نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
خموش و گويا چون نور ماه
در
طلعت
قبيح و زيبا چون دود عود
در
مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو
در
ديده
نگون و والا چون نور مهر
در
فرغر
درشت و نرم چو خوي الوف
در
زندان
جميل و زشت چو روي عفيف
در
زيور
چون نقش دريا
در
سينه جامد و خامد
چو عکس کوه
در
آيينه فربه و لاغر
عزيز و خوار چو محمود
در
جوار اياز
بزرگ و خرد چو پرويز
در
حضور شکر
شنيدم که سيمست
در
سنگ پنهان
ترا سنگ خاراست
در
سيم مضمر
تو گويي که
در
تيرمه جيش زنگي
ز دستند
در
ساحت روم چادر
چو گردد نهان
در
چه
در
درع رومي
چو گيرد مکان بر چه بر پشت اشقر
در
محضر عام آمد و تجديد وضو کرد
زانسان که بود قاعده
در
مذهب جعفر
در
تمناي وصال خويش عمري صبر کرد
دست شوق آخر فرو
در
يد جيب انتظار
گر مصور گشتي اخلاق کريمش
در
قلوب
ور مجسم گشتي اوصاف جميلش
در
ديار
بر حقايق
در
ضماير تنگ بودي جايگاه
بر خلايق
در
معابر ضيق جستي رهگذار
فتنه خوابيده
در
چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابيده
در
زلفش قطار اندر قطار
چون رخش تو
در
پويه هوا غيرت گلخن
چون تيغ تو
در
جلوه زمين حسرت گلزار
عاکس به اختيار چو بيند
در
آينه
بيخود فتد
در
آينه عکسش به اضطرار
آنکه گر سهمش کند
در
خاطر شيران گذر
وانکه گر بأسش کند
در
پيکر پيلان گذار
نعره تندر رسد
در
گوش شيران بانگ مور
جلوه عالم دهد
در
چشم پيلان چشم مار
در
مذاق دوستانش نيش قاتل نوش جان
در
مزاج دشمنانش شهد شيرين زهر مار
آن کعبه
در
عرب بود اين کعبه
در
عجم
آن کعبه نامور بود اين کعبه نامدار
در
آن نماز کرده گروه از پي گروه
در
اين نياز برده قطار از پي قطار
يک مشعرست آن را معمور
در
کنف
صد مشعرست اين را مسرور
در
جوار
در
موکبش سواره گروه از پس گروه
در
لشکرش پياده قطار از پي قطار
بنهفته
در
قصب همه آيينه حلب
بگرفته
در
رطب همه لولوي آبدار
هست اين همان امير که
در
غوريان نمود
کاري که کرد
در
دز رويين سفنديار
مهرش سرشته اند
در
جان آدمي
ورنه نيافتي جان
در
بدن قرار
تا غنچه بشکفد
در
صحن بوستان
تا لاله بردمد
در
طرف لاله زار
در
مرحله مهر تو چون خاک شدم پست
در
باديه عشق تو چون خار شدم خوار
در
طاعت آن کرده خداوندت مجبور
در
دولت اين کرده شهنشاهت مختار
نيک مي تابي مگر مهتاب داري
در
بغل
نور مي باري مگر خورشيد داري
در
کنار
پادشه بحرست و او درجست و اين تشريف
در
تربيت از بحر يابد درج
در
شاهوار
اوج و حضيض موج ز بادست
در
بحور
جوش و خروش سيل ز ابرست
در
بهار
کوهي را که راز گفتي
در
گوش آسمان
چون سنگريزه
در
تک جوبينيش قرار
گويي کشيده شهرش افلاک
در
بغل
گويي گرفته راغش جنات
در
کنار
ناگفته داند آرزوي طفل
در
رحم
ناديده يابد آبخور وحش
در
قفار
کز هر چه
در
جهان گذرم
در
هواي تو
الا ز خاکبوسي صدر بزرگوار
ناگفته داني آرزوي طفل
در
رحم
ناديده يابي آبخور وحش
در
قفار
گاهش چو عقل
در
سر گردنکشان مقر
گاهش چو روح
در
تن کند او زان قرار
گرچه يکسر اختيار کارها با راي تست
در
ولاي شاه و
در
بخشش نداري اختيار
ورچه سررشته قرار عالمي
در
دست تست
سيم و زر
در
دست فياضت نمي گيرد قرار
ز رنگ ريزي ابر بهار
در
هامون
ز مشک بيزي باد ربيع
در
گلزار
چو جسم وامق
در
تاب زلفشان ز نسيم
چو بخت عاشق
در
خواب چشمشان ز خمار
هزار محفل و
در
هر يکي هزار اديب
هزار مدرس و
در
هر يکي هزار اسفار
جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش
بود هماره
در
آزار ابر
در
آذار
در
بحر دست شاه بسي غوطه خورده است
ز آنست دامنش همه پر
در
شاهوار
يک طرف داود
در
گيسوي حوران برده دست
تا
در
آنجا هم زره سازي نمايد آشکار
صورت آمال بيند
در
قلوب مرد و زن
نامه آجال خواند
در
قضاي کردگار
خلق مي گويند مختارست
در
هر کار و من
بارها ديدم که
در
بخشش ندارد اختيار
شب اگر
در
خانه ماندي بينوايي تا به صبح
در
ميان خانه با دزدان نمودي کارزار
باد گفتي خنجر مصقول دارد
در
بغل
آب گفتي صارم مسلول دارد
در
کنار
خاک
در
زير قدم دزديست گفتي نقب زن
آب
در
جوي روان تيغيست گفتي آبدار
فرقه يي همچون زنان گشتند
در
چادر نهان
جوقه يي
در
نيمشب کردند از کشور فرار
جادويي
در
زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحري
در
چشم مکحولش قطار اندر قطار
صوفي اينجا
در
سماع و مطرب آنجا
در
سرود
عاشق اينجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها
در
چشم ساقي کامها بر جام مي
گوشها بر لحن مطرب رويها
در
روي يار
مي بده کامروز
در
گيتي منم خلاق نظم
و آزمودستي مرا
در
عين مستي چند بار
خاصه اندر ملک ايران خاصه اندر عهد شاه
خاصه
در
شيراز
در
دوران صاحب اختيار
دست او
در
بزم منعم چون عطاي ايزدي
قهر او
در
رزم مبرم چون قضاي کردگار
ليک باور شد مرا روزي که ديدم کلک تو
رفت
در
ظلمات و بازآورد
در
شاهوار
تا بود خورشيد شاه اختران
در
آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما
در
روزگار
گر چه مديح ترا طول سخن
در
خورست
ليک نکوتر بود
در
همه جا اختصار
زان باده کز شعاعش
در
شب پديد شد
غوغاي جنگ افغان
در
ملک قندهار
در
کوه همت تو کند سنگ را عقيق
در
بحر هيبت تو کند آب را بخار
روزي خيال جود تو
در
خاطرم گذشت
تا روز حشر خيزد ازو
در
شاهوار
گر
در
بهشت صورت تيغ تو برکشند
در
دوزخ از نشاط بر قصد گناهکار
بحري تو
در
سخا و حوادث بسان موج
اين موج
در
تردد و آن بحر برقرار
بربجاي شانه
در
زلفش همه پيچ و شکن
بربجاي سرمه
در
چشمش همه خواب و خمار
گنج باد آورد خواهي ابر بنگر
در
هوا
سيم دست افشار جويي آب بين
در
جويبار
راغ گويي تبت و خرخيز دارد
در
بغل
باغ گويي خلخ و نوشاد دارد
در
کنار
اختيار هر چه خواهي هست
در
فرمان او
غير بخشيدن که
در
بخشش ندارد اختيار
اعتبار هرکه پرسي هست
در
دوران او
غير بحر و کان که
در
عهدش ندارد اعتبار
گرچه مدحت
در
سخن بايد ولي
در
مدح تو
غير از آنم اعتذاري هست نعم الاعتذار
در
رقص فتادند و سرين هاي مدور
در
چرخ زدن آمد چون گنبد دوار
در
زير آسمان و فراتر ز آسمان
در
ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
رويش چو
در
غضب فلک و دردالامان
رايش چو
در
سخط ملک و ذکر زينهار
در
بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطره اش شود به شبه
در
شاهوار
در
بحر دست راد تو کوپال کوه سنگ
در
رزم بشکند سر خصمان خاکسار
خوشيده شاخ عمرم
در
موسم شباب
شاخ ار چه مي نخوشد
در
فصل نوبهار
او سر ز
در
شرم فروداشته
در
پيش
چون کودک نادان بر استاد هشيوار
پشه يي
در
کاهدان خز خرطم پيلان مگز
روبهي
در
لانه بنشين گردن شيران مخار
کوه با فکرش بود
در
دانه ارزن نهان
چرخ با حزمش کند
در
چشمه سوزن مدار
در
سه ماهيش يکي مار بود نامش کلک
ليک ماري که ازو مشک بود
در
رفتار
جز خطش
در
شکن زلف نديدم که روند
فوجي از مورچگان
در
شب تاري به قطار
زلف پيچانش طومار صفت خم
در
خم
ثبت کرده غم دلها همه
در
آن طومار
خال بر چهره او
در
خم گيسو گفتي
نقب بر گنج زند
در
شب دزدي عيار
ز قهرش جنبشي
در
نيش کژدم
ز لطفش آيتي
در
نوش زنبور
تا کفت گشته
در
عطا معروف
تا دلت گشته
در
سخا مشهور
در
سايه عدلش ز بس ايمن شده عالم
آسوده چرد آهو
در
خوابگه شير
پي ملاعبه
در
ساق دلبري زن چنگ
که
در
سرينش ناخن فرو رود چو خمير
دو چشمم از طرفي محو مانده
در
ساقي
دو گوشم از جهتي باز مانده
در
آواز
فکنده مشورتي
در
ميانه و گفتند
که عدل شاه
در
رزق ما ببست فراز
کردي چو ورا کام من از مدح شهنشاه
در
گوش خود آويزه
در
و گهر انداز
زمان عدل وي و جور باد
در
چنبر
زمين ملک وي و خوف آب
در
پرويز
به نزد شوکت او چرخ
در
حساب طسوج
به نزد همت او بحر
در
شمار قفيز
جهان ويرانه يي
در
ساحت اقليم معمورش
فلک فيروزه يي
در
خاتم اقبال فيروزش
حسن شاه غضنفر فر نريمان مان اژدر
در
که باشد
در
قلاووز سپه صد چون نريمانش
بود
در
آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر
در
هزاران همچو خاقانش
ز جا جستم دويدم
در
گشودم باز بستم
در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ايوانش
مبين
در
عنصر خاکش ببين
در
گوهر پاکش
که ممکن نيست ادراکش که يارا نيست تبيانش
شقايقي که نباشد نظير
در
باغش
جواهري که ندارد همال
در
کانش
زمين و هرکه بر او خادمي ز درگاهش
سپهر و هرچه
در
او چاکري
در
ايوانش
صفحه قبل
1
...
146
147
148
149
150
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن