167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • از فروغ خود خجل چون شمع در مهتاب باش
    گر به نور خود کني روشن جهان چون آفتاب
  • ترک خواب صبح کن صائب که در خون شفق
    روي مي شويد به خون از خواب شيرين آفتاب
  • در سراغ کعبه مقصد، بساط خاک را
    طي کند هر روز با بي دست و پايي آفتاب
  • مي زنم جوشي به زور باده در دير مغان
    سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
  • حسن سعي نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
    مي نمايد خويش را در ساغر و مينا شراب
  • ما خمارآلودگان را بي شرابي مي کشد
    عمر ما باقي است، تا باقي است در مينا شراب
  • زاهدان خشک را چون توبه مي در هم شکست
    اين سزاي آن که مي گيرد به استغنا شراب
  • چشم عاشق خاک کوي دلستان بيند به خواب
    هر چه هر کس در نظر دارد، همان بيند به خواب
  • هر کسي را صبح اميدي است در دلهاي شب
    تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بيند به خواب
  • در خيال خويشتن هر دور گردي واصل است
    ذره با خورشيد خود را همعنان بيند به خواب
  • صيد را پهلوي لاغر مي شود خط امان
    مي کشد در خاک و خون نخجير را پهلوي چرب
  • بي قراران را ازان يکتاي بي همتا طلب
    چون شود از دشت غايب سيل در دريا طلب
  • آبرو در پيش ساغر ريختن دون همتي است
    گردني کج مي کني، باري مي از مينا طلب
  • ز جوش اشک مي لرزد چو اهل حشر مژگانم
    قيامت در مصيبت خانه چشم من است امشب
  • عجب دارم که پيوند حياتم نگسلد از هم
    که پيچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
  • چه سازم در سلامت خانه تجريد نگريزم؟
    مرا يک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب
  • زين خط تازه وتر، ديده و دل آب دهيد
    که ز هر حلقه در آتش بودش نعل شتاب
  • تيغ بيداد تو هم سير ز خون مي گردد
    مي شود ماهي لب تشنه اگر سير در آب
  • پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بيرون
    رفت هر کس که چو غواص سرازير در آب
  • دست خود را چو صدف کاسه دريوزه نکرد
    خشک شد پنجه مرجان به چه تقصير در آب
  • نظر بي جگران است ز دريا به کنار
    خار و خس را نتوان بست به زنجير در آب
  • نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
    که گران سير بود بال و پر تير در آب
  • از غم پاي به گل رفته سرو آزادست
    کشتي هر که نگشته است زمين گير در آب
  • حيف و صد حيف که از کوتهي باد مراد
    شد چو کف، کشتي انديشه ما پير در آب
  • عمر را باز ندارد ز رواني افسوس
    مي کند پيچ و خم موج چه تأثير در آب
  • تا به بيداري و مخموري و مستي چه کني
    تو که چون چشم، دل از خلق ربايي در خواب
  • چون تواند کسي از ياد تو غافل گرديد
    که ز بي تابي دل، قبله نمايي در خواب
  • با تو يک صبح قيامت چه تواند کردن؟
    که ز هر مو، سر مژگان جدايي در خواب
  • اين مياني که به قصد تو فلک ها بسته است
    جاي دارد که ميان را نگشايي در خواب
  • رفت از دست حواس و تو همان پا بر جاي
    همرهان تو کجا و تو کجايي در خواب!
  • اين تعلق که ترا هست به آب و گل جسم
    باورم نيست که از خويش برآيي در خواب
  • هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جيب
    اي بسا گل که بچيند ز گلستان طلب
  • فتاده است سر و کار من به دريايي
    که نه سپهر در او بي بقاست همچو حباب
  • ز باد نخوت اگر پر شود ز بي مغزي است
    سري که در خم تيغ فناست همچو حباب
  • ز بيم بوسه شکاران بوالهوس پيشه (است)
    که حرف مي زند آن چشم سرمه سا در خواب
  • گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
    بناي خانه بر آب است و پاسبان در خواب
  • گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
    تو هم ز اهل دلي اي تهي کنار مخسب
  • هر چند سرکش است، شود رام و خوش عنان
    حسني که شد ز حلقه خط پاي در رکاب
  • غمگين نشد دل تو ز گرد ملال من
    هر چند کرد آب گهر را گلين در آب
  • از کاکل تو آب دهد گر حباب چشم
    هر موجه اي چو زلف شود عنبرين در آب
  • از عمر برق سير بود پيچ و تاب من
    باشد به قدر سرعت رفتار، چين در آب
  • در مغز هر که سوخته است از فروغ روز
    ريحان خلد را نبود آب و تاب شب
  • از شب به روي من در توفيق وا شده است
    صائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟
  • در بلا تن دادن از بيم بلا اولي ترست
    گردن خود را سبک کن زود از وام حيات
  • جوي شير و شهد گردد در تنش رگ زير خاک
    هر که کام خلق شيرين کرد هنگام حيات
  • آنچه مي ماند بجا از رفتگان، جز نام نيست
    نام نيکي کسب کن صائب در ايام حيات
  • من که چون شبنم ز گل بالين و بستر داشتم
    در قفس مي بايدم اکنون به آب و دانه ساخت
  • از در و ديوار مي پرسد خبر آيينه را
    گر چه طوطي خويش را ز آيينه روشن شناخت
  • اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند
    همچو آن طفلي که راه کوچه و برزن شناخت
  • غوطه در خون مي زند چون ياد گلشن مي کند
    تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت
  • مي جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
    عشق ازان سيلي که در فردوس آدم را نواخت
  • در دهان شير اگر افتد، مسلم مي جهد
    هر شکاري را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
  • ديده خورشيد را نتوان به خون آلوده ديد
    وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت
  • مي توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
    شبنم بي درد اگر در گوش گل سيماب ريخت
  • ترک جود اضطراري کن کز اهل جود نيست
    هر که در کام نهنگ از بيم جان اسباب ريخت
  • مستي و ديوانگي و بيخودي را جمع کرد
    جمله را در کاسه من چشم او يکبار ريخت
  • پيش ازين اطفال بر ديوانه سنگي مي زدند
    سنگ بر ديوانه من از در و ديوار ريخت
  • لاله اي بي داغ از دل برنيايد سنگ را
    کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ريخت
  • بيش ازين اي شاخ گل بي پرده در گلشن مگرد
    باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ريخت
  • من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
    ديدن آن سنگدل از پنجه من زور ريخت
  • در علاج درد ما رنگ از رخ تدبير ريخت
    ديد تا ويراني ما را، دل تعمير ريخت
  • پيش ساقي هر که آب رو درين ميخانه ريخت
    در دل پاک صدف چون ابر نيسان دانه ريخت
  • فرصت خاريدن سر نيست در پايان عمر
    رخت پيش از سيل مي بايد برون از خانه ريخت
  • چشم مخموري که ما را زهر در پيمانه ريخت
    مي تواند از نگاهي رنگ صد ميخانه ريخت
  • اشک شادي عذر ما را آخر از صياد خواست
    گر چه در تسخير ما گوهر به جاي دانه ريخت
  • ميهماني کرد مرغان بهشتي را به سنگ
    هر که در پيش بط مي سبحه صد دانه ريخت
  • نقد خالص در محک جولان ديگر مي کند
    برخورد از عمر هر کس سنگ بر ديوانه ريخت؟
  • تازه رويان غوطه در درياي رحمت مي زنند
    خلق کن با خلق، اگر لطف خدا مي بايدت
  • تا چو تير از سينه چرخ مقوس بگذري
    چون الف از راستي در کف عصا مي بايدت
  • موج بي پروا چه بال و پر گشايد در حباب؟
    صائب از گردون برون رو گر فضا مي بايدت
  • گر چه ني زرد و ضعيف و لاغر و بي دست و پاست
    چون عصاي موسوي در خوردن غم اژدهاست
  • يوسفي از چاه مي آرد برون در هر نفس
    خاک يوسف خيز کنعان را چنين چاهي کجاست؟
  • هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه اي
    صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
  • بسته در وا کردن دل بر ميان ده جا کمر
    بندهاي دلگشاي او بر اين معني گواست
  • شست بر هر دل که بندد مي کشد در خاک و خون
    با جود بي پروبالي خدنگش بي خطاست
  • بر دم شمشيرم از باريک بيني هاي عقل
    اي خوش آن رهرو که در راه طلب بي رهنماست
  • مي رساند بوي گل خود را به دنبال بهار
    گر چه از رنگ شلاين، پاي سيرش در حناست
  • در غبار خط صفاي آن پري طلعت بجاست
    گر چه شد درد اين شراب صاف، کيفيت بجاست
  • بحر نتواند فرو بردن کف بي مغز را
    غرقه شد در آب يونان و همان حکمت بجاست
  • شش جهت از کعبه دل در کمند اندازيند
    گر به هر جانب شود آن شاخ گل مايل بجاست
  • تا شکاري هست، در پرواز باشد چشم دام
    نيست زلف يار را آرام تا يک دل بجاست
  • تا به کي در پرده باشد نيک و بد، ساغر کجاست؟
    دل ز دعوي شد سياه آيينه محشر کجاست؟
  • خط بر آن لب فارغ است از ياد ما لب تشنگان
    خضر را در آب حيوان فکر اسکندر کجاست؟
  • در حضور حسن، خودداري نمي آيد ز عشق
    شمع چون روشن شود پرواي بال و پر کجاست؟
  • سايه ام چون سرو بر دوش گلستان بار نيست
    در جهان آب و گل، آزاده اي چون من کجاست؟
  • شسته است از چشم انجم خواب، جوش مستيم
    در خم افلاک صائب باده اي چون من کجاست؟
  • شد ز خشکي دود ريحان در سفال تشنه ام
    آب اگر سنگين دل افتاده است باراني کجاست؟
  • اين دل سرگشته را چون گوي در ميدان خاک
    رفت سرگرداني از حد، دست و چوگاني کجاست؟
  • من که در خاموشي از آيينه مي بردم سبق
    نوخطي ديدم که از هر موي من فرياد خاست
  • در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟
    کان غبار خط مشکين هم پي امداد خاست
  • عشق تردست ترا نازم که در هر جلوه اي
    کرد ويران يک جهان دل را و گردي برنخاست
  • بهله در خون غوطه زد از پيچ و تاب آن کمر
    بر ضعيفان هر که دست انداز کرد، اينش سزاست
  • رنگ در رويت نماند از چشم شوخ بوالهوس
    هر که با گلچين مدارا مي کند اينش سزاست
  • گر بسوزد ز آتش مي شرم جانان مفت ماست
    گر نباشد باغبان در باغ و بستان مفت ماست
  • با نگهبان گل ز روي يار چيدن مشکل است
    نيست آن روزي که شبنم در گلستان مفت ماست
  • چند خون در دل توان کرد آرزوي بوسه را؟
    گر ز خط پوشيده گردد لعل جانان مفت ماست
  • خواب خوش ديدن، کند در چشم شيرين خواب را
    مي شود چندان که خواب ما پريشان مفت ماست
  • گوشه گيري را به چشم خلق شيرين کرده است
    خال مشکيني که در کنج دهان يار ماست
  • گر چه ما از چرب نرمي موميايي گشته ايم
    هر که را ديديم صائب در شکست کار ماست
  • بحر تا سيلاب را صافي نسازد بحر نيست
    هر که ما را در جواني پير سازد، پير ماست