نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مشو غمگين
در
ميخانه را گر محتسب گل زد
که جوش گل شراب لعل فام آورد مستان را
ز منع افزون شود شوق گرستن بي قراران را
که افزايد رسايي از گره
در
رشته باران را
ز خلوت نيست بر خاطر غمي وحدت شعاران را
گره
در
دل ز پيوندست دايم شاخساران را
مگس را بي تردد عنکبوت آرد به دام خود
يد طولاست
در
تحصيل روزي گوشه گيران را
کدامين نغمه سنج آمد به اين بستانسرا صائب؟
که از خجلت نفس
در
دل گره شد خوش صفيران را
چو آب زندگي جان بخش شو
در
پرده شبها
مکن رسوا به احسان چهره پوشيده حالان را
دم جان بخش را تأثير
در
آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن، چشم سوزن را
شنيدن پرده پوش و حرف گفتن پرده
در
باشد
ازان عاقل به از گفتار مي داند شنيدن را
گل نازک سرشتان زود
در
فرياد مي آيد
لبي چون برگ گل بايد، لب ساغر مکيدن را
اگر چه کوه دارد لنگري، صد سال مي بايد
که از من ياد گيرد پاي
در
دامن کشيدن را
ضعيفان را به چشم کم مبين
در
سرفرازي ها
که تيغ تيز بر دارد ز خاک راه سوزن را
عيار همت ما پست ماند از پستي گردون
نفس
در
سينه مي سوزد چراغ زير دامن را
چو قمري، سرو با آن سرکشي گيرد
در
آغوشش
نپيچد هر که صائب از خط تسليم، گردن را
نظربندست عاشق رو به هر جانب که مي آرد
غزالان را ببين چون
در
ميان دارند مجنون را
تو گر هموار باشي، آسمان هموار مي گردد
که از سيلاب
در
خاطر غباري نيست هامون را
به غير از دختر رز کيست
در
ميخانه همت
که بخشد گوشه اي، از خاک بردارد فلاطون را
نگردد ترک جست و جو حجاب روزي قانع
گره
در
بال گردد دانه اين مرغ همايون را
ز زندان نيست پروا عشق را، معشوق اگر باشد
به بوي گنج
در
خاک است استقرار، قارون را
در
آن وادي کنم از سادگي فکر سر و سامان
که مي بايد به پاي مرغ، سر خاريد مجنون را
بود چون کوهکن
در
عاشقي ثابت قدم هر کس
برون آرد به جان بي نفس از سنگ شيرين را
سر زلفي که
در
دنبال دارد خط معزولي
کم از خواب پريشان نيست چشم عاقبت بين را
نگاه ساده لوحان بر حرير خواب مي غلطد
هميشه خار
در
جيب است چشم عاقبت بين را
نواي شور محشر خنده کبک است
در
گوشش
چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکين را؟
هوس را
در
حريم حسن رو دادن به آن ماند
که خار از دست بيرون آورد گلزار گلچين را
ز قرب بوالهوس
در
آتشم، با آن که مي دانم
که خواهد سوختن آن آتشين رخسار گلچين را
جگر را
در
ذوق داغش کرد گرم عشقبازي ها
به گلشن مي دواند گرمي بازار گلچين را
همان زهر شکايت از لبم
در
وصل مي ريزد
شکر شيرين نمي سازد مذاق طفل بدخو را
به اين شوقي که من رو
در
گلستان تو آوردم
نگه دارد خدا از بوسه گرمم لب جو را!
ز خواب بي خودي بيدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست
در
طالع شکستي طاق ابرو را
نگيرد
در
تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهي مي کنم رم کرده آهو را
هوس ريگ روان و تازه رويانند چون شبنم
مده زنهار ره
در
محفل خود آن گدارو را
گر از عشق حقيقي هست دردي
در
سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم ليلي را
در
آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائب
رگ ابر بهاران طي کند طومار دعوي را
ز تدبير معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در
آن دريا که لنگر مي کند بي تاب کشتي را
ز تنگي
در
دل پر خون من شادي نمي گنجد
ز من چون غنچه تصوير، رنگي نيست شادي را
قيامت مي کند
در
ترکتاز ملک دل، گويا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواري را
گهر گرد يتيمي را دهد
در
ديده خود جا
به چشم کم مبين زنهار گرد خاکساري را
ميان زنگي و آيينه صحبت
در
نمي گيرد
به دل هاي سيه ظاهر مکن روشن ضميري را
گر آن شيرين سخن تلقين کند گفتار طوطي را
سخن شکر شود
در
پسته منقار طوطي را
به خود چون مار مي پيچد، سخن چون
در
ميان آيد
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطي را
سخن چين مي کند تاريک، عيش صاف طبعان را
مده
در
خلوت آيينه ره زنهار طوطي را
ز فکر پيچ و تاب آن کمر بيرون نمي آيم
که هجران نيست
در
پي، وصل معشوق خيالي را
به شکر خنده اي مي پاشد اعضايت ز يکديگر
مده چون غنچه ره
در
دل نسيم شادماني را
مده از خط غباري
در
دل خود ره که مي باشد
سياهي نيل چشم زخم، آب زندگاني را
مده از دست
در
پيري شراب ارغواني را
شراب کهنه از دل مي برد ياد جواني را
چه خون ها مي خورم
در
پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم اين زخم نهاني را
نباشد سرکشي
در
طبع پيران گران تمکين
به صد من زور بردارد ز جا، طفلي کماني را
زر و سيم جهان
در
پرده دارد عمر کاهي را
به قدر فلس باشد خار زير پوست ماهي را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بينشي داري
که مي پرسند از هر عضو
در
محشر گواهي را
سر خاري ز شور عشق خالي نيست
در
گلشن
ازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهي را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاري
اسير زلف او
در
خواب اگر بيند رهايي را
اگر
در
سير از چوگان يد طولي طمع داري
درين ميدان چو گو تحصيل کن بي دست و پايي را
بيابان را غزالي نيست بي خلخال چون ليلي
ز زنجير جنون پاشيدم از بس دانه
در
صحرا
تو کز ديوانگي بي بهره اي، دريوزه مي کن
که ما را چشم شيرست آتشين پيمانه
در
صحرا
نمي انديشد از ژوليده مويي هر که مجنون شد
که دارد پنجه شيران مهيا شانه
در
صحرا
مخور ز انديشه روزي دل خود چون شدي مجنون
که بهر وحشيان کم نيست آب و دانه
در
صحرا
مهيا ساز از داغ جنون مهر سليماني
نشست و خاست کن با دام و دد، يارانه
در
صحرا
به چشم هر که چون مجنون پرست از جلوه ليلي
بود هر گردبادي محمل جانانه
در
صحرا
کنون از سايه من مي رمد آهو، خوشا روزي
که از ناف غزالان داشتم پيمانه
در
صحرا
ز سودا آنچنان صائب به وحشت آشنا گشتم
که خضر آيد به چشمم سبزه بيگانه
در
صحرا
ز رقص مرغ بسمل اين نوا
در
گوش مي آيد
که ساحل چون شود نزديک، بازوي شنابگشا
سحاب تيره هيهات است بي باران بود صائب
ز روي صدق
در
دلهاي شب دست دعا بگشا
زمين از سايه ما گر شود نيلي، عجب نبود
که کوه قاف مي بازد کمر
در
زير بار ما
ز طوف ما دل بي درد صاحب درد مي گردد
چراغ کشته
در
مي گيرد از خاک مزار ما
شکوه خاکساري خصم را بي دست و پا سازد
شود باريک، دريا چون رسد
در
جويبار ما
ز بال افشاني جان اين چنين معلوم مي گردد
که چشم دام زلفي مي پرد
در
انتظار ما
تو کز خلوت نداري بهره خرج انجمن ها شو
که باشد
در
صدف چون گوهر سيراب عيش ما
به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟
ز تمکين گل نمي چينند طفلان
در
زمان ما
اگر
در
ملک صورت نيست ما را گوشه اي صائب
سواد اعظم معني است ملک بيکران ما
بلند و پست عالم مي کند افزون بصيرت را
معلم بيش
در
درياي بي لنگر شود بينا
نگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خون
که
در
هر ساغري ساقي خبر مي گيرد از مينا
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک مي آيد
که
در
هر گردشي جان دگر مي گيرد از مينا
يکي صد مي شود
در
پرده شرم و حيا خوبي
شراب لاله گون رنگ دگر مي گيرد از مينا
ز سيما مي توان دريافت
در
دل هر چه مي باشد
عيار باده را صاحب نظر مي گيرد از مينا
دل از اشک ندامت کن تهي
در
موسم پيري
که ساقي باقي شب را سحر مي گيرد از مينا
نمي دانم چه
در
سر دارد آن معشوق بي پروا
که مذهبها گرفت از شوخي او، رنگ مشرب ها
به غفلت مگذران چون شمع شب را از سيه کاري
که دل روشن شود از گريه مستانه
در
شبها
ازان هر دم بود جايي درين ظلمت سرا سالک
که گردد خواب تلخ از بستر بيگانه
در
شبها
ندارد خلق، با هر کس سيه شد روز او، کاري
ز سنگ کودکان ايمن بود ديوانه
در
شبها
ز حرف پوچ دلهاي سيه را نيست پروايي
که خواب آلودگان را خوش بود افسانه
در
شبها
ز روي انجم از شب زنده داري نور مي بارد
تو هم چون شمع، قدي راست کن مردانه
در
شبها
پريشان مي کني جمعيت شب زنده داران را
به زلف خود مکش اي عنبرين مو، شانه
در
شبها
ندارم خلوتي تا مي کشم تنها، خوش زاهد
که از محراب دارد گوشه اي رندانه
در
شبها
ره خوابيده هيهات است بي شبگير طي گردد
به مهد خواب شيرين تن مده طفلانه
در
شبها
دل افگار ما را نيست غير از داغ، دلسوزي
ز چشم جغد دارد روشني ويرانه
در
شبها
رفيقان موافق مي برند از دل سياهي را
حريفي نيست به از شيشه و پيمانه
در
شبها
مکن پهلو به بستر آشنا صائب چو بي دردان
سري چون غنچه بر زانو بنه رندانه
در
شبها
ز سختي هاي عالم قانعان را هست لذت ها
هما را استخوان
در
لقمه باشد مغز نعمت ها
شکست عشق را از صبر بر خود موميايي کن
که
در
کشتي شکستن خضر را درج است حکمت ها
ز لنگر شهپر پرواز کشتي غوطه
در
گل زد
مکن پيوند تا ممکن بود با پست فطرت ها
چو بي مغزان مکن
در
سايه بال هما منزل
که باشد پرده روي شقاوت اين سعادت ها
ز دولت صلح کن زنهار با امنيت خاطر
که
در
دنبال خواب امن باشد چشم دولت ها
هزاران عقده چون انگور
در
دل داشتم صائب
به يک پيمانه مي کرد ساقي حل مشکل ها
غزالي نيست بي خلخال
در
دامان اين صحرا
ز بس پاشيد از زور جنون من سلاسل ها
ضعيفان را به منزل مي رساند بي پر و بالي
ز کف خاشاک را آماده
در
بحرست ساحل ها
ز من رو مي کند
در
پرده پنهان يار، ازين غافل
که من کيفيت ديدار مي يابم ز حايل ها
اگر مردي مرو
در
پرده ناموس چون زنها
که دود عود از خامي گريزد زير دامن ها
تو با اين روي آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند
در
سياهي تا قيامت داغ روزن ها
به تيغ کهکشان دارد فلک نازش، نمي داند
که مي باشد سلاح پردلان
در
دست دشمن ها
ننازم چون به بخت خود، که
در
عهد جنون من
دل سنگين به جاي سنگ مي بارد ز دامن ها
صفحه قبل
1
...
1478
1479
1480
1481
1482
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن