نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
از کنار آب حيوان خشک لب باز آمدن
مرگ را
در
زندگي بر روي اسکندر کشيد
گرچه مجمر از ستمکاري زد آتش
در
سپند
دود تلخش انتقام از ديده مجمر کشيد
پختگان را زندگي با خامکاران مشکل است
اخگر ما خويش را
در
زير خاکستر کشيد
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در
همين جا آب از سرچشمه کوثر کشيد
جذبه عشق قوي بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل
در
خزان بر سر کشيد
رفت جان مضطرب
در
مهد آسايش به خواب
تا زخاموشي سپر تيغ زبان بر سر کشيد
از ملامت
در
حريم کعبه شد خونش هدر
راه پيمايي که از خار مغيلان سر کشيد
از ملامت روي نتوان تافتن
در
راه عشق
پا به فرياد جرس از کاروان نتوان کشيد
مي زنم بر کوچه ديوانگي
در
اين بهار
بيش ازين خجلت ز روي کودکان نتوان کشيد
چند خواهي کرد صائب عشقبازي
در
لباس؟
پرده بر رخساره ماه از کتان نتوان کشيد
تا ازين ويرانه آن خورشيد رو دامن کشيد
آه ميل آتشين
در
ديده روزن کشيد
زلف او موي سفيد نافه را
در
خون کشيد
شاخ سنبل را زگلشن موکشان بيرون کشيد
رتبه من
در
سيه بختي بلند افتاده است
کوکب من نيل بر رخساره گردون کشيد
تا به چشم خويش ديد اشک سبکسير مرا
از خجالت موج پا
در
دامن جيحون کشيد
روغن بادام مي خواهد ز چشم آهوان
خويش را
در
دامن صحرا ازان مجنون کشيد
نامه ما را اگر مي شست اشک معذرت
مي توانستيم
در
صحراي محشر شد سفيد
روي او خورشيد را
در
بوته مشرق گداخت
با کدامين روي خواهد صبح ديگر شد سفيد؟
عقل معذورست اگر شد
در
فروغ عشق محو
پيش خورشيد درخشان چون شود اختر سفيد؟
عاشق صادق نمي انديشد از روز حساب
نامه صبح است
در
هنگامه محشر سفيد
بوي پيراهن نيامد، پير کنعان تا نکرد
از دو چشم خود
در
دولتسراي دل سفيد
حلقه بيرون
در
آتش است از نور شمع
چون سپند ما تواند شد درين محفل سفيد؟
گر به دريا سايه اندازد گليم بخت ما
در
شبستان صدف گوهر شود مشکل سفيد
يوسف من زان همه قصر و سراي دلفريب
خانه چشمي بجا مانده است
در
کنعان سفيد
صبح پيري
در
رکاب پرتو منت بود
زان به يک شب گشت ابروي مه تابان سفيد
از صبوري
در
گشاد کارها بگزين کليد
بر نيايد هيچ قفل محکمي با اين کليد
در
مصاف سخت رويان جهان سستي مکن
قفل آهن را نمي سازد کسي مومين کليد
بسته شد راه سخن
در
روزگار عشق ما
ورنه گل از بلبلان صد ناله رسوا شنيد
گردش سال است، مي
در
ساغر عشرت کنيد
گوش مينا را تهي از پنبه غفلت کنيد
يوسف ما
در
ترازو چند باشد همچو سنگ؟
اي به همت از زليخا کمتران، غيرت کنيد!
قامت خم چون مه نو
در
کمين پس خم است
زودتر آيينه تاريک خود صيقل کنيد
تا بود دل
در
درون سينه بيتابي بجاست
اين سپند شوخ را بيرون ازين منقل کنيد
کوته انديشي است ديدن اول هر کار را
در
مآل کارها انديشه از اول کنيد
لنگر تمکين مناسب نيست
در
جوش بهار
کوه را، هم سير با ابر سبک جولان کنيد
تا نيفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه اي گر هست
در
خاطر گره، خندان کنيد
راحت تن پروري آزار دارد
در
قفا
هر که مي ماند جدا از کاروان، خواهد دويد
مجو سر رشته آسايش از دنياي پروحشت
که موج آسودگي
در
بحر بي لنگر نمي يابد
چنان شد عام
در
دوران چشمش وسعت مشرب
که با سجاده زاهد ساحت ميخانه مي روبد
زخارستان دنيا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاري که
در
ششدر زنقش بوريا افتد
سيه گرديد عالم
در
نظر يعقوب را صائب
مبادا از عزيزان هيچ کس يارب جدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخايان را
زبرگ کاه آتش
در
نهاد کهربا افتد
شکوه حسن او
در
دستها نگذاشت گيرايي
زجوش گل مگر چون غنچه از رويش نقاب افتد
چنان ناسازگاري عام شد
در
روزگار ما
که مي ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
مشواي تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که
در
درياي آتش شور از اشک کباب افتد
هميشه درد بر عضو ضعيف از عضوها ريزد
که برق بي مروت
در
نيستان بيشتر افتد
به دامان غرور آب زمزم گرد ننشيند
اگر صد تشنه از پا
در
بيابان حجاز افتد
نمي سوزد دلي بر بلبل رنگين نواي من
مگر از شعله آوازم آتش
در
قفس افتد
مرا از تندخويي يار ترساند، ازين غافل
که از آتش سمندر
در
بهشت جاودان افتد
به بيکاري برآوردم زکار خود جهاني را
عجب سيري است چون ديوانه
در
بازار مي افتد
قبول تربيت
در
هر کف خاکي نمي باشد
وگرنه پرتو خورشيد بر ديوار مي افتد
مرا دلبستگي
در
قيد زندان فلک دارد
برون نايد زسوزن چون گره بر تار مي افتد
صفحه قبل
1
...
1476
1477
1478
1479
1480
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن