نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
هست تا
در
جام ما يک قطره مي، دريا دليم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب
در
سير و دور از باده پر جوش ماست
از نگاهي آسمان را مي کند زير و زبر
آسمان چشمي که
در
تاراج عقل و هوش ماست
چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ايم
سنگ اگر
در
پله روزي بود، دوران ماست
ما چو طفلان تن به شغل خاکبازي داده ايم
ورنه گوي آسمان ها
در
خم چوگان ماست
گر دل ما کعبه غم نيست صائب از چه روي
روي غم هر جا که باشد
در
دل ويران ماست؟
گر چه
در
هر کوچه اي خورشيد جولان کرده است
از زمين گيران، نظر با شهرت مجنون ماست
تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است
چون سليمان دام و دد
در
خدمت مجنون ماست
نيست از گرد خودي
در
کاروان ما اثر
هر که پيش افتاده است از خويشتن همراه ماست
زين چمن چون سرو دامان تعلق چيده ايم
خار را خون
در
جگر از دامن کوتاه ماست
گر چه
در
صحراي امکان پاي خواب آلوده ايم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوي ماست
از کمينگاه حوادث طبل وحشت خورده ايم
کار پيکان مي کند هر کس که
در
پهلوي ماست
غنچه سان هر چند سر
در
جيب خود دزديده ايم
عطسه بي اختيار صبحدم از بوي ماست
مي زنم چون مار نعل واژگون از پيچ و تاب
ورنه گنج عافيت
در
زير پاي دردهاست
مي شود مايل به عاشق درد
در
هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن رباي دردهاست
خال يا
در
گوشه چشم است يا کنج لب است
از مکان ها دزد را دايم کمينگه مطلب است
عالم ديگر به دست آور که
در
زير فلک
گر هزاران سال مي ماني همين روز و شب است
در
حريم دل به زهد خشک نتوان راه برد
روي منزل را نبيند هر که چوبش مرکب است
مگسل از دامان شب صائب که
در
روي زمين
دامني کز دست نتوان داد دامان شب است
من به دوزخ مي روم، زاهد اگر
در
جنت است
دوزخ ارباب معني صحبت بي نسبت است
حسن و عشق از يک گريبان سر برون آورده اند
اين شرر
در
سنگ با پروانه گرم صحبت است
از نسيم شکوه گرد کلفت از دل مي رود
شکوه چون
در
دل گره گرديد، تخم کلفت است
مي برد فيض جواهر سرمه از گرد ملال
هر که چون آيينه صائب
در
مقام حيرت است
زود باشد کز ندامت سر به جاي پا نهد
هر که
در
بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت است
کيست از دوش کسي باري تواند برگرفت؟
گر همه عيسي است
در
فکر خر و بار خودست
خرجها دخل است چون باشد به جاي خويشتن
هر که مي آيد به کار خلق،
در
کار خودست
مي کند
در
راه خود دام گرفتاري به خاک
ديده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوي خودست
گر نمي
در
ساغر ما هست از جوي خودست
غم نفهميده است هر کس ساده لوح افتاده است
هر که اين آيينه دارد
در
بغل اسکندرست
از مي لعلي شود کان بدخشان سينه اش
چون سبو دست طلب آن را که
در
زير سرست
روي
در
خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتي به چندين وجه از رو بهترست
روغن از چشم سمندر مي کشد آن شعله خوي
ساده دل پروانه ما
در
غم بال و پرست
هر که
در
دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دايم بر سرست
روح بيجا از شکست جسم مي لرزد به خويش
پسته چون از پوست مي آيد برون
در
شکرست
در
دهانش خنده شادي سراسر مي رود
هر که را چون سکه پشت بي نيازي بر زرست
در
شب مهتاب مي را آب و تاب ديگرست
باده و مهتاب با هم همچو شير و شکرست
مي خورم چون موج حسرت غوطه
در
بحر سراب
آب حيوان از تغافل هاي خشک من ترست
مي خلد
در
ديده ها دستي که از ريزش تهي است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
بر مراد ماست گردون تا قدح
در
گردش است
پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست
نشأه مي حلقه بيرون
در
گرديده است
بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست
يک سر بي کبر
در
نمرود زار خاک نيست
کاسه هر کس که مي بينم ازين سکبا پرست
از سر پر شور دارم آسمان را بي قرار
اين قدح
در
دور باشد تا کدوي من پرست
گر چه سير لاله و گل زنگ از دل مي برد
در
جبين تازه احباب ديدن خوشترست
در
طريق عشق هر جا مي گذاري پا، سرست
موج اين وادي رگ جان، ريگ اين صحرا سرست
مو شکافي را رواجي نيست
در
بازار عشق
هر که سر از پا نمي داند درين سودا سرست
گوشه گيري را که اميد گشاد از بستگي است
در
به روي خلق بستن فتح باب ديگرست
اين که
در
تر دامني چون ابر طوفان مي کنيم
پشت ما گرم از فروغ آفتاب ديگرست
نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع
در
ميان اهل دل گفت و شنود ديگرست
گر چه نقشي هر دم از طوفان زند دريا بر آب
اشک ما را
در
فراق يار شور ديگرست
گر چه از رفتار جان مي بخشد آب زندگي
آب تيغ يار را
در
دل خرام ديگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگي مي شود
چشم من
در
هر نظر محو لقاي ديگرست
اين دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس
در
عالمي، هر دم به جاي ديگرست
اي نگه مشق شنا
در
چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصي درين دريا بس است
بهر اثبات قيامت حجتي
در
کار نيست
پيش خيز شور محشر آن قد و بالا بس است
حسن ذاتي
در
نيارد سر به عشق عارضي
سرو مينا را تذرو از پنبه مينا بس است
ناز اگر استادگي
در
ميوه تر مي کند
سايه خشکي ازان نخل جوان ما را بس است
در
زمين پاک ما ريگ روان حرص نيست
قطره اي زان چهره شبنم فشان ما را بس است
نارسايي گر کند تيغ زبان
در
عرض حال
گريه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است
لشکر بيگانه اي اين ملک را
در
کار نيست
آمد و رفت نفس ويرانه ما را بس است
گنج
در
ويرانه صائب جمع سازد خويش را
از دو عالم گوشه اي ويرانه ما را بس است
بعد ازين دوران شهرت از سفالين جام ماست
تا به کي
در
دور باشد نام جام جم، بس است!
