167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • دلي را گر به فرياد آوري اهل دلي، ورنه
    زهر ناليدني آوازه در کهسار مي افتد
  • به زخم کهنه شور از زخمهاي تازه مي افتد
    خمارآلود از خميازه در خميازه مي افتد
  • نمي دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان
    که تنهايي در آن وحدت سرا تنها نمي گنجد
  • کند عزت دنياست پيچ و تاب خواريها
    عبث در کنج زندان يوسف از زنجير مي پيچد
  • زغفلت رشته اميد خود کوتاه مي سازد
    گداي کوته انديشي که در ابرام مي پيچد
  • اگر صيد مراد هر دو عالم در کمند آرد
    زناکامي همان صائب دل خودکام مي پيچد
  • به جوش سينه من برنيايد مهر خاموشي
    که زور باده ام قفل در ميخانه مي پيچد
  • مکن چون بيدلان زنهار در پرخاش کوتاهي
    که دست عاجزان را چرخ نامردانه مي پيچد
  • زبس ناسازگاري عام شد در روزگار ما
    بساط خواب را بر يکدگر افسانه مي پيچد
  • زوحشت صيد در آتش گذارد نعل صيادان
    زسنگ کودکان دانسته سرديوانه مي پيچد
  • زخورشيد سبکسيرست نعل سايه در آتش
    زهي غافل که شاد از سايه بال هما گردد
  • سکندر مي کند در يوزه آب از خضر، غافل
    کز اکسير قناعت آبرو آب بقا گردد
  • خيال او زشوخي خار در پيراهنم ريزد
    پس از عمري که مژگانم به مژگان آشنا گردد
  • کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
    اگر سوزن به دام رشته گاهي مبتلا گردد
  • مجو بر رهروان پيشي اگر آسودگي خواهي
    که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
  • دم تيغ قضا کز سنگ جوي خون روان سازد
    در اقليم رضا از گردن تسليم برگردد
  • نمايد راست در آيينه هر نقش کجي صائب
    به چشم پاک بينان عيبها يکسر هنر گردد
  • در ايام تهيدستي فغان صاحب اثر گردد
    ندارد ناله جانسوز چون ني پر شکر گردد
  • نمي سوزد به بيمار محبت دل طبيبان را
    زبيتابي مگر خون در رگ ما نيشتر گردد
  • نمک ريزد زچشم شور، شبنم در گريبانش
    اگر داغي نصيب لاله خونين جگر گردد
  • نگه چون پرتو خورشيد در چشم آب گرداند
    چو از نظاره آن آتشين رخسار برگردد
  • کمان چرخ را زه مي کند گردن فرازيها
    اگر دزدد هدف سر در گريبان، تير برگردد
  • چه خواهد بود حال کشتي بي ناخداي ما
    در آن درياي پرشورش که لنگر بادبان گردد
  • تواند تنگ در آغوش خود آورد مرکز را
    سبکسيري که چون پرگار گرد خويشتن گردد
  • کنار حسرت خميازه من وسعتي دارد
    که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
  • مکن سر در سر سنگين دلان از سادگي صائب
    که آخر بيستون سنگ مزار کوهکن گردد
  • مي روشن بود آيينه اسرار، حکمت را
    نشيند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد
  • نفس در سينه خاکستر شود صحرانوردان را
    غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
  • گل خورشيد دارد غنچه نيلوفرش در بر
    چو گردون هر تني کز سنگ طفلان نيلگون گردد
  • مگر در دامن خورشيد تابان افکند خود را
    وگرنه چشم شبنم سير از گلزار کي گردد؟
  • زبال افشاني پروانه مي ريزم زيکديگر
    سرشک شمع در ويرانه ام سيلاب مي گردد
  • زدامان ترم ريگ روان سيراب مي گردد
    نمک در ديده من پرده هاي خواب مي گردد
  • زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
    که آب خضر در پيمانه ام خوناب مي گردد
  • غبارآلود امکان را صفا در بيخودي باشد
    که دريا باعث آرامش سيلاب مي گردد
  • عقيق بي نيازي نيست در گنجينه شاهان
    سکندر گرد عالم بهر يک دم آب مي گردد
  • زسودا در دماغم نکهت گل دود مي گردد
    به چشمم سرو بستان تيغ زهرآلود مي گردد
  • خموشي سوخت در دل ريشه آه ندامت را
    اگرچه دود بيش از روزن مسدود مي گردد
  • چنين کز بندگي چون بنده کاهل گريزاني
    کجا در دل ترا انديشه معبود مي گردد؟
  • زخشکي در دهانم آب گردآلود مي گردد
    درين ساغر شراب ناب گردآلود مي گردد
  • ندارد صحبت اشراق نوري در زمان ما
    کتان از پرتو مهتاب گردآلود مي گردد
  • غبار کينه در دل جا نگيرد بيقراران را
    زبيتابي کجا سيماب گردآلود مي گردد؟
  • نسيم نوبهاران بر دماغم بار مي گردد
    گل بي خار در پيراهن من خار مي گردد
  • تن خاکي نگيرد پيش راه پاکدامانان
    که در بر روي يوسف باز از ديوار مي گردد
  • در پوشيده سد ره شود مهمان غيبي را
    گرانخوابي حجاب دولت بيدار مي گردد
  • ز خط آيينه روي که جوهردار مي گردد؟
    که در پيراهن آيينه جوهر خار مي گردد
  • اگر سنگ کمي داري ترازو را فلاخن کن
    که اينجا محتسب پيوسته در بازار مي گردد
  • سر دارالامان نيستي گردم، که هر موري
    در آن مهمانسرا همکاسه فغفور مي گردد
  • اگر يک لحظه از خال لب او چشم بردارم
    سويدا در دل بيطاقتم زنبور مي گردد
  • اگر آهو حصاري در بيابان کرد مجنون را
    غزال از دورباش وحشت من دور مي گردد
  • همان از خارخار حرص در زندان بود صائب
    اگر دست سليمان پايتخت مور مي گردد