167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • شود چون روبرو با عکس در آيينه، حيرانم؟
    گل رويي که رنگ از پرتو مهتاب گرداند
  • ندارد ناخوشي وضع جهان در چشم بيدردان
    که غفلت بستر پرخار را سنجاب گرداند
  • محبت غيرتي در چاشني دارد که گر خواهد
    به ناخن بيستون را سينه شهباز گرداند
  • در آن گلشن که صائب نغمه پردازي کند، بلبل
    زرگل را سپند شعله آواز گرداند
  • ره خوابيده در دامان اين صحرا نمي ماند
    مرا گر کاروانسالار پيشاهنگ گرداند
  • تفاوت نيست در اجزاي اين وحشت سرا صائب
    کسي تا چند جاي خويش را بيجا بگرداند؟
  • دورنگي در بهارستان يکتايي نمي باشد
    خزف خود را درين عالم کم از گوهر نمي داند
  • زگرمي خون من جوهر به تيغ او بسوزاند
    فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
  • ميسر نيست از دنيا گذشتن هر سبکرو را
    که اين صحرا نفس در سينه آهو بسوزاند
  • نگردد آب از سنگين دلي در حلقه چشمش
    دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
  • مگر بيطاقتيها بال پروازم شود، ورنه
    که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟
  • زهي خجلت زليخا را که يوسف در حريم او
    غبار ديده يعقوب بر پيراهن افشاند
  • زشوق جستجوي يار از گردش نمي مانم
    اگر در سنگ پايم همچو دست آسيا ماند
  • به بيدردان نشستن هرزه خندي بار مي آرد
    گريبان چمن حيف است در دست صبا ماند
  • چنين کز ديده شوخ کواکب مي جهد آتش
    دل بي داغ در معموره عالم کجا ماند؟
  • سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستي
    که با رطل گران آسمان هشيار مي ماند؟
  • زخودبيني برآور کشتي بي لنگر خود را
    که در موج خطر آيينه از دريا نمي ماند
  • غم روزي نيفشارد دل اهل توکل را
    کسي در پاي خم بي نشأه صهبا نمي ماند
  • سخن کش مي کند خالي دل ارباب معني را
    زغواصان گهر در سينه دريا نمي ماند
  • زدوزخ گرمي هنگامه صحبت نمي ماند
    حضور خانه در بسته از جنت نمي ماند
  • نمي سازد حصاري تنگي جا بيقراران را
    که ريگ از جستجو در شيشه ساعت نمي ماند
  • تهي مغزي که دارد فکر صيد خلق در خلوت
    کمند وحدتش از حلقه کثرت نمي ماند
  • همانا دانه اميد ما را سوخت نوميدي
    وگرنه تخم در زير زمين پنهان نمي ماند
  • تراوش مي کند خون دل از سيماي گفتارم
    نسيم مشک در جيب صبا پنهان نمي ماند
  • ندارد آتش سوزنده ظرف بو نهان کردن
    عيار خلق مردم در سفر پنهان نمي ماند
  • همانا تخم ما اميدواران رزق قارون شد
    وگرنه دانه در خاک اينقدر پنهان نمي ماند
  • به خون نااميدي دست شويد از گشاد دل
    نواسنجي که دست غنچه گل در حنا بيند
  • عنان نفس را هر کس تواند داشتن محکم
    سمند سرکش افلاک را در زير ران بيند
  • زبيم غير رويش را نديدم سير، چون طفلي
    که در اثناي گل چيدن جمال باغبان بيند
  • اجل بار گرانباران دنيا را سبک سازد
    بود در خواب اگر آسايشي حمال مي بيند
  • خرابيهاي ظاهر، گنج در ويرانه مي دارد
    مبصر جغد را مرغ همايون فال مي بيند
  • تماشاي رخش در دستها نگذاشت گيرايي
    مگر از حسن خود آن آتشين رخسار گل چيند
  • نسازد خاک خامش آتش ما بيقراران را
    مي پرزور ما از جوش در پيمانه ننشيند
  • از در آستين پيوسته دارد شمع اشک خود
    که گرد کلفتي بر خاطر پروانه ننشيند
  • مکن زنهار از خلوت نشيني منع زاهد را
    چه سازد صورت ديوار اگر در خانه ننشيند؟
  • زسيلاب بهاران خانه آرايي نمي آيد
    دل بيتاب ما در کعبه و بتخانه ننشيند
  • برومندي نصيب خاکساران مي شود صائب
    نگردد سبز تا در خاک چندي دانه ننشيند
  • زمين از سايه شهباز دارد پرنيان در بر
    ميا اي مرغ نوپرواز بيرون زآشيان خود
  • گلي نشکفت بر رخسارم از ميخانه پردازي
    مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آيد
  • يکي صد شد زتسبيح ريايي عقده کارم
    کمر در خدمت زنار بستم تا چه پيش آيد
  • زبيتابي گره نگشود از کار سپند من
    مربع در دل آتش نشستم تا چه پيش آيد
  • همانا بخت من از نارساييها برون آمد
    که بي تکليف در ويرانه ام سيلاب مي آيد
  • چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
    که صيد وحشي از دنباله صياد مي آيد
  • زحيراني همان در وادي سرگشتگي محوم
    اگر پيشانيم بر کعبه مقصود مي آيد
  • تسلي در دل آزرده عاشق نمي باشد
    ازين ويرانه دايم ناله بيمار مي آيد
  • اگر در دل نباشد غصه دوران گره صائب
    سخن يکدست مي خيزد، نفس هموار مي آيد
  • زبس در سينه من مي خورد بر يکدگر پيکان
    به گوش همنشينان ناله زنجير مي آيد
  • غم روزي مخور صائب اگر از سير چشماني
    که نعمت در رکاب چشمهاي سير مي آيد
  • اگر آب حيات معنيم ريزند در ساغر
    به چشم وحشتم موج سراب لاف مي آيد
  • پرد از چهره رنگ بوالهوس از ديدن عاشق
    زرمغشوش لرزان در کف صراف مي آيد