غم مخور صائب اگر ننشست نقشت
در
جهان
اهل معني را ز عالم نام چون خاتم بس است
ظلمت شب هاي غم را لشکري
در
کار نيست
اين سياهي را فروغ باده روشن بس است
کرده ام طي رشته طول امل را چون گره
آب باريکي مرا
در
جوي چون سوزن بس است
گر سلاحي نيست
در
ظاهر مرا چون بيدلان
سخت جاني ها مرا زير قبا جوشن بس است
گر نباشد
در
نظر ليلي مرا هامون بس است
نقش پاي ناقه برگ عيش اين مجنون بس است
در
سواد آفرينش اي خداجو پر مپيچ
چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است
وسعت مشرب ز منزل مي برد تنگي برون
در
جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است
گر به گل گيرد
در
ميخانه ها را محتسب
ما خمارآلودگان را آن لب ميگون بس است
در
گلستان کرم نخلي ز بي آبي نماند
تا به کي خواهي دواندن ريشه، اي قارون بس است
در
بساط سخت جانان غير درد و داغ نيست
خرده رازي که دارد سنگ خارا آتش است
محض بي دردي است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق
در
هنگام پيري، چون به سرما آتش است
دل ز تاريکي نگردد اشک ريزان را سياه
ماهيان را
در
دل شب آب دريا آتش است
داستان شوق
در
هر نامه اي نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
از خيال يار مي پاشد دل نازک ز هم
چون کتان
در
پيرهن ما را ز مهتاب آتش است
مي شود جان هاي روشن تيره از تر دامني
در
سيه رو کردن آيينه ها آب آتش است
نيست حسن و عشق را از هم جدايي جز به نام
هر که بر پروانه خندد
در
شکست آتش است
گرم رفتاران نمي بينند زير پاي خويش
گر به آب خضر افتد راه ما
در
آتش است
عارفان از قهر بيش از لطف مي يابند فيض
بر خليل الله باغ دلگشا
در
آتش است
واي بر من کز فروغ گوهر يکتاي او
نعل هر موجي درين دريا جدا
در
آتش است
خون گرم ما شهيدان را چسان پامال ساخت؟
پاي سيميني که از رنگ حنا
در
آتش است
شد نهان از ديده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمي دانم کجا
در
آتش است
آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تيغ کج ازان گلگون قبا
در
آتش است
بس که از خوبي گلوسوزست سر تا پاي او
دل ز حيران نمي داند کجا
در
آتش است
هر چه رفت از عمر، ياد آن به نيکي مي کنند
چهره امروز
در
آيينه فردا خوش است
برق را
در
خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنيا خوش است
شمع هم ياري است
در
هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بينا هم خوش است
چند باشي همچو خون مرده
در
يک جا گره؟
با غزالان چند روزي سير صحرا هم خوش است
از تريهاي فلک بي حاصلان خون مي خورند
هر که را
در
خاک تخمي هست با باران خوش است
مي توان صد رنگ گل
در
هر نگاهي دسته بست
بس که رنگ چهره آن ماه سيما نازک است
جلوه پا
در
رکاب خط دو روزي بيش نيست
غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است
مي توانستم به خون خود لبش
در
خون کشيد
وقت تنگ است و حيا مهر لب و جا نازک است
در
گذر اي عقل از همراهي ديوانگان
خار اين صحرا است الماس و تو را پا نازک است
هر که بر دوش است بارش
در
تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بي قراران بيشتر از وصل لذت مي برند
شعله تا بر خويش مي جنبد شرر
در
منزل است
دل چه مي داند که قدرش چيست
در
ديوان عشق
يوسف ناديده مصر از قيمت خود غافل است
نيست يک تن
در
جهان گويا، اگر گويا دل است
چشم بينا پرده خواب است اگر بينا دل است
بزم بي دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما
در
ظلمت شبها دل است
شوق را تاب اقامت نيست
در
يک جا دو روز
ورنه نقش پاي من آيينه دار منزل است
گر چه هر خاري درين وادي به خونم تشنه است
آنچه
در
دل ره ندارد خارخار منزل است
صفحه قبل
1
...
1482
1483
1484
1485
1486
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن