167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اي خم ز پرده پوشي ما در گذر که تاک
    زنجير پاره کرد ز زور شراب ما
  • نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
    بر روي آفتاب کشد تيغ، خشت ما
  • پوچ است در رهايي ما دست و پا زدن
    چون بند دست و پاي خدايي است بند ما
  • در وصل و هجر کار دل ما تپيدن است
    دايم به يک قرار بود بي قرار ما
  • هر سينه اي که نيست دل زنده اي در او
    بي قدرتر ز لوح مزارست پيش ما
  • دل از خدا به صنع خدا بسته ايم ما
    در کعبه دل به قبله نما بسته ايم ما
  • عاشق به ساده لوحي ما نيست در جهان
    کز وعده تو دل به وفا بسته ايم ما
  • از خال او پناه به زلفش گرفته ايم
    تن در بلا ز بيم بلا داده ايم ما
  • هستي ز ما مجوي که در اولين نفس
    اين گرد را به باد فنا داده ايم ما
  • چون صبح تا ز مشرق هستي دميده ايم
    جان در تن جهان به نفس کرده ايم ما
  • در زير چرخ ياري اگر هست بي کسي است
    پر امتحان ناکس و کس کرده ايم ما
  • صائب ز بس تردد خاطر، که نيست باد!
    در خانه ايم و رنج سفر مي بريم ما
  • در ظرف بحر رحمت حق آب و خون يکي است
    انديشه صواب و خطا مي کنيم ما
  • ابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترست
    چندان که در رخ تو نظر مي کنيم ما
  • وا مي کنيم غنچه دل را به زور آه
    خون در دل نسيم سحر مي کنيم ما
  • هر ماه نو که از افق حسن سرزند
    در عرض يک دو هفته قمر مي کنيم ما
  • هر قطره اي که در صدف ابر رحمت است
    چون مهره گل است ز گرد گناه ما
  • زان چاشني که لعل تو در کار باده کرد
    عمري است مي مکند لب خود اياغ ها
  • بانگ جرس ز خوبي يوسف چه آگه است؟
    در کنه ذات حق نرسد قيل و قال ها
  • صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بين
    در هيچ نقطه نيست، نباشد رساله ها
  • هر سو مرو اي ديده که چون از حرکت ماند
    رو در حرم کعبه بود قبله نما را
  • از بدگهري مي شکند گوهر رز را
    در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
  • چون تيغ برهنه است چو افتد به سرش کار
    هر چند که در زير نقاب است دل ما
  • اينجا که منم قيمت دل هر دو جهان است
    آنجا که تويي در چه حساب است دل ما
  • هر چند که در هر چمن آتش نفسي هست
    صائب ز نواي تو کباب است دل ما
  • راه سلوک ما را از خار مي کند پاک
    اين آتشي که از شوق در زير پاست ما را
  • چون موجه سرابيم در شوره زار عالم
    کز بود بهره اي نيست غير از نمود ما را
  • بي مانعي کشيديم مه را برهنه در بر
    تا شد کتان هستي بي تار و پود ما را
  • چون خامه سبک مغز از بي حضوري دل
    شد بيش رو سياهي در هر سجود ما را
  • از بخت سبز چون شمع صائب گلي نچيديم
    در اشک و آه شد صرف يکسر وجود ما را
  • بسته است چشم روشن از سير، بال ما را
    چون شمع ريشه باشد در سر نهال ما را
  • آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بايست
    هم مي کند در آخر فکر مآل ما را
  • تا مي توان گرفتن اي دلبران به گردن
    در دست و پا مريزيد خون حلال ما را
  • هر کس ز کوي او رفت دل را گذاشت بر جاي
    مرغان بجا گذارند در باغ آشيان را
  • در آن رياض که باد بهار عدل بجنبد
    چو گل شکفته شود هر کسي که غنچه شد اينجا
  • دلم ز بيم خزان مي تپد، خوشا گل رعنا
    که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
  • به پيچ و تاب کمر نيست رحم کوه سرين را
    چه غم ز لاغري رشته است در ثمين را؟
  • اين دام مشکيني که من در گردن او ديده ام
    آهوي مشکين مي شوند از بوي او نخجيرها
  • روزي که از مي جام را مي کردم جم روشنگري
    در زنگ صائب غوطه زد آيينه فرهنگ ها
  • اي دفتر حسن ترا فهرست خط و خال ها
    تفصيل ها پنهان شده در پرده اجمال ها
  • در ته پاي سرو مي نشأه بلند مي دهد
    ساقي سبز خوش بود باده لعل فام را
  • صبح قيامتش بود پرده خواب در نظر
    هر که به خواب بيند آن نرگس فتنه زاي را
  • مي برد در شستشوي دل يد بيضا به کار
    جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
  • گر چه مي گويند باران نيست در ابر سفيد
    از طراوت مي چکد از پرتو مهتاب، آب
  • از صداي آب سنگين تر شود خواب و مرا
    قلقل ميناي مي، ريزد نمک در چشم خواب
  • مي دهد هر موج ياد از عمر جاويدان خضر
    در گره دارد دم جان بخش عيسي هر حباب
  • گر چه چشم پير کنعاني است شب از نور ماه
    صد هزاران يوسف خوش جلوه دارد در نقاب
  • جلوه مهتاب در بزم بهشت آيين شاه
    داغ دارد جوي شير خلد را از آب و تاب
  • حرف بيجا غافلان را غوطه در خون مي دهد
    مرغ بي هنگام را تيغ اجل گويد جواب
  • از تهيدستي است در مغز چنار اين پيچ و تاب
    چشم ظاهربين ز بي دردي کند جوهر حساب
  • مي شود چون نافه مويش در جواني ها سفيد
    هر که خون خويش را سازد چو آهو مشک ناب
  • در بلندي با فرودستان تواضع پيشه کن
    تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
  • مي کشد از عشق، حيف خود دل بي تاب ما
    مي کند خون در دل آتش به گرديدن کباب
  • دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
    نيست مانع از دويدن پا فشردن در رکاب
  • مي دود در جستجوي آب، دايم هر طرف
    گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
  • مي به چشم مست او شد سرمه شرم و حيا
    خون اگر در ناف آهوي ختن شد مشک ناب
  • مردم بي برگ را اسباب عيش آماده است
    بستر خار است، در هر جا که سنگين گشت خواب
  • مي کند پند و نصيحت در گرانجان هم اثر
    پاي خواب آلود از فرياد اگر خيزد ز خواب
  • در سراپاي وجودم ذره اي بي درد نيست
    يک سر مو نيست بر اندام من بي پيچ و تاب
  • از لطايف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
    يک قلم شد محو، غير از ياد ايام شباب
  • رفت گيرايي برون از دست چون برگ خزان
    از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
  • کشتيش را خشکي دريا نمي بندد به خشک
    از قناعت هر که در دل چون گهر مي دارد آب
  • از کمين دشمن هموار، خود را پاس دار
    تيغ ها از موج در زير سپر مي دارد آب
  • حکم روشن گوهران جاري است بر دل هاي سخت
    در رگ سنگ و دل آهن گذر مي دارد آب
  • سينه صاف مرا هر داغ سودا عينکي است
    عالمي از هر حبابي در نظر مي دارد آب
  • داغدار از رنگ نبود دامن بي رنگيش
    گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر مي دارد آب
  • سخت رويان را زبان لاف مي باشد دراز
    شورش سيلاب در کوه و کمر مي دارد آب
  • زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
    کي رود گرد يتيمي از رخ گوهر در آب
  • مي توان دل را مصفا کرد با تردامني
    گر کند آيينه را بي زنگ، روشنگر در آب
  • چون حباب آن کس که ترک سر به آساني کند
    مي کند ادراک هر دم عالم ديگر در آب
  • سوز دل را گريه نتواند بر آتش آب زد
    اين شرر چون ديده ماهي بود انور در آب
  • کامياب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
    مي شود سيراب هر کس مي گذارد سر در آب
  • ترک جود اضطراري کن کز اهل جود نيست
    گر ز بيم غرق ريزد مال، سوداگر در آب
  • ديده تر مي برد از روي خوبان فيض بيش
    مي کند خورشيد تابان جلوه ديگر در آب
  • از گرانسنگي صدف آسوده از طوفان بود
    کف ز بي مغزي بود دايم سبک لنگر در آب
  • يکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
    تا ز فيض ساده لوحي ريختم دفتر در آب
  • مي کند دلهاي روشن را مي احمر سياه
    دست مي شويد ز جان، افتاد چون اخگر در آب
  • گر شود زير و زبر از سيل صائب خانه اش
    بي بصيرت همچنان گيرد گل ديگر در آب
  • چون حباب از سر دهد سامان کلاه خويش را
    هرکه را باشد هواي محو گرديدن در آب
  • از شتاب عمر بي شيرازه شد اجزاي جسم
    چون تواند جمع کردن خويش را روغن در آب؟
  • از ملامت مي پرستان ترک مستي کي کنند؟
    نيست طوفان ماهيان را مانع از خفتن در آب
  • تلخي مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
    نيست ماهي را حياتي بهتر از مردن در آب
  • کوته انديشي است پيش پاي طوفان همچو موج
    هر نفس بر خود بساط تازه اي چيدن در آب
  • چهره مه داغدار از منت خورشيد شد
    چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب
  • مي دهد در يک دم از کفران نعمت سر به باد
    هر حبابي کز تهي مغزي برآرد سر ز آب
  • در سيه دل نيست اشک گرم را صائب اثر
    مي شود از جوشن افزون خامي عنبر ز آب
  • آه سردي کشتي دل را به ساحل مي برد
    در گره دارد ز خود باد مراد اينجا حباب
  • در محيط عشق باشد از سر پر خون حباب
    باشد اين درياي خون آشام را گلگون حباب
  • در سر بي مغز، ما را نيست چيزي جز هوا
    نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
  • تا کي از کسب هوا در بحر شورانگيز عشق
    هر نفس خواهي درين پرده خود چون حباب
  • در ته پيراهن درياست هر عيشي که هست
    سر ز دريا مي کند از سادگي بيرون حباب
  • گر چه هيچ و پوچ مي دانند ما را غافلان
    در حقيقت عين درياييم ما همچون حباب
  • گشته ايم از جستجوي بحر سر تا پاي چشم
    گر چه در آغوش درياييم ما همچون حباب
  • بس که از رخسار او در پيچ و تاب است آفتاب
    تشنه ابرست و جوياي نقاب است آفتاب
  • چون شود از مشرق زين طالع آن رشک قمر
    بيشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
  • در شب وصل تو مي لرزد دل چون آفتاب
    تا مباد از رخنه اي آرد شبيخون آفتاب
  • ناخني خورده است بر دل از هلال ابروي من
    زان نشيند از شفق هر شام در خون آفتاب
  • از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است
    در درون خانه اش ماه است و بيرون آفتاب
  • با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
    چشم مست و خال مشکين، لعل ميگون آفتاب
  • در عوض چون ماه نو قرص تمامش مي دهم
    هر که مي بخشد لب ناني به من چون آفتاب