نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
سعي
در
تحصيل اسباب جهان بي حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بي حاصل است
مي نمايد هر چه هست آيينه از زيبا و زشت
خودستايي
در
حضور عارفان بي حاصل است
دام ها
در
خاک از چشم غزالان کرده است
گر به ظاهر ليلي از مجنون شيدا غافل است
نيست غير از بيخودي صائب فضايي
در
جهان
واي بر آن کس کز اين دامان صحرا غافل است
جان عاشق
در
تن خاکي چسان گيرد قرار؟
موج دريا ديده را بستن به ساحل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت مي توان از دل زدود
زندگاني
در
جهان بي گوشه دل مشکل است
در
سر بي مغز تا باشد هوايي چون حباب
سر برون بردن ازين درياي هايل مشکل است
عشق
در
يک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حيران را تميز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازي هست صائب پيش پا
تن به خواب ناز
در
دادن به منزل مشکل است
در
تنور سرد خودداري نمي آيد ز نان
درد و داغ عشق را بر خويش بستن مشکل است
زندگي چون گشت از قد دو تا پا
در
رکاب
از سرانجام سفر غافل نشستن مشکل است
رخنه اي از هر بن مو هست
در
ملک بدن
حفظ اين منزل ز چندين باب کردن مشکل است
حفظ صورت مي توان کردن به ظاهر
در
نماز
روي دل را جانب محراب کردن مشکل است
مي توانم خاک نوميدي به چشم دام زد
خون ز وحشت
در
دل صياد کردن مشکل است
مي توانم خاک نوميدي به چشم دام زد
خون ز وحشت
در
دل صياد کردن مشکل است
وقت خط پهلو تهي از يار کردن مشکل است
در
بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است
با خيال خشک تا کي سر به يک بالين نهم؟
دست
در
آغوش با تصوير کردن مشکل است
با خسيسان دست
در
يک کاسه کردن سهل نيست
طعمه بيرون از دهان شير کردن مشکل است
عيب من از ساده لوحي هاي من بي پرده شد
موي پنهان
در
ميان شير کردن مشکل است
آه از درد گران بي خواست مي خيزد ز دل
در
کمان سخت حفظ تير کردن مشکل است
نيست از جوش شهيدان تيغ را ميدان زخم
در
سر کويش به کام دل تپيدن مشکل است
بي قراران هر نفس
در
عالمي جولان کنند
همچو بوي گل به يک جا آرميدن مشکل است
در
جواني توبه کن تا از ندامت برخوري
نيست چون دندان، لب خود را گزيدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان
در
عالم محسوس ديدن مشکل است
مي توان چون غنچه صائب خون دل
در
پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشيدن مشکل است
صحبت روشن ضميران سرخ رويي بر دهد
شاخ مرجان
در
کنار بحر سر تا پا گل است
شرم مي دارد نگاه از خيره چشمان حسن را
چون نباشد باغبان
در
باغ، يغماي گل است
هر که دارد شيشه اي خود را به گلشن کي کشد؟
وعده گاه دختر رز باز
در
پاي گل است
زهر
در
ساغر مرا از سير ماه و انجم است
آسمان پر کواکب شيشه پر کژدم است
کار نادان مي شود مشکل تر از تدبير خويش
از لگد محکم شود خاري که
در
زير دم است
از علايق رشته اي تا هست، جان آزاد نيست
تا رگ خامي بود
در
باده، محبوس خم است
به که
در
جيب نمد آيينه را پنهان کنيم
عالم از جهل مرکب يک سواد اعظم است
نيست مردم هر که را نقش و نگار مردم است
مردمي هر کس که دارد
در
شمار مردم است
از سبکروحي توان
در
چشم مردم شد عزيز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه
در
راه طلب نقش قدم نامحرم است
چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستي
در
حرم نامحرم است
جان غافل را سفر
در
چار ديوار تن است
پاي خواب آلود را منزل کنار دامن است
وقت عارف را نسازد تيره اين ماتم سرا
خانه روشن مي کند آيينه تا
در
گلخن است
گر بود
در
خانه صد نقش و نگار دلفريب
مرغ زيرک را همان منظور چشم روزن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را مي خورد خاري که
در
پاي من است
هر کسي آنجاست از عالم که مي باشد دلش
بلبل ما
در
قفس چون غنچه گردد گلشن است
پيش غافل کاروان عمر چون ريگ روان
مي نمايد ساکن، اما روز و شب
در
رفتن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود
در
تخم غش، سر گشته پرويزن است
پاک گوهر را نباشد روزي از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم ياقوت تا
در
معدن است
رزق بي کوشش نمي آيد به کف، حرف است اين
نيم ناني مي رسد تا نيم جاني
در
تن است
دست رد بر سينه خواب پريشان مي نهد
چون سبو دستي که
در
ميخانه بالين من است
هر که قانع شد به بوي گل، ز گل
در
پرده ماند
بوي پيراهن حجاب يوسف سيمين تن است
صافي سر چشمه صائب مي کند
در
جو اثر
هر سر مو چشم بينايي است گر دل روشن است
پستي سقف فلک آه مرا
در
دل شکست
شمع مي دزدد نفس چندان که زير دامن است
تا چه بيراهي ز من سر زد، که
در
دشت جنون
هر سر خاري که بينم تشنه خون من است
دست خالي
در
محيط مايه دار عشق نيست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است
هر که ترک تن نکرد از زندگاني برنخورد
راحتي گر هست کفش تنگ را
در
کندن است
نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمين گيريم، دل
در
رفتن است
نفس سرکش چون غني شد راه را گم مي کند
تنگدستي
در
حقيقت رايض اين توسن است
گوشه گيري آب حيوان است بخت سبز را
ايمن از مردن بود فيروزه تا
در
معدن است
خو به عزلت کن که
در
بحر پر آشوب جهان
گوشه گيري کشتي خود را به ساحل بردن است
عمر
در
تمهيد اسباب سفر ضايع مکن
توشه اي گر هست راه عشق را، دل خوردن است
نيست راهي از دل و دين باختن نزديکتر
در
قمار عشق هر کس را که ميل بردن است
وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است
پايکوبي زندگي را
در
ته پا کردن است
جوش بيتابي زدن
در
آتش وجد و سماع
شيره جان را ز درد تن مصفا کردن است
در
طريق عشق سستي سنگ راه سالک است
ساحل اين بحر خونين دل به دريا کردن است
در
هواي سيم و زر دل را پريشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
پي به کنه خويش بردن کار هر بي ظرف نيست
خودشناسي بحر را
در
قطره پيدا کردن است
سينه را از خار خارکين مصفا ساختن
جمع کردن خار و خس،
در
چشم اعدا کردن است
از زمين گيري برآرد ترک دنيا روح را
سکه رايج
در
جهان از پشت بر زر کردن است
هست اگر راه گريز اين خانه دربسته را
چشم پوشيدن ز عالم، رخنه
در
دل کردن است
مهر خاموشي به لب پيش سخن چينان زدن
خار را خون
در
جگر از حفظ دامان کردن است
در
بساط خاک گنجي را که مي بايد نهفت
ريزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهيدستي زدن
در
جنون پهلو تهي از سنگ طفلان کردن است
يک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق
خنده دزديدن به دل، گل
در
گريبان کردن است
سنگ طفلان مي کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست
در
کوه و کمر خنديدن است
در
حريم زلف خود باد صبا را ره مده
کز دل سوزان عاشق اين شبستان روشن است
بي قراري هاي من
در
گرد دارد چرخ را
جنبش اين شيشه ها از جوش سيماب من است
از تنور خاک چون طوفان برونم مي کشد
شورشي کز شوق او
در
جان بي تاب من است
گر چه
در
کار کسي هرگز گره نفکنده ام
سبحه صد دانه غم رشته کار من است
يک سر مو غافل از حال ضعيفان نيستم
گر فتد مويي
در
آتش پيچ و تابش بر من است
هر چه دارد
در
خم سربسته گردون از من است
مي به حکمت مي خورم، جاي فلاطون از من است
باده پر زور
در
مينا سرايت مي کند
اين که پيراهن درد هر صبح گردون از من است
مي زنم نقش دگر بر آب
در
هر دم زدن
رنگ درياي سخن صائب دگرگون از من است
شعله اي کز يک شرارش طور صحرا گرد شد
سالها شد تا نهان
در
زير سرپوش من است
موجه من نعل وارون مي زند از پيچ و تاب
ورنه آن بحر گران لنگر
در
آغوش من است
مي کنم از خرقه پشمينه وحشت چون غزال
نافه را خون
در
دل از فقر قباپوش من است
سير و دور هاله من از فلکها برترست
گر رود بر آسمان آن مه
در
آغوش من است
داغ دارد پيچ و تاب جوهر من خصم را
خار
در
پيراهن آتش ز خاشاک من است
مي چکد از سيلي هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگاني
در
رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساري پيشه خود کرده ام
هر کجا تير جگردوزي است
در
خاک من است
فکر رنگين است صائب نعمت الوان من
در
بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است
خاکساري تا دليل جان آگاه من است
مي کند هموار هر چاهي که
در
راه من است
انتقام از دشمن عاجز به نيکي مي کشم
مي کنم سرسبز خاري را که
در
راه من است
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد کليم
هر چه جانکاه است
در
اين راه، دلخواه من است
آفتاب از اوج عزت مي نهد رو
در
زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است
آه من خم
در
خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است
گر نخواهد ميهمان دل شد آن يار عزيز
آه چندين خانه دل را چرا
در
رفت و روست؟
گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهي
گريه مستانه ما همچو مينا
در
گلوست
گر به گل رفته است پاي خم ز مستي باک نيست
سير و دور آسياي جام
در
دست سبوست
مي شود بي برگ صائب زود نخل ميوه دار
سرو از بي حاصلي
در
چار موسم تازه روست
مي توان خواند از بياض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهايي که پنهان
در
لب خاموش اوست
طوق قمري گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن
در
آغوش اوست
برق مي بوسد زمين خاکساران را ز دور
وقت آن کس خوش که تخمش
در
زمين پاک اوست
آن که صائب نعل ما از شوق او
در
آتش است
خرده انجم سپند روي آتشناک اوست
صفحه قبل
1
...
1483
1484
1485
1486
1487
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن