، خاري بي گل بي خار نيست
    جوش خون لاله تا مژگان ديوار آمده است
  • از شفق خورشيد تابان کاسه در صهبا زده است
    صبح از مستي برون آشفته دستار آمده است
  • خاک هر گنجي که در دل داشت بيرون داده است
    صبح محشر گويي از گلشن پديدار آمده است
  • رنگ نتوانم ز غيرت ديد بر روي شفق
    تا سر خورشيد در کويش به ديوار آمده است
  • حجت قاطع بود بر پاکي دامان گل
    اين که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
  • مي تواند چنگ در فتراک زد خورشيد را
    از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
  • در بساط من ز عنقاي سبک پرواز عمر
    خواب سنگيني چو کوه قاف بر جا مانده است
  • مي کند از هر سو مويم سفيدي، راه مرگ
    پايم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
  • نيست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
    سوزني از رشته مريم به عيسي مانده است
  • نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
    طوطيم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است
  • نيست جز طول امل در کف مرا از عمر هيچ
    از کتاب من همين شيرازه بر جا مانده است
  • مشت خاشاکي است بر جا مانده از سيلاب عمر
    در دل من خار خاري کز تمنا مانده است
  • مردمي در طينت اهل جهان کم مانده است
    صورت بي معنيي بر جا ز آدم مانده است
  • نام شاهان از اثر در دور مي باشد مدام
    شاهد اين گفتگو جامي است کز جم مانده است
  • نام باقي در زوال مال فاني بسته است
    کز سخاوت بر زبان ها نام حاتم مانده است
  • نقد جان را مصرفي چون خاک پاي يار نيست
    سرو را آب روان در زير پا زيبنده است
  • آن که ما سرگشته اوييم در دل بوده است
    دوري ما غافلان از قرب منزل بوده است
  • ما عبث دل را به زير آسمان مي جسته ايم
    اين سپند شوخ در بيرون محفل بوده است
  • زير مرهم مي شناسد حال داغ ما که چيست
    هر که را آيينه پنهان در ته گل بوده است
  • دور باش صد بلا گرديد درد و داغ عشق
    غوطه خوردن در دل آتش بهشتي بوده است
  • تا نيايد پا به سنگت، از وطن بيرون ميا
    دانه تا در خوشه است از آسيا آسوده است
  • هر که ما را ايمن از بيداد گردون ديد، گفت
    اين هوا را بين که در قصر حباب آسوده است
  • مي زند از شادماني، جوش مي خون در دلم
    تا که دست و لب به خون اين کباب آلوده است؟
  • در ره خوابيده مطلب، که بيداري است خواب
    هر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده است
  • موج دريا سينه بر خاشاک مي مالد ز درد
    رشته سر تا پاي در گوهر نهان گرديده است
  • گوهر و خرمهره در يک سلک جولان مي کنند
    تار و پود انتظام از يکدگر پاشيده است
  • تر نگردد از زر قلبي که در کارش کنند
    يوسف بي طالع ما گرگ باران ديده است
  • در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشيده است
    بر سر گنج است پايي کز طلب خوابيده است
  • آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
    فارغ از نشو و نما چون موي آتش ديده است
  • خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
    نه همين در مصر اين گل ماه کنعان چيده است
  • از فغانم ناله زنجير مي آيد به گوش
    در فضاي سينه من بس که پيکان چيده است
  • مي تواند شد علم در وادي آزادگي
    هر که از باغ جهان چون سرو دامان چيده است
  • چون تواند پاي خود در دامن صحرا کشيد؟
    هر که چون صائب گلي از سنگ طفلان چيده است
  • سرو سيمين تو تا يکتاي پيراهن شده است
    برگ گل از غنچه خود در قبا پيچيده است
  • با تو ظالم در نمي گيرد فسون عجز ما
    ورنه گوش آسمان را آه ما پيچيده است
  • از نفس چون چشم مي گردد دهان سرمه دار
    بس که دود تلخ آهم در جگر پيچيده است
  • رفت از سختي ز کف سر رشته تدبير من
    راههاي راست در کوه و کمر پيچيده است
  • از ضعيفي گر چه صائب در نمي آيد به چشم
    عالمي را دست آن موي کمر پيچيده است
  • لاله رخساري که ما را غوطه در خون داده است
    غنچه از دلبستگان يک زبان پيچيده است
  • سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
    فکر او در کنج ما را همچنان پيچيده است
  • بي تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
    در دل هر نقطه اي صد داستان پيچيده است
  • از کمند سايه چون آهوي مشکين مي رمد
    هر که را از زلف او در مغز بو پيچيده است
  • چون گهر از عالم بالاست آب روي خلق
    زاهد خشک از چه چندين در وضو پيچيده است؟
  • در خور جولان ندارد عرصه اي، از زهد نيست
    اين که دست ما عنان آرزو پيچيده است
  • پيش چشم هر که چون صائب مآل انديش شد
    در خزان چندين بهار تازه رو پيچيده است
  • مي پرد چشمش که خورشيد از کجا پيدا شود
    شبنم ما در فناي خود بقا را ديده است
  • در پناه طره او گل ننازد چون به خويش؟
    بر سر خود سايه بال هما را ديده است
  • هر نظر بازي که آن لبهاي خندان ديده است
    برگ عيش عالمي در غنچه پنهان ديده است
  • عقل کوته بين ز بيم حشر مي لرزد به خود
    عشق در بيداري اين خواب پريشان ديده است
  • هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب
    چون خليل الله در آتش گلستان ديده است
  • مصرع برجسته خود را مي نمايد در غزل
    پيچ و تاب زلف را موي کمر پوشيده است
  • حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت
    همچو قارون گر بود زير زمين، آواره است
  • دانه اي کز دام گيراتر بود در صيد خلق
    پيش چشم خرده بينان سبحه صد دانه است
  • حسن عالمسوز بي تاب است در ايجاد عشق
    شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است
  • حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
    آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
  • بوسه گاه جان ما آخر لب پيمانه است
    خاک ما چون درد مي در گوشه ميخانه است
  • کم به دست آيد، طلب هر چند روز افزون بود
    آشنا در عهد ما چون معني بيگانه است
  • نفس خائن زندگي را تلخ بر من کرده است
    واي بر آن کس که دزدش در درون خانه است
  • چند از آب خجالت تازه رو باشد کسي؟
    گل به خون خود در آن چاک گريبان تشنه است
  • دل ميان چار عنصر تن به سختي داده اي است
    دانه در آسياي چار سنگ افتاده اي است
  • نيست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
    در رياض آفرينش هر کجا آزاده اي است
  • بي غبار خط نگاهم توتيا گم کرده اي است
    در ته ابر سيه ماه جلا گم کرده اي است
  • در بياباني که چاه از نقش پا افزونترست
    عقل کوته بين ما کور عصا گم کرده اي است
  • پيش ارباب خرد گر کشتي نوح است عقل
    در محيط عشق موج دست و پا گم کرده اي است
  • در تن خاکي، روان آسمان مشتاق ما
    راه بيرون شد ز گرد آسيا گم کرده اي است
  • هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند
    مي توان دانست محراب دعا گم کرده اي است
  • هر عزيزي را که مي بينم درين آشوبگاه
    يوسف خود در ميان کاروان گم کرده اي است
  • اين علف خواران که هر يک جانبي دارند روي
    گله در دامن صحرا شبان گم کرده اي است
  • هر جوانمردي که سر مي پيچد از فرمان پير
    در صف مردان کماندار کمان گم کرده اي است
  • هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشي
    هر که خود را يافت مرغ آشيان گم کرده اي است
  • نيست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
    بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده اي است
  • صبح از خورشيد تابان دست بر دل مانده اي است
    آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده اي است
  • فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
    شيشه بي باده بر طاق نسيان مانده اي است
  • نيست غير از ديده قربانيان، بي چشم زخم
    در همه روي زمين صائب اگر آسوده اي است
  • مي کشد در خاک و خون نظارگي را ديدنش
    سبز تلخ من عجب شمشير زهرآلوده اي است