نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
ديده هر کس که حيران است
در
دنبال اوست
هر که از خود مي دود بيرون به استقبال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
واي بر صيدي که اين صياد
در
دنبال اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مينا رنگ را
جان اين فيروزه
در
دست خواص نام اوست
مردم باريک بين
در
وصل هجران مي کشند
مرغ زيرک گر به شاخ گل نشيند دام اوست
برق جولاني که دارد
در
خم چوگان مرا
آسمان بي سر و پا، گويي از ميدان اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عينک به چشم
در
کمين مصحف خط غبار حسن اوست
آفتابي کز شفق رخسار
در
خون شسته است
داغ ناخن خورده اي از لاله زار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد
در
زمين و آسمان
ديده هر ذره اي آيينه دار حسن اوست
يک نگاه آشنا هرگز ز چشم او نديد
گر چه صائب مدتي شد
در
ديار حسن اوست
همچو صائب بلبلي کز نغمه اش خون مي چکد
روزگاري شد که
در
بيرون باغ حسن اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در
لباس شبروان آب خضر جوياي ماست
آن که مي سوزد فروغش خواب را
در
چشم من
آسمان يک شعله نيلوفري از روي اوست
اي تغافل پيشه بر پرواز ما دل بد مکن
خاک ما افتادگان
در
شهر بند دام توست
از سياهي از چه افکنده است بر عارض نقاب؟
گر نه آب زندگي
در
چشمه سار چشم توست
گر چه از شوخي نگيرد يک نفس يک جا قرار
ناز عالم را همان سر
در
کنار چشم توست
با دل مجروح ما حاشا که کوتاهي کند
آن که خون
در
ناف آهوي ختا مشکين ازوست
در
حريمش دولت بيدار، خواب آلوده اي است
آن که خواب غفلت ما اين چنين سنگين ازوست
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خويش را طوفان مکرر
در
تنور انداخته است
چون هدف، گردنکشان را مي کشد
در
خاک و خون
اين رگ ابري که از بحر کمان برخاسته است
هست اگر آسايشي زير فلک،
در
غفلت است
واي بر آن کس کز اين خواب گران برخاسته است
بلبلان
در
بيضه با گل زير يک پيراهنند
غم ز دوري نيست چون دلها به هم پيوسته است
نعل حرصش از تردد روز و شب
در
آتش است
هر که چون خورشيد صائب دل به دنيا بسته است
عندليب خوش نوايي را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه يارب
در
گره زر بسته است؟
کوه را موج حوادث
در
فلاخن مي نهد
اين صدف از ساده لوحي دل به گوهر بسته است
مي زند طول امل از سادگي نقشي بر آب
ورنه آب زندگاني را که
در
جو بسته است؟
صائب از انديشه ملک سليمان فارغ است
هر که دل
در
چين زلف آن پريرو بسته است
صد بيابان
در
ميان دارند از بي نسبتي
گر به ظاهر که با صحرا به هم پيوسته است
چون الف
در
مد بسم الله از اقبال بلند
جان ما با آن قد رعنا به هم پيوسته است
در
جگرگاه زمين يک لاله بي داغ نيست
دل سياهي با مي حمرا به هم پيوسته است
مي شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلي هر کس که
در
دل خارخاري داشته است
نيست ممکن خنده بر روز سياه ما کند
در
نظر هر کس که چشم سرمه داري داشته است
ريزه خواني هاي آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش ياقوت هم
در
دل شراري داشته است
گشته اسرار جهان
در
ديده اش صورت پذير
هر که از زانوي خود آيينه داري داشته است
از شفق صد کاسه خون
در
فرو رفتن خورد
هر که چون خورشيد اوج اعتباري داشته است
غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش
آن که پندارد که
در
دست اختياري داشته است
نيست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب
در
نظر روز شماري داشته است
دل به هر عضوي ز جانان نسبتي دارد جدا
يک برهمن
در
نظر چندين صنم مي داشته است؟
خال رخسارش به هيچ و پوچ از من دل گرفت
در
ترازو هم قيامت سنگ کم مي داشته است؟
تلخ شد بر من جهان از فکر آن شيرين دهان
شادي ناديده
در
پي نيز غم مي داشته است؟
حيرت نظاره اش
در
هيچ دل نگذاشت تاب
اين قدر موي ميان هم پيچ و خم مي داشته است؟
گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد
عقده روزي گشايش
در
قدم مي داشته است؟
برنمي دارد سر از دنبال چشم يار، دل
در
کمين صياد هم صيد حرم مي داشته است؟
صائب از زخم زبان بر روي من گلها شکفت
مشت خاري
در
بغل باغ ارم مي داشته است؟
از هجوم شرم نتوان ديد
در
رخسار يار
چوب منع از جوش گل گلزار هم مي داشته است؟
بر سويداي دل ما مي کند افلاک سير
نقطه اي
در
دور نه پرگار هم مي داشته است؟
برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا
دست
در
پرداز دل زنگار هم مي داشته است؟
چون صف مژگان رگ خواب جهان
در
دست اوست
چشم تنگي اين قدر نيرنگ هم مي داشته است؟
نيست
در
فکر برون شد دل ز قيد آسمان
اين قدر آيينه تاب زندگي هم مي داشته است؟
هر که از تن پروري
در
کار کاهل گشته است
دفتر ايجاد را چون فرد باطل گشته است
در
سبکباري بود باد مراد اين بحر را
کف خس و خاشاک را بسيار ساحل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر
در
زير تيغ
آيه رحمت به شان هر که نازل گشته است
در
مذاقش خون دل خوردن گوارا مي شود
بر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته است
نوخط ما گر ندارد رحم
در
دل، دور نيست
چند روزي شد که اين کافر مسلمان گشته است
عالمي را از عمارت پاي
در
گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
مي کشد ميدان که دريا را
در
آغوش آورد
موج ما گاهي گر از دريا به ساحل رفته است
بس که چشمش محو
در
نظاره قاتل شده است
پرفشاني زير تيغ از ياد بسمل رفته است
صد بيابان از حريم کعبه افتاده است دور
هر که
در
راه طلب يک گام غافل رفته است
مي رسد آخر به جايي گريه خونين ما
خون ناحق را کسي پا
در
حنا نگرفته است
آه را
در
سينه سوزان من آرام نيست
دود از آتش اين چنين صائب هوا نگرفته است
تشنه چشمان بحر را سازند
در
يک دم سراب
حسن محجوب تو چون آيينه را رو داده است؟
حاصل عمر از حضور دوستان گل چيدن است
ورنه آب و دانه
در
کنج قفس آماده است
عشق محتاج دليل و رهنما چون عقل نيست
خضر
در
قطع بيابان بي نياز از جاده است
مي کند
در
خانه خود سير صحراي بهشت
سينه هر کس که از خار تمنا ساده است
سردي دوران به ما دست و دلي نگذاشته است
در
خزان اشجار را برگ سفر آماده است
در
بهاران بزم عيش ميکشان آماده است
جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است
صائب از گلشن مرو بيرون که
در
فصل بهار
هر چه مي خواهي ز اسباب نشاط آماده است
بر لب دريا زبان بر خاک مي مالم چو موج
بخت من
در
نارسايي ها رسا افتاده است
دارد از افتادگي صائب همان نقش مراد
هر که
در
راه طلب چون نقش پا افتاده است
خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟
يا ز رويش عکس
در
جام شراب افتاده است
گيرد از دست تماشايي عنان اختيار
گر چه از خط حسن او پا
در
رکاب افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوري نرفت
اين کشاکش
در
رگ جانم چه کار افتاده است؟
سيل
در
بنياد تقوي از بهار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر
در
آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافيت داند که چيست
هر که چون منصور
در
آغوش دار افتاده است
در
کف آيينه سيماب از تپيدن باز ماند
بي قراري هاي ما بر يک قرار افتاده است
تا به فکر گوشوار آن سيمبر افتاده است
پيچ و تاب رشت
در
جان گهر افتاده است
رشته سر
در
گم جان را به دست آورده است
ديده هر کس بر آن موي کمر افتاده است
گر چه پيش افتاده
در
ظاهر، ولي رو بر قفاست
راه پيمايي که پيش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند
در
چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دريا نظر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موي سفيد
در
رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
شمع
در
پيراهن فانوس گرديده است آب
تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است
مي کشد خط بر زمين از شرمساري گردباد
در
بياباني که اين مجنون به دور افتاده است
تا که ديگر
در
خمار افتاده، کز هر لاله اي
هر طرف پيمانه اي پر خون به دور افتاده است
مي نشيند گردباد از پا به اندک جلوه اي
تا غبار کيست
در
هامون به دور افتاده است؟
صائب از وحدت نيفتد نوبهار از جوش گل
در
هزاران لفظ يک مضمون به دور افتاده است
در
ته يک پيرهن محشور باشد با پلنگ
هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس
در
او آويخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
دست ما
در
بند چين آستين افتاده است
ورنه آن زلف از رسايي بر زمين افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم اميدم سر نزد
در
چه ساعت يارب اين يوسف به چاه افتاده است؟
در
شکست بال و پر معذور مي دارد مرا
ديده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بي قراري هاي ما
در
دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع
در
بزم وجود
گريه اي از هر سر مويم به راه افتاده است
از زنخدان تو دل را نيست اميد نجات
دلو ما
در
ساعت سنگين به چاه افتاده است
رزق ما بي دست و پايان بي طلب خواهد رساند
در
رحم آن کس که روزي را مهيا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا
در
دلم جا چون سويدا کرده است
نيست پرواي ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم
در
دل تيغ تغافل کرده است
در
چه افکنده است باز از قيمت نازل مرا
کارواني گر خلاص از قيد چاهم کرده است
مي خورم از حسرت ديدار خون
در
عين وصل
بس که حيرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
چون زبان مار گرديده است هر مژگان من
بس که زهر چشم
در
کار نگاهم کرده است
مي کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
عشق
در
پيري مرا همسنگ طفلان کرده است
صفحه قبل
1
...
1484
1485
1486
1487
1488
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن