نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
رگ خواب مرا
در
دست دارد چشم پر کاري
که از هر جنبش مژگان به رقص آرد قيامت را
نمک مي ريزد از لبهاي جانان وقت خاموشي
نمکدان چون کند
در
حقه آن کان ملاحت را؟
به اندک فرصتي نخل از زمين پاک مي بالد
مکن
در
صبحدم زنهار فوت آه ندامت را
نمي شد زنگ کلفت سبزه اميد من صائب
اگر مي بود آبي
در
جگر ابر مروت را
نهان کرده است رويت
در
نقاب حشر جنت را
فرو برده است فکر مصرع قدت قيامت را
ز منت نشکند
در
ناخنت ني تا شکر صائب
چو موران توتياي ديده کن خاک قناعت را
در
آن گلشن که عمر باغبان از گل بود کمتر
زهي غافل که ريزد بر زمين رنگ اقامت را
به نخل بارور سنگ از
در
و ديوار مي بارد
اگر اهل دلي، آماده شو صائب ملامت را
اگر خواهي به يوسف
در
ته يک پيرهن باشي
مده تا ممکن است از دست، دامن فرصت خود را
ندارد
در
خور من باده اي گردون مينايي
مگر از خون دل لبريز سازم ساغر خود را
به دلتنگي چنان چون غنچه تصوير خو کردم
که بر روي نسيم صبح نگشايم
در
خود را
ز سربازي درين گلشن چنان خوشوقت مي گردم
که مي ريزم چو گل
در
دامن گلچين زر خود را
مرا اين روسفيدي
در
ميان تيره روزان بس
که کردم صرف آن آيينه رو خاکستر خود را
ز بيم ديده بد، چون زره زير قبا دارم
نهان
در
پرده بي جوهري ها جوهر خود را
به صد آغوش، گل زان دستگاه حسن عاجز شد
به يک آغوش چون
در
برکشم سيمين بر خود را؟
ندارد جاي بال افشاني من عرصه گردون
چه بگشايم
در
آغوش قفس بال و پر خود را؟
من آزاده را
در
خون کشد چون پنجه شيران
ز نقش بوريا سازم اگر پيراهن خود را
عروس ملک
در
عقد دوام کس نمي آيد
لب خشک است از آب زندگي قسمت سکندر را
لب ياقوت او تا داد از خط عرض لشکر را
حصاري کرد
در
گرد يتيمي آب گوهر را
نمي دانم چه خواهد کرد با طوفان اين دريا
که
در
موج نخستين، کشتي ما باخت لنگر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سيه بختي
که
در
طالع بهار بي خزاني هست عنبر را
به فرياد سپند ما درين محفل که پردازد؟
که اخگر
در
گريبان است از خوي تو آتش را
دو بالا مي شود شور جنون
در
دامن صحرا
که گردد بال و پر ميدان خالي اسب سرکش را
کجا آگاه گردي از دل صاف خشن پوشان؟
که از آيينه داري
در
نظر پشت منقش را
فضاي آسمان تنگ است بر جولان شوخ او
به افسون چون توان
در
شيشه کردن آن پريوش را؟
گذارد عشق هر کس را که نعل شوق
در
آتش
به اسب چوب صائب طي کند صحراي آتش را
ميفشان تخم قابل
در
زمين شور بي حاصل
به بي دردان مخوان زنهار صائب شعر دلکش را
ز خط گفتم رخش پنهان شود از ديده ها، غافل
که رسوا مي کند
در
روز روشن دود، آتش را
دو عالم خاک مي شد
در
رهش از جلوه اول
فتادي بر زمين گر سايه آن بالاي سرکش را
چه سازد وحشت نخجير با آن چشم خوش مژگان؟
که خالي مي کند
در
هر گشادي چار ترکش را
در
آغوش نسيم صبحدم بي پرده چون بينم؟
گل رويي که من وا کرده ام بند نقابش را
ز روي آتشينش حيرتي رو داد آتش را
که چندين عقده
در
کار از سپند افتاد آتش را
مرا
در
واديي مي جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوي خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشي
در
سنگ رفت از ياد آتش را
به چشم اشکبار من چه خواهد کرد، حيرانم
بر رويي که
در
چشم آب مي گرداند آتش را
نمي باشد سپر انداختن
در
کيش ما صائب
سپند ما به ميدان جدل مي خواند آتش را
حيات جاوداني از خدا چون خضر مي خواهم
که آرم
در
نظر با کام دل، قد بلندش را
مگر
در
بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟
که سر و انگشت حيرت گشت بر لب جويبارش را
فضاي غنچه با جوش بهاران برنمي آيد
دهم چون جاي
در
دل درد و داغ بي شمارش را؟
به حرف عاشق بيدل، که پردازد
در
آن محفل
که چون طوطي به گفتار آورد آيينه زنگش را
من ديوانه راسرگشته دارد اين طمع صائب
که گيرم چون فلاخن
در
بغل يک بار سنگش را
کنار حسرتي از طوق قمري تنگتر دارم
نمي دانم که چون
در
بر کشم سرو روانش را؟
در
آن وادي که مغزم سرمه چشم غزالان شد
ز دست موج، روغن مي چکد ريگ روانش را
کند از دورباش ناز او پهلو تهي گردون
چه حد دارد که
در
آغوش گيرد هاله ماهش را؟
ز دست انداز او گردد نگارين، پاي سيمينش
نپيچد بر کمر
در
جلوه، گر زلف سياهش را
ازان غارتگر ايمان و دل، رويي که من ديدم
عجب دارم به رو آرند
در
محشر گناهش را
زد از بي تابي دل بر
در
بيگانگي صائب
پس از عمري که با خود آشنا کردم نگاهش را
ازان پاک است از گرد علايق دامن پاکش
که دايم
در
نظر آب رواني هست عاشق را
ازان چون زلف مي باشد مسلسل پيچ و تاب او
که
در
مد نظر موي مياني هست عاشق را
نباشد غير کوه غم که افشرده است پا
در
دل
درين وحشت سرا گر همزباني هست عاشق را
ازان
در
چار موسم بر سر شورست سودايش
که چون عنبر، بهار بي خزاني هست عاشق را
ز رنگ آميزي عشق آن که آگاه است، مي داند
که
در
هر دم بهاري و خزاني هست عاشق را
ز کوه بيستون فرهاد ازان بيرون نمي آيد
که مي گردد دو بالا، ناله
در
کهسار عاشق را
ز خط روزي که شد خون عقيقش مشک، دانستم
که خواهد سوخت
در
دل آرزو بسيار عاشق را
به عيب بي وفايي همچو گل مشهور مي گردد
اگر
در
سوختن از پا برآيد خار عاشق را
ز شوق سنگ طفلان چون فلاخن نيست آرامش
اگر چه هست چون دل شيشه اي
در
بار عاشق را
مي لعلي اگر
در
سنگ رو پنهان کند صائب
بس است از هر دو عالم نشأه ديدار عاشق را
معلم نيست حاجت
در
تپيدن کشته دل را
که خون رقص رواني مي دهد تعليم بسمل را
دل بي عشق را
در
رخنه ديوار نسيان نه
مبر با خود به ديوان جزا اين فرد باطل را
زياد مرگ اگر بي تاب گردم جاي آن دارد
که من
در
راه کردم از گراني خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتي جان غريق من
که باشد جلوه موج خطر
در
چشم ساحل را
دل مجروح ما را بي قراري
در
سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
نلرزد چون ز بي آراميم مهد لحد بر خود؟
که من
در
راه کردم از گراني خواب منزل را
به دنياي دني بگذار جسم پاي
در
گل را
که نتوان راست گردانيدن اين ديوار مايل را
مده
در
عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل مي کند تسليم اين درياي هايل را
مشو
در
خاکدان عالم از ياد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر مي کند اين مهره گل را
تن بي معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمين شور
در
خود محو سازد تخم قابل را
بلا بر اهل غفلت از
در
و ديوار مي بارد
ز هر خاري خطر چون تير باشد صيد غافل را
