167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • بخيلان گر کنند استادگي در شکر افشاني
    زطوطي هيچ کس شيرين زباني را نمي گيرد
  • لحد گهواره سان مي لرزد از بيتابي جسمم
    زشوخي کشتيم آرام در ساحل نمي گيرد
  • زسوز سينه مجنون صحرايي عجب دارم
    که چون فانوس، آتش در دل محمل نمي گيرد
  • بغير از بيخودي دارالاماني نيست عالم را
    عبث در خلوت خم جاي افلاطون نمي گيرد
  • ندارم از غريبي شکوه اي از سازگاريها
    مگر ياد وطن گاهي مرا در غربت اندازد
  • جنوني کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟
    زعقل مصلحت بين صد بيابان دورم اندازد
  • شدم غافل زشکر سوده الماس، مي ترسم
    که کافر نعمتي در مرهم کافورم اندازد
  • به درياي حلاوت غوطه برمي آورم صائب
    اگر عريان قضا در خانه زنبورم اندازد
  • اگر ظلمت زچشم آب حيوان دست بردارد
    غبارآلود خود را در گلستان تو اندازد
  • حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه مي آيد؟
    گرفتم خويش را در خلوت جانانه اندازد
  • گرفتاري عنان از دست بيرون مي برد، ورنه
    مرا در دام هيهات است حرص دانه اندازد
  • زخورشيد بلند اقبال او صائب عجب دارم
    که پرتو بر در و ديوار اين ويرانه اندازد
  • شکوه عقل را بسياري گفتار کم سازد
    دو لب را در نظرها خامشي تيغ دودم سازد
  • زچشم شور، صائب دوربيني مي جهد سالم
    که در دارالقمار زندگي با نقش کم سازد
  • سخن در پايه پستي نمي ماند سخنور را
    سليمان دست خود را پايتخت مور مي سازد
  • مرا بس در ميان دور گردان اين سرافرازي
    که مکتوب مرا جانان نشان تير مي سازد
  • زهمراهان يکدل شوق سالک بيشتر گردد
    گراني سيل را در جستجو چالاک مي سازد
  • صفاي روي خوبان است در دلسوزي عاشق
    که اين آيينه را خاکستر دل پاک مي سازد
  • خروش سيل صائب مي شود در کوهسار افزون
    مرا سنگ ملامت بيشتر چالاک مي سازد
  • شود در بر گريزان رتبه آزادگي ظاهر
    خزان تشريف اين سرو جوان را تازه مي سازد
  • نفس در سينه تا دارد، زکلک تر زبان صائب
    رياض دولت صاحبقران را تازه مي سازد
  • مدار اميد آسايش برون نارفته از عالم
    نفس غواص در بيرون عمان تازه مي سازد
  • نباشد خنده بي گريه باغ آفرينش را
    که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه مي سازد
  • خط پاکي است گمنامي زکلفت گوشه گيران را
    سياهي در نگين نامداران خانه مي سازد
  • نبستم گرچه طرفي در حيات از زلف مشکينش
    همان اميدواري استخوانم شانه مي سازد
  • وصال شعله جانسوز در مدنظر دارد
    عبث پهلوي خود را بوريا لاغر نمي سازد
  • زبس سود از سفر برخاست در ايام ما صائب
    حنا را رفتن هندوستان رنگين نمي سازد
  • زچشم بد خطر افزون بود رنگين لباسان را
    زصحرا بيش در فانوس شمع دوربين لرزد
  • ندارد ياد چون من بيقراري صفحه دوران
    که نامم همچو دست رعشه داران در نگين لرزد
  • زعرياني عرق مي ريزد از درويش صاحبدل
    توانگر در سمور و قاقم و سنجاب مي لرزد
  • اگرچه حجت ناطق زعيسي در بغل دارد
    همان مريم به جان از تهمت ناگاه مي لرزد
  • نفس در ره نسازد راست هر کس دوربين افتد
    زفکر عاقبت دايم دل آگاه مي لرزد
  • زخواب امن صائب فتنه بيدار مي زايد
    که دورانديش در منزل فزون از راه مي لرزد
  • گراني مي کند دست تهي بر نخل بارآور
    چو افتد در ميان عاقلان ديوانه مي لرزد
  • هواي خانه مي ريزد زيکديگر حبابم را
    نفس بيهوده در ويرانيم سيلاب مي سوزد
  • زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
    دل پر رخنه عاشق زچندين باب مي سوزد
  • به فکر کلبه تاريک ما هرگز نمي افتد
    چراغ آشنارويي که در هر خانه مي سوزد
  • ندارد حاصل بي جذبه کوشش، ورنه هر موجي
    نفس در جستن آن گوهر يکدانه مي سوزد
  • همان سرگشته چون موج سرايم در بيابانها
    به جاي سبزه خضر از رهگذر من اگر خيزد
  • زشرم آن تبسمهاي شرم آلود جا دارد
    که شکر خند گل در آستين غنچه بگريزد
  • عبوس زاهد خشک از مي گلگون نگردد کم
    مگر در سوختن چين از جبين بوريا خيزد
  • پشيماني ندارد در طلب از پاي افتادن
    درين وادي کسي کز پا درآيد بي عصا خيزد
  • بگير از آتش سوزنده تعليم سبکروحي
    که با آن سرکشي در پيش پاي خار برخيزد
  • اگر وصف سرزلف تو در طومار بنويسم
    چو شمع کشته دودم از سر طومار برخيزد
  • پي طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
    زخواب ناز گل از شوق آن دستار برخيزد
  • ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
    به يک سودا درين بازار باد از خاک برخيزد
  • ندارد حاصلي جز قبض خاطر خاک اصفاهان
    نباشد بسط در خاکي کز او ترياک برخيزد
  • غبار خط مناسب نيست آن رخسار نازک را
    مگر گرد يتيمي از در گوش تو برخيزد
  • گره گردد زبان غنچه گويا در آن محفل
    که مهر خامشي از چشمه نوش تو برخيزد
  • کدامين شعله رخسارست در خاطر ترا صائب؟
    که سقف آسمان وقت است از جوش تو برخيزد