نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
اي خم ز پرده پوشي ما
در
گذر که تاک
زنجير پاره کرد ز زور شراب ما
نور و صفا
در
آب و گل ما سرشته اند
بر روي آفتاب کشد تيغ، خشت ما
پوچ است
در
رهايي ما دست و پا زدن
چون بند دست و پاي خدايي است بند ما
در
وصل و هجر کار دل ما تپيدن است
دايم به يک قرار بود بي قرار ما
هر سينه اي که نيست دل زنده اي
در
او
بي قدرتر ز لوح مزارست پيش ما
دل از خدا به صنع خدا بسته ايم ما
در
کعبه دل به قبله نما بسته ايم ما
عاشق به ساده لوحي ما نيست
در
جهان
کز وعده تو دل به وفا بسته ايم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ايم
تن
در
بلا ز بيم بلا داده ايم ما
هستي ز ما مجوي که
در
اولين نفس
اين گرد را به باد فنا داده ايم ما
چون صبح تا ز مشرق هستي دميده ايم
جان
در
تن جهان به نفس کرده ايم ما
در
زير چرخ ياري اگر هست بي کسي است
پر امتحان ناکس و کس کرده ايم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نيست باد!
در
خانه ايم و رنج سفر مي بريم ما
در
ظرف بحر رحمت حق آب و خون يکي است
انديشه صواب و خطا مي کنيم ما
ابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترست
چندان که
در
رخ تو نظر مي کنيم ما
وا مي کنيم غنچه دل را به زور آه
خون
در
دل نسيم سحر مي کنيم ما
هر ماه نو که از افق حسن سرزند
در
عرض يک دو هفته قمر مي کنيم ما
هر قطره اي که
در
صدف ابر رحمت است
چون مهره گل است ز گرد گناه ما
زان چاشني که لعل تو
در
کار باده کرد
عمري است مي مکند لب خود اياغ ها
بانگ جرس ز خوبي يوسف چه آگه است؟
در
کنه ذات حق نرسد قيل و قال ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بين
در
هيچ نقطه نيست، نباشد رساله ها
هر سو مرو اي ديده که چون از حرکت ماند
رو
در
حرم کعبه بود قبله نما را
از بدگهري مي شکند گوهر رز را
در
دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
چون تيغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که
در
زير نقاب است دل ما
اينجا که منم قيمت دل هر دو جهان است
آنجا که تويي
در
چه حساب است دل ما
هر چند که
در
هر چمن آتش نفسي هست
صائب ز نواي تو کباب است دل ما
راه سلوک ما را از خار مي کند پاک
اين آتشي که از شوق
در
زير پاست ما را
چون موجه سرابيم
در
شوره زار عالم
کز بود بهره اي نيست غير از نمود ما را
بي مانعي کشيديم مه را برهنه
در
بر
تا شد کتان هستي بي تار و پود ما را
چون خامه سبک مغز از بي حضوري دل
شد بيش رو سياهي
در
هر سجود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلي نچيديم
در
اشک و آه شد صرف يکسر وجود ما را
بسته است چشم روشن از سير، بال ما را
چون شمع ريشه باشد
در
سر نهال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بايست
هم مي کند
در
آخر فکر مآل ما را
تا مي توان گرفتن اي دلبران به گردن
در
دست و پا مريزيد خون حلال ما را
هر کس ز کوي او رفت دل را گذاشت بر جاي
مرغان بجا گذارند
در
باغ آشيان را
در
آن رياض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسي که غنچه شد اينجا
دلم ز بيم خزان مي تپد، خوشا گل رعنا
که
در
بهار پس سر نمود فصل خزان را
به پيچ و تاب کمر نيست رحم کوه سرين را
چه غم ز لاغري رشته است
در
ثمين را؟
اين دام مشکيني که من
در
گردن او ديده ام
آهوي مشکين مي شوند از بوي او نخجيرها
روزي که از مي جام را مي کردم جم روشنگري
در
زنگ صائب غوطه زد آيينه فرهنگ ها
اي دفتر حسن ترا فهرست خط و خال ها
تفصيل ها پنهان شده
در
پرده اجمال ها
در
ته پاي سرو مي نشأه بلند مي دهد
ساقي سبز خوش بود باده لعل فام را
صبح قيامتش بود پرده خواب
در
نظر
هر که به خواب بيند آن نرگس فتنه زاي را
مي برد
در
شستشوي دل يد بيضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
گر چه مي گويند باران نيست
در
ابر سفيد
از طراوت مي چکد از پرتو مهتاب، آب
از صداي آب سنگين تر شود خواب و مرا
قلقل ميناي مي، ريزد نمک
در
چشم خواب
مي دهد هر موج ياد از عمر جاويدان خضر
در
گره دارد دم جان بخش عيسي هر حباب
گر چه چشم پير کنعاني است شب از نور ماه
صد هزاران يوسف خوش جلوه دارد
در
نقاب
جلوه مهتاب
در
بزم بهشت آيين شاه
داغ دارد جوي شير خلد را از آب و تاب
حرف بيجا غافلان را غوطه
در
خون مي دهد
مرغ بي هنگام را تيغ اجل گويد جواب
از تهيدستي است
در
مغز چنار اين پيچ و تاب
چشم ظاهربين ز بي دردي کند جوهر حساب
مي شود چون نافه مويش
در
جواني ها سفيد
هر که خون خويش را سازد چو آهو مشک ناب
در
بلندي با فرودستان تواضع پيشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
مي کشد از عشق، حيف خود دل بي تاب ما
مي کند خون
در
دل آتش به گرديدن کباب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نيست مانع از دويدن پا فشردن
در
رکاب
مي دود
در
جستجوي آب، دايم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
مي به چشم مست او شد سرمه شرم و حيا
خون اگر
در
ناف آهوي ختن شد مشک ناب
مردم بي برگ را اسباب عيش آماده است
بستر خار است،
در
هر جا که سنگين گشت خواب
مي کند پند و نصيحت
در
گرانجان هم اثر
پاي خواب آلود از فرياد اگر خيزد ز خواب
در
سراپاي وجودم ذره اي بي درد نيست
يک سر مو نيست بر اندام من بي پيچ و تاب
از لطايف آنچه
در
مجموعه دل ثبت بود
يک قلم شد محو، غير از ياد ايام شباب
رفت گيرايي برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا
در
رکاب
کشتيش را خشکي دريا نمي بندد به خشک
از قناعت هر که
در
دل چون گهر مي دارد آب
از کمين دشمن هموار، خود را پاس دار
تيغ ها از موج
در
زير سپر مي دارد آب
حکم روشن گوهران جاري است بر دل هاي سخت
در
رگ سنگ و دل آهن گذر مي دارد آب
سينه صاف مرا هر داغ سودا عينکي است
عالمي از هر حبابي
در
نظر مي دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بي رنگيش
گر چه
در
هر برگ گل، رنگ دگر مي دارد آب
سخت رويان را زبان لاف مي باشد دراز
شورش سيلاب
در
کوه و کمر مي دارد آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کي رود گرد يتيمي از رخ گوهر
در
آب
مي توان دل را مصفا کرد با تردامني
گر کند آيينه را بي زنگ، روشنگر
در
آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آساني کند
مي کند ادراک هر دم عالم ديگر
در
آب
سوز دل را گريه نتواند بر آتش آب زد
اين شرر چون ديده ماهي بود انور
در
آب
کامياب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
مي شود سيراب هر کس مي گذارد سر
در
آب
ترک جود اضطراري کن کز اهل جود نيست
گر ز بيم غرق ريزد مال، سوداگر
در
آب
ديده تر مي برد از روي خوبان فيض بيش
مي کند خورشيد تابان جلوه ديگر
در
آب
از گرانسنگي صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بي مغزي بود دايم سبک لنگر
در
آب
يکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فيض ساده لوحي ريختم دفتر
در
آب
مي کند دلهاي روشن را مي احمر سياه
دست مي شويد ز جان، افتاد چون اخگر
در
آب
گر شود زير و زبر از سيل صائب خانه اش
بي بصيرت همچنان گيرد گل ديگر
در
آب
چون حباب از سر دهد سامان کلاه خويش را
هرکه را باشد هواي محو گرديدن
در
آب
از شتاب عمر بي شيرازه شد اجزاي جسم
چون تواند جمع کردن خويش را روغن
در
آب؟
از ملامت مي پرستان ترک مستي کي کنند؟
نيست طوفان ماهيان را مانع از خفتن
در
آب
تلخي مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نيست ماهي را حياتي بهتر از مردن
در
آب
کوته انديشي است پيش پاي طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه اي چيدن
در
آب
چهره مه داغدار از منت خورشيد شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن
در
آب
مي دهد
در
يک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابي کز تهي مغزي برآرد سر ز آب
در
سيه دل نيست اشک گرم را صائب اثر
مي شود از جوشن افزون خامي عنبر ز آب
آه سردي کشتي دل را به ساحل مي برد
در
گره دارد ز خود باد مراد اينجا حباب
در
محيط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد اين درياي خون آشام را گلگون حباب
در
سر بي مغز، ما را نيست چيزي جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
تا کي از کسب هوا
در
بحر شورانگيز عشق
هر نفس خواهي درين پرده خود چون حباب
در
ته پيراهن درياست هر عيشي که هست
سر ز دريا مي کند از سادگي بيرون حباب
گر چه هيچ و پوچ مي دانند ما را غافلان
در
حقيقت عين درياييم ما همچون حباب
گشته ايم از جستجوي بحر سر تا پاي چشم
گر چه
در
آغوش درياييم ما همچون حباب
بس که از رخسار او
در
پيچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جوياي نقاب است آفتاب
چون شود از مشرق زين طالع آن رشک قمر
بيشتر از ماه نو پا
در
رکاب است آفتاب
در
شب وصل تو مي لرزد دل چون آفتاب
تا مباد از رخنه اي آرد شبيخون آفتاب
ناخني خورده است بر دل از هلال ابروي من
زان نشيند از شفق هر شام
در
خون آفتاب
از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است
در
درون خانه اش ماه است و بيرون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد
در
بساط
چشم مست و خال مشکين، لعل ميگون آفتاب
در
عوض چون ماه نو قرص تمامش مي دهم
هر که مي بخشد لب ناني به من چون آفتاب
صفحه قبل
1
...
1480
1481
1482
1483
1484
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن