167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ديده هر کس که حيران است در دنبال اوست
    هر که از خود مي دود بيرون به استقبال اوست
  • از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
    واي بر صيدي که اين صياد در دنبال اوست
  • ذکر او دل زنده دارد چرخ مينا رنگ را
    جان اين فيروزه در دست خواص نام اوست
  • مردم باريک بين در وصل هجران مي کشند
    مرغ زيرک گر به شاخ گل نشيند دام اوست
  • برق جولاني که دارد در خم چوگان مرا
    آسمان بي سر و پا، گويي از ميدان اوست
  • گل که از شبنم گذارد هر سحر عينک به چشم
    در کمين مصحف خط غبار حسن اوست
  • آفتابي کز شفق رخسار در خون شسته است
    داغ ناخن خورده اي از لاله زار حسن اوست
  • گر چه حسن او نگنجد در زمين و آسمان
    ديده هر ذره اي آيينه دار حسن اوست
  • يک نگاه آشنا هرگز ز چشم او نديد
    گر چه صائب مدتي شد در ديار حسن اوست
  • همچو صائب بلبلي کز نغمه اش خون مي چکد
    روزگاري شد که در بيرون باغ حسن اوست
  • آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
    در لباس شبروان آب خضر جوياي ماست
  • آن که مي سوزد فروغش خواب را در چشم من
    آسمان يک شعله نيلوفري از روي اوست
  • اي تغافل پيشه بر پرواز ما دل بد مکن
    خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست
  • از سياهي از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
    گر نه آب زندگي در چشمه سار چشم توست
  • گر چه از شوخي نگيرد يک نفس يک جا قرار
    ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست
  • با دل مجروح ما حاشا که کوتاهي کند
    آن که خون در ناف آهوي ختا مشکين ازوست
  • در حريمش دولت بيدار، خواب آلوده اي است
    آن که خواب غفلت ما اين چنين سنگين ازوست
  • ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
    خويش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
  • چون هدف، گردنکشان را مي کشد در خاک و خون
    اين رگ ابري که از بحر کمان برخاسته است
  • هست اگر آسايشي زير فلک، در غفلت است
    واي بر آن کس کز اين خواب گران برخاسته است
  • بلبلان در بيضه با گل زير يک پيراهنند
    غم ز دوري نيست چون دلها به هم پيوسته است
  • نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است
    هر که چون خورشيد صائب دل به دنيا بسته است
  • عندليب خوش نوايي را دهن پر زر نکرد
    غنچه از بهر چه يارب در گره زر بسته است؟
  • کوه را موج حوادث در فلاخن مي نهد
    اين صدف از ساده لوحي دل به گوهر بسته است
  • مي زند طول امل از سادگي نقشي بر آب
    ورنه آب زندگاني را که در جو بسته است؟
  • صائب از انديشه ملک سليمان فارغ است
    هر که دل در چين زلف آن پريرو بسته است
  • صد بيابان در ميان دارند از بي نسبتي
    گر به ظاهر که با صحرا به هم پيوسته است
  • چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند
    جان ما با آن قد رعنا به هم پيوسته است
  • در جگرگاه زمين يک لاله بي داغ نيست
    دل سياهي با مي حمرا به هم پيوسته است
  • مي شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
    از گلي هر کس که در دل خارخاري داشته است
  • نيست ممکن خنده بر روز سياه ما کند
    در نظر هر کس که چشم سرمه داري داشته است
  • ريزه خواني هاي آن لب، برق خرمن شد مرا
    آتش ياقوت هم در دل شراري داشته است
  • گشته اسرار جهان در ديده اش صورت پذير
    هر که از زانوي خود آيينه داري داشته است
  • از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
    هر که چون خورشيد اوج اعتباري داشته است
  • غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش
    آن که پندارد که در دست اختياري داشته است
  • نيست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
    هر که صائب در نظر روز شماري داشته است
  • دل به هر عضوي ز جانان نسبتي دارد جدا
    يک برهمن در نظر چندين صنم مي داشته است؟
  • خال رخسارش به هيچ و پوچ از من دل گرفت
    در ترازو هم قيامت سنگ کم مي داشته است؟
  • تلخ شد بر من جهان از فکر آن شيرين دهان
    شادي ناديده در پي نيز غم مي داشته است؟
  • حيرت نظاره اش در هيچ دل نگذاشت تاب
    اين قدر موي ميان هم پيچ و خم مي داشته است؟
  • گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد
    عقده روزي گشايش در قدم مي داشته است؟
  • برنمي دارد سر از دنبال چشم يار، دل
    در کمين صياد هم صيد حرم مي داشته است؟
  • صائب از زخم زبان بر روي من گلها شکفت
    مشت خاري در بغل باغ ارم مي داشته است؟
  • از هجوم شرم نتوان ديد در رخسار يار
    چوب منع از جوش گل گلزار هم مي داشته است؟
  • بر سويداي دل ما مي کند افلاک سير
    نقطه اي در دور نه پرگار هم مي داشته است؟
  • برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا
    دست در پرداز دل زنگار هم مي داشته است؟
  • چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست
    چشم تنگي اين قدر نيرنگ هم مي داشته است؟
  • نيست در فکر برون شد دل ز قيد آسمان
    اين قدر آيينه تاب زندگي هم مي داشته است؟
  • هر که از تن پروري در کار کاهل گشته است
    دفتر ايجاد را چون فرد باطل گشته است
  • در سبکباري بود باد مراد اين بحر را
    کف خس و خاشاک را بسيار ساحل گشته است
  • از حضور عاشقان دارد خبر در زير تيغ
    آيه رحمت به شان هر که نازل گشته است
  • در مذاقش خون دل خوردن گوارا مي شود
    بر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته است
  • نوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نيست
    چند روزي شد که اين کافر مسلمان گشته است
  • عالمي را از عمارت پاي در گل رفته است
    وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
  • مي کشد ميدان که دريا را در آغوش آورد
    موج ما گاهي گر از دريا به ساحل رفته است
  • بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
    پرفشاني زير تيغ از ياد بسمل رفته است
  • صد بيابان از حريم کعبه افتاده است دور
    هر که در راه طلب يک گام غافل رفته است
  • مي رسد آخر به جايي گريه خونين ما
    خون ناحق را کسي پا در حنا نگرفته است
  • آه را در سينه سوزان من آرام نيست
    دود از آتش اين چنين صائب هوا نگرفته است
  • تشنه چشمان بحر را سازند در يک دم سراب
    حسن محجوب تو چون آيينه را رو داده است؟
  • حاصل عمر از حضور دوستان گل چيدن است
    ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
  • عشق محتاج دليل و رهنما چون عقل نيست
    خضر در قطع بيابان بي نياز از جاده است
  • مي کند در خانه خود سير صحراي بهشت
    سينه هر کس که از خار تمنا ساده است
  • سردي دوران به ما دست و دلي نگذاشته است
    در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
  • در بهاران بزم عيش ميکشان آماده است
    جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
  • صائب از گلشن مرو بيرون که در فصل بهار
    هر چه مي خواهي ز اسباب نشاط آماده است
  • بر لب دريا زبان بر خاک مي مالم چو موج
    بخت من در نارسايي ها رسا افتاده است
  • دارد از افتادگي صائب همان نقش مراد
    هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
  • خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟
    يا ز رويش عکس در جام شراب افتاده است
  • گيرد از دست تماشايي عنان اختيار
    گر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است
  • هرگز از من چون کمان بر دست کس زوري نرفت
    اين کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟
  • سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده است
    توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
  • از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
    بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
  • قدر خواب امن ومهد عافيت داند که چيست
    هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
  • در کف آيينه سيماب از تپيدن باز ماند
    بي قراري هاي ما بر يک قرار افتاده است
  • تا به فکر گوشوار آن سيمبر افتاده است
    پيچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
  • رشته سر در گم جان را به دست آورده است
    ديده هر کس بر آن موي کمر افتاده است
  • گر چه پيش افتاده در ظاهر، ولي رو بر قفاست
    راه پيمايي که پيش از راهبر افتاده است
  • پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
    هر که را بر ساحل از دريا نظر افتاده است
  • همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موي سفيد
    در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
  • شمع در پيراهن فانوس گرديده است آب
    تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است
  • مي کشد خط بر زمين از شرمساري گردباد
    در بياباني که اين مجنون به دور افتاده است
  • تا که ديگر در خمار افتاده، کز هر لاله اي
    هر طرف پيمانه اي پر خون به دور افتاده است
  • مي نشيند گردباد از پا به اندک جلوه اي
    تا غبار کيست در هامون به دور افتاده است؟
  • صائب از وحدت نيفتد نوبهار از جوش گل
    در هزاران لفظ يک مضمون به دور افتاده است
  • در ته يک پيرهن محشور باشد با پلنگ
    هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
  • طفل اشک شوخ چشم از بس در او آويخته است
    چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
  • دست ما در بند چين آستين افتاده است
    ورنه آن زلف از رسايي بر زمين افتاده است
  • صبح محشر سر زد و تخم اميدم سر نزد
    در چه ساعت يارب اين يوسف به چاه افتاده است؟
  • در شکست بال و پر معذور مي دارد مرا
    ديده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
  • آگه است از بي قراري هاي ما در دور خط
    کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
  • تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
    گريه اي از هر سر مويم به راه افتاده است
  • از زنخدان تو دل را نيست اميد نجات
    دلو ما در ساعت سنگين به چاه افتاده است
  • رزق ما بي دست و پايان بي طلب خواهد رساند
    در رحم آن کس که روزي را مهيا کرده است
  • مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
    خال او تا در دلم جا چون سويدا کرده است
  • نيست پرواي ستم ما را که جان سخت ما
    خون عالم در دل تيغ تغافل کرده است
  • در چه افکنده است باز از قيمت نازل مرا
    کارواني گر خلاص از قيد چاهم کرده است
  • مي خورم از حسرت ديدار خون در عين وصل
    بس که حيرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
  • چون زبان مار گرديده است هر مژگان من
    بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
  • مي کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
    عشق در پيري مرا همسنگ طفلان کرده است