مهيا
در
دل تنگ است برگ عيش بلبل را
ز خود طرف کلاه غنچه بيرون آورد گل را
برون از زير سنگ اين سنبل سيراب مي آيد
نهان
در
پيچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروين مي رساند دانه من خوشه خود را
ترقي هست اگر
در
پله طالع تنزل را
گهر ز افتادگي از باغ پاي تخت کرد آخر
که مي گويد ترقي نيست
در
طالع تنزل را؟
چنان از شرم زلفش آب شد
در
چشمه ها سنبل
که نتوان امتياز از موج کردن زلف سنبل را
فريب جسم خوردم، کشتيم
در
گل نشست آخر
نمي ماندم به جا، گر مي گرفتم دامن دل را
ميار از آستين زنهار بيرون دست گستاخي
که از هر خار، تيري هست
در
بحر کمان گل را
نگردد حسن بي پروا، ز پاس خويشتن غافل
ز هر خاري است
در
زير سپر تيغي نهان گل را
بهشت جاودان خواهي، به دل خوردن قناعت کن
که حرص دانه
در
دام بلا انداخت آدم را
نکو نامي بزرگان را به پرگار از اثر ماند
ز فيض جام، ذکر خير
در
دوران بود جم را
به اندک فرصتي از سفله رو گردان شود دولت
که باشد نعل
در
آتش به دست ديو خاتم را
دل روشن اسير رنگ و بو هرگز نمي گردد
در
آتش مي گذارد لاله و گل نعل شبنم را
ز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!
که دارد
در
بط مي، شير مرغ و جان آدم را
دمي دارد مي پا
در
رکاب زندگي صائب
به غفلت مگذران تا مي توان زنهار اين دم را
نمي آرد به دريا روي، طوفان ديده از ساحل
نگردد ياد دولت
در
دل ابراهيم ادهم را
نمي شد شبنم من خرج دامان گل و نسرين
اگر يک ذره
در
دل مهر مي بود آفتابم را
مکن يارب گران
در
منتهاي عمر گوشم را
سبک زين بار سنگين ساز با اين ضعف دوشم را
من آن رنگين نوا مرغم که
در
هر گلشني باشم
ز دست يکدگر گلها ربايند آشيانم را
تو با اين ناز تا
در
خلوت آغوش مي آيي
تپيدن مي کند از مغز خالي استخوانم را
به جز انصاف، هر چيزي که خواهي
در
دکان دارد
دهد يارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
چنان گل خوار شد
در
عهد روي دلگشاي او
که بلبل مي دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشيد دگر
در
عالم افروزي
اگر قسمت کني بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته مي گرديد
در
شکر نهان دايم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
قلم
در
پنجه ياقوت شد انگشت حيراني
به دور لعل او تا ديد آن خط چو ريحان را
نگردد تنگ خلق عشق از بي تابي عاشق
غباري نيست از ريگ روان
در
دل بيابان را
به همت جسم را همرنگ جان کن
در
سبکروحي
ببر زين فرش با خود اين غبار عرش جولان را
غم عالم فراوان است و من يک غنچه دل دارم
چسان
در
شيشه ساعت کنم ريگ بيابان را؟
مکن کوتاه
در
ايام خط زلف پريشان را
که باشد ناگزير از مد بسم الله ديوان را
به زخم چرخ تن
در
ده که جز اميد همواري
نباشد مرهم ديگر، درشتي هاي سوهان را
ز جمعيت کف افسوس باشد حاصل ممسک
که از درياي گوهر، باد
در
دست است مرجان را
نهان
در
خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
نديدي زير بال طوطيان گر شکرستان را
مرا از قرب شبنم
در
گلستان شد چنين روشن
که خوبان از هوا گيرند صائب پاک چشمان را
صفحه قبل
1
...
1477
1478
1479
1480
1481
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن