167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ز خورشيد قيامت ساغري لب خشک تر دارم
    در آن وادي که از ريگ روان گيرند روغن ها
  • مباش اي رهنورد عشق نوميد از تپيدن ها
    که در آخر به جايي مي رسد از خود رميدن ها
  • مکن با عشقبازان سرکشي، بر خويش رحمي کن
    که يوسف رفت در زندان ازين دامن کشيدن ها
  • تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
    سبک دارد کف بي مغز را بالانشيني ها
  • سرافرازي چو شمع آن را رسد در حلقه طاعت
    که محرابش نخواهد شمع از روشن جبيني ها
  • به ذوقي باده در جام سفالين ريختم صائب
    که از طاق دل فغفور چين افتاد چيني ها
  • ز عادت پرده غفلت شود اسباب آگاهي
    که ماهي بستر و بالين کند از آب در دريا
  • به قسمت مي توان برخورد از روزي، نه جمعيت
    که از جاي دگر گردد صدف سيراب در دريا
  • غريق عشق بر گرد سر هر قطره مي گردد
    که ماهي را بود هر موجه اي محراب در دريا
  • چنين کز گرد عصيان تيره گرديده است جان من
    عجب دارم که گردد روشن اين سيلاب در دريا
  • چو دل شد آب، از دل سربرآرد آرزوي دل
    که از دريا زند سر مهر عالمتاب در دريا
  • صفاي دل مرا آزاد کرد از قيد خودبيني
    که نتوان ديد عکس خود در آب روشن دريا
  • کمي در ناز و نعمت نيست بحر رحمت حق را
    صدف دارد همين دريوزه دندان درين دريا
  • به خاموشي توان شد کامياب از صحبت گوهر
    نفس در دل گره کن همچو غواصان درين دريا
  • نباشد سخت گيري در گهر اهل سخاوت را
    گره واگردد از دل چون حباب آسان درين دريا
  • نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
    که در فيض گشوده است ز هر چاک آنجا
  • همه از درد طلب نعل در آتش دارند
    کوه چون ريگ روان پا به رکاب است اينجا
  • بعد ازين بر در مستي و جنون زن صائب
    که خوشي قسمت ديوانه و مست است اينجا
  • عشق در هر چه زند دست به جز دامن يار
    گر چه تسبيح بود، قيد فرنگ است اينجا
  • عجز اين نشأه، توانايي آن نشأه بود
    از صراط آن گذر در است، که لنگ است اينجا
  • جوهر تيغ تو چون مور برآرد پر و بال
    بس که در کشتن عشاق شتاب است ترا
  • خون ما گر سبب چهره آل است ترا
    در قدح ريز که چون شير حلال است ترا
  • در گذر صائب از اسباب، کز اين عبرتگاه
    هر چه با خود نتوان برد، وبال است ترا
  • سرو بالاي تو از عشق علم شد در کفر
    قمري از طوق، کمر بست به زنار ترا
  • تو به چندين نظر لطف نبيني در ما
    ما به يک ديده ز صد جا نگرانيم ترا
  • هر چه در خاطر من مي گذرد مي داني
    غافل از خويش کنم چون دل آگاه ترا؟
  • صائب آن حسن به سامان که نگنجد به خيال
    چه قدر در نظر تنگ نمايد خود را؟
  • بر جواني مخور افسوس در انجام حيات
    باده کهنه به دست آر و جوان کن خود را
  • کوه غم در دل سودازده ما صائب
    بيش از آن است که سنجيم به مجنون خود را
  • باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
    با خبر باش که بر هم نزني يک دل را
  • آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
    چون گل و لاله به خورشيد رسان شبنم را
  • دو جهان رشته شيرازه ز من مي طلبيد
    بود روزي که سر زلف تو در دست مرا
  • جز در دوست که بيداري دل مي بخشد
    تکيه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
  • نيست در آينه ام نقش دگر جز رخ دوست
    چشم بر هر چه فتد روي نگارست مرا
  • دل پريخانه آن روي چو ماه است مرا
    يوسفي در بن هر موي به چاه است مرا
  • چون سپر، موجه شمشير به هم پيوسته است
    در مصافي که به جز سينه سپر نيست مرا
  • مي زنم بال به هم تا فتد آتش در من
    از دل سنگ اميد شرري نيست مرا
  • همه شب با دل ديوانه خود در حرفم
    چه کنم، جز دل خود نامه بري نيست مرا
  • خاطر امن به ملک دو جهان مي ارزد
    نيستم در هم اگر سيم و زري نيست مرا
  • مي توانم شرري را به پر و بال رساند
    در خور شمع اگر بال و پري نيست مرا
  • من نه آنم که گران بر دل موري باشم
    ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
  • بس که صائب زده ام جوش ز رنگيني فکر
    در قدح چون مي سر جوش توان کرد مرا
  • دل گرفت از سر غفلت گلي از نو در آب
    سيل چندان که ز تعمير برآورد مرا
  • بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک
    رفته تا پاي به گنج از دل خرسند مرا
  • در سيه رويي ازان گشته ام انگشت نما
    که سر آمد چو قلم عمر به گفتار مرا
  • حلقه اي مي زنم از دور بر آن در صائب
    باغبان گر ندهد راه به گلزار مرا
  • چون مي کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
    شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
  • بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
    آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
  • با جنون فارغ از آمد شد مردم شده ام
    چون کمان، زور بود قفل در خانه مرا
  • جز سر دار فنا کيست به گردن گيرد
    در همه روي زمين اين سر بي سامان را
  • مي کند خون به دل گوشه نشينان جهان
    خال مشکين که در آن کنج دهان است او را
  • مي توان خواند ز پشت لب او بي گفتار
    سخني چند که در زير زبان است او را
  • بدن نازک او بس که لطيف افتاده است
    خار در پيرهن از رشته جان است او را
  • مي کند خون به دل جوهر تيغ از غيرت
    پيچ و تابي که در آن موي ميان است او را
  • صلح در پرده بود يار به جنگ آمده را
    مده از دست، گريبان به چنگ آمده را
  • در دياري که ز ارباب تميزست ز کام
    غنچه آن به که کند مهر، لب دعوي را
  • تا به کي در ته زنگار بود خنجر ما؟
    چند باشد چو زره زير قبا جوهر ما؟
  • بس که در جستن آن سرو روان بال زديم
    نقش، چون گرد فرو ريخت ز بال و پر ما
  • گرد غربت کندش زنده نهان در ته خاک
    غم به هر جا که رود از دل غم ديده ما
  • آرزو در دل ما بر سر هم ريخته است
    مي رود برق، نفس سوخته از بيشه ما
  • عيش در کلبه ما بي سرو پايان فرش است
    مي رود رو به قفا سيل ز ويرانه ما
  • چرخ پر گوهر شب تاب شد از گريه ما
    ماه در هاله گرداب شد از گريه ما
  • چه عجب گر دل سنگين تو سيماب شود؟
    رنگ در لعل تو خوناب شد از گريه ما
  • تو مست خواب و قدح هاي فيض در دل شب
    تمام چشم که دستي شود بلند آنجا
  • در آن چمن گل بي خار، سينه چاک کسي است
    که ريخت گل به گريبان ز خار خار اينجا
  • چه پاي در گل انديشه مانده اي صائب؟
    ز تخم اشک، تو هم دانه اي بکار اينجا
  • ز من مپرس که در دل چه آرزو داري
    که سوخت عشق رگ و ريشه تمنا را
  • چنان به فکر تو در خويشتن فرو رفتيم
    که خشک شد چو سبو دست زير سر ما را
  • شده است سينه ما همچو تيغ جوهردار
    ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
  • ترا که پاي گلي هست، مي به ساغر کن
    که زهد خشک کشيده است در قفس ما را
  • مکن ز ساده دلي خرج چشم بد خود را
    نگاه دار چو آيينه در نمد خود را
  • مکش ز دست من آن ساعد نگارين را
    که خون ز دست تو بسيار در دل است مرا
  • همان که نقش مرا مي زند به تير از دور
    به هر طرف که روم در مقابل است مرا
  • يکي است در نظر من بلند و پست جهان
    ز هيچ مرتبه اي فخر و عار نيست مرا
  • چو رشته هر که شد از پيچ و تاب من آگاه
    ز آب ديده خود در گهر گرفت مرا
  • ترا که زخم زبان نيست در کمين، خوش باش
    که همچو خون به زبان نيشتر گرفت مرا
  • عجب که راه به سر وقت من برد درمان
    چنين که درد گرفته است در ميانه مرا
  • درين دو هفته که در آتش است نعل بهار
    مده چو لاله ز کف جام ارغواني را
  • نمي شود دل پر خون گشاده از وسعت
    که شد گره به جگر آه لاله در صحرا
  • ز کوه، دامن دشت جنون پر از سنگ است
    شود نصيب که تا اين نواله در صحرا
  • شده است کوچه و بازار پر ز ديوانه
    به من شده است جنون تا حواله در صحرا
  • شکايتي که که مرا از بهار هست اين است
    که مي کند ز تري، آب در شراب هوا!
  • نفس ز دل به لبم مي رسد به دشواري
    ز بس گره شده در سينه ام شکايت ها
  • آتش کند تميز ز هم نقد و قلب را
    اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
  • چون خامه در محبت هم بس که يکدلند
    از هم نمي کند دو لبش را سخن جدا
  • گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
    تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
  • تن در مده به خواب چو شبنم درين چمن
    از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
  • اين نور عاريت که هلال تو بدر ساخت
    در يک دو هفته مي خورد آخر سر ترا
  • از پيچ و تاب، رشته به وصل گهر رسيد
    در مشق پيچ و تاب نباشد کسي چرا؟
  • شب زنده دار باش که شب روز روشن است
    در چشم باز، ديده شب زنده دار را
  • تا هست در چمن اثر از رنگ و بوي گل
    صائب مده ز دست مي لاله رنگ را
  • دم را شمرده خرج در آيينه خانه کن
    از قيل و قال تيره مکن اهل حال را
  • رحم است بر کسي که ز کوتاه ديدگي
    جويد در آب و آينه آن بي مثال را
  • مستانه جلوه هاي تو در هر نظاره اي
    چون موج، سر به آب بقا مي دهد مرا
  • اين آتشي که در جگر من گرفته است
    از جسم خود چو شمع غذا مي دهد مرا
  • باشد چو نقش پاي زمين گير، برق و باد
    در کوچه اي که رفته فرو پا به گل مرا
  • چون کوه طور مغز مرا سرمه مي کند
    برقي که در دل است ز سيماي او مرا
  • شوخي که دارد از دل سنگين به کوه پشت
    مي ديد کاش صائب در خون تپيده را
  • هر چند از دهان تو حرفي است در ميان
    نقل و شراب روح فزايي است بوسه را
  • دل خود به خود شکسته شود عشق پيشه را
    سنگ است در بغل مي پر زور شيشه را