167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خون غيرت در دل رحمت نمي آيد به جوش
    تا نگردد لاله زار از داغ مي دامان ما
  • ما چرا سر در سر انديشه سامان کنيم؟
    آن که سر داده است، آخر مي دهد سامان ما
  • راز پنهاني که جم در جام نتوانست ديد
    بي حجاب از خشت خم مي بيند افلاطون ما
  • مي شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
    در خم خالي چو مي مي جوشد افلاطون ما
  • گر چه جاي باده، خون در جام ما چون لاله است
    داغ دارد عالمي را کاسه پر خون ما
  • مي گذارد پنجه شير و بال مي ريزد عقاب
    در بياباني که جولان مي کند مجنون ما
  • صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
    مي کند گل از بياض گردن او خون ما
  • خون ما گيراترست از غمزه خونخوار تو
    رحم کن اي سنگدل بر خود، مرو در خون ما
  • مي کشد از طوق قمري، حلقه ها در گوش سرو
    بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
  • حال باطن را قياس از حال ظاهر مي کند
    دام را در خاک مي بيند دل داناي ما
  • گر چه در مصر فراموشي مقيد مانده ايم
    مي رسد چون جامه يوسف به کنعان بوي ما
  • چون نگردد آب جان ها تيره در زندان جسم؟
    رنگ مي گرداند از يک جا ستادن آبها
  • مي به دورافکن که تا بر خويشتن جنبيده ايم
    خون ما را مي کند در کوزه اين دولابها
  • محو و اثبات جهان در عالم حيرت يکي است
    فارغ است آيينه از آمد شد تمثال ها
  • نوش اين محنت سرا را نيش ها در چاشني است
    پرده ادبار باشد سر به سر اقبال ها
  • تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جام ها
    چون رم آهو بياباني شدند آرام ها
  • دلبري را زلف او در دور خط از سر گرفت
    مي شود از خاک افزون حرص چشم دام ها
  • سنگ مي شد پيش ازين در پنجه ابرام، موم
    از دل سخت تو بي تأثير شد ابرام ها
  • اين غزالي را که من صياد او گرديده ام
    چشم حسرت مي شود در رهگذارش دام ها
  • فتنه چشم تو تا بيدار شد از خواب ناز
    در شکر شد خواب شيرين تلخ بر بادام ها
  • اي در آتش از گل روي تو نعل لاله ها
    ماه رخسار ترا از حلقه خط هاله ها
  • چرخ مي گردد به کام مردم دون اين زمان
    گر به نوبت بود در ايام پيشين آسيا
  • سعي در رزق کسان دل را منور مي کند
    کم بود دلهاي شب بي شمع بالين آسيا
  • نيست يک گندم خيانت در سرشت آسمان
    هر چه بردي، جو به جو پس مي دهد اين آسيا
  • نعلش از خورشيد صائب روز و شب در آتش است
    تشنه خون است از بس گردش اين آسيا
  • چون نمي گردد سري از سايه ات اقبالمند
    اي هما در روز ابر از آشيان بيرون ميا
  • در کنار بحر بيش از بحر مي باشد خطر
    پا به دامن کش چو مرکز از ميان بيرون ميا
  • ز دل باشد، گشادي هست اگر در حشر جانها را
    که عقل از اندرون خانه مي دارد کليد آنجا
  • در اقليم مدارا ضعف بر قوت بود غالب
    به مويي مي توان کوه گراني را کشيد آنجا
  • ز خشکي، خرده اي کز تنگدستان در گره بستي
    عرق خواهد شد و بر چهره ات خواهد دويد آنجا
  • اگر اينجا گشايي عقده اي از کار محتاجان
    در جنت به رويت باز گردد بي کليد آنجا
  • مرو چون غافلان اي طالب منزل به خواب اينجا
    که نعل از ماه نو دارد در آتش آفتاب اينجا
  • به پيچ وتاب کوته مي شود اين راه بي پايان
    مکن تا هست فرصت، کوتهي در پيچ و تاب اينجا
  • به بازار قيامت نيست رايج هر زر قلبي
    مکن جز در دو داغ عشق، نقدي انتخاب اينجا
  • هوا در پرده بيگانگي دارد ترا صائب
    تهي از باد نخوت کن سر خود چون حباب اينجا
  • ترا در بوته گل بهر آن دادند اين مهلت
    که سيم ناقص خود را کني کامل عيار اينجا
  • منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشين اينجا
    که چشم بد به قدر نقش باشد در کمين اينجا
  • کليد گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را
    که ماري مي شود هر چين که داري بر جبين اينجا
  • زر بي غش ز پاکي خط پاکي در بغل دارد
    نينديشد ز دوزخ هر که گردد پاک دين اينجا
  • ز تنهايي نخواهي کرد وحشت در لحد صائب
    اگر پيش از اجل گرديده اي عزلت گزين اينجا
  • جهان چون کاروان ريگ دارد نعل در آتش
    مکن چون غافلان ريگ روان را تکيه گاه اينجا
  • به خون خوردن گشايد عقده سر در گم عالم
    چنان کز باده روشن، ته دلها شود پيدا
  • گذارد سرو را از طوق قمري نعل در آتش
    به هر گلشن که آن سرو سهي بالا شود پيدا
  • مگر در آشيان از بيضه ام صياد بردارد
    که دارد صبر چنداني که بال و پر شود پيدا؟
  • به ميزان مي شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهر
    عنا و فقر در آيينه محشر شود پيدا
  • اثر در زير گردون از دل وحشي نمي يابم
    سپند من مگر بيرون اين مجمر شود پيدا
  • بود سنگ محک از کارهاي سخت، مردان را
    که در خارا تراشي تيشه را جوهر شود پيدا
  • ز ابردست ساقي جسم خشکم لاله زاري شد
    که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پيدا
  • شکوفه با ثمر هرگز نگردد جمع در يک جا
    محال است اين که با هم نعمت و دندان شود پيدا
  • چو داري فرصتي، تسخير دلها را غنيمت دان
    که اين نخجير در صحراي امکان مي شود پيدا
  • (نسيم از کار مي ماند، صبا بر خاک مي افتد
    در آن گلشن که آن سرو خرامان مي شود پيدا)
  • گراني هاي غفلت لازم افتاده است دولت را
    که در جوش بهاران خواب سنگين مي شود پيدا
  • سبکروحانه سر کن گر سبکباري طمع داري
    که در دل کوه غم از کوه تمکين مي شود پيدا
  • ز حرف عشق، صائب مي روند افسردگان از جا
    اگر در مرده ها جنبش ز تلقين مي شود پيدا
  • اگر خود را نبيند در ميان مستغرق دريا
    به هر موجي که آويزد، کناري مي شود پيدا
  • ز دست رشک هر داغي که پنهان در جگر دارم
    به صحرا گر بريزم لاله زاري مي شود پيدا
  • اگر در دل ز سوز عشق داغي مي شود پيدا
    به هر جانب که رو آري چراغي مي شود پيدا
  • چراغ لاله از صدق طلب در سنگ روشن شد
    براي سينه ما نيز داغي مي شود پيدا
  • درين موسم که صائب مي کند هنگامه آرايي
    چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پيدا
  • يکي صد شد ز خط، حسن لب ياقوت فام او
    که گردد در نگين دان بيشتر حسن نگين پيدا
  • سخن سنجيده گفتن نيست کار هر تنک ظرفي
    نمي گردد ز هر آب تنک، در ثمين پيدا
  • نبود از درد دين، زين پيش خالي هيچ دل صائب
    به درمان در زمان (ما) نگردد درد دين پيدا
  • ز چشم پر خمارش نيستم آگه، همين دانم
    که خون در دل کند لبهاي ميگونش تمنا را
  • اگر بيرون دهم خوني که پنهان در جگر دارم
    ز حيرت چشم قرباني شود گرداب، دريا را
  • دگر وحشي نگاهي مي زند پيمانه در خونم
    که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
  • عبير پيرهن در ديده اش گرد کسادي شد
    چه خجلت ها که رو داد از تماشايت زليخا را
  • اگر چه در نظرها چون شرر بي وزن مي آيم
    گريبان مي درد بي تابي من سنگ خارا را
  • ز چاه افتادن يوسف همين آواز مي آيد
    که در صحراي پر چاه وطن، فهميده نه پا را
  • چو گرداب آن که دارد سير در ملک وجود خود
    کمند وحدت خود مي شمارد موج دريا را
  • ز شوق آنها که دارند آتشي در زير پاي خود
    گل بي خار مي سازند خارستان دنيا را
  • چنان دانسته مي بايد درين دنيا نهي پا را
    که بر موي ميان مور در صحرا نهي پا را
  • قدم بيجا نهادن در قفا دارد پشيماني
    ادا کن سجده سهوي اگر بي جا نهي پا را
  • حضور کنج عزلت گر ترا از خاک بردارد
    اگر در خلد خوانندت به استغنا نهي پا را
  • اگر چه در دو عالم نيست ميدان جنون ما
    همان بي طاقتي صحرا به صحرا مي برد ما را
  • اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي کند ما را
    جوانمردست درد عشق، پيدا مي کند ما را
  • اگر چون قطره در درياي کثرت راه ما افتد
    خيال دور گرد يار، تنها مي کند ما را
  • به تلخي قطره ما را ز دريا ابر اگر گيرد
    به شيريني دگر در کار دريا مي کند ما را
  • ز چشم بد خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!
    که در هر گردشي مست تماشا مي کند ما را
  • مکن تکليف سير گلستان ما گوشه گيران را
    که باغ دلگشايي هست در کنج قفس ما را
  • فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دريا
    ز گردش نيست حاصل غير مشتي خار و خس ما را
  • اگر چه پنجه ما را، ز نرمي موم مي تابد
    زبان آهنين در ناله باشد چون جرس ما را
  • گياه تشنه ما سنگ را در دل آب مي سازد
    به پاي خم برد از گوشه زندان عسس ما را
  • به است از باغ بي گل، گوشه زندان ناکامي
    در ايام خزان بيرون مياور از قفس ما را
  • به تيغ بي نيازي خون آهوي حرم ريزد
    سيه چشمي که در پي مي دود مرغ دل ما را
  • در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ريزد
    به آب روي رحمت سبز گردان دانه ما را
  • در آن شورش که نه گردون کف خاکستري گردد
    ز برق بي نيازي حفظ کن کاشانه ما را
  • در و ديوار نتواند عنان سيل پيچيدن
    که منع از کوچه گردي مي کند ديوانه ما را؟
  • چنين گر عشق در دل مي دواند ناخن کاوش
    به آب زندگاني مي رساند خانه ما را
  • به ظاهر گر ز داغ آتشين دارند دوزخ ها
    بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
  • نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادي
    کجا انديشه آب و غم نان است دلها را؟
  • نيم از هرزه نالان چون جرس در وادي عشقش
    ز فريادي به منزل مي رسانم کاروان ها را
  • ز درد و داغ عشق آنها که مي گويند با زاهد
    ز خامي در تنور سرد مي بندند نانها را
  • که دارد اين چنين سرگشته و بي تاب دريا را؟
    که نعلي هست در آتش ز هر گرداب دريا را
  • ز شوق روي او چندان سرشک لاله گون ريزم
    که آب تلخ در ساغر شود خوناب دريا را
  • کدامين روي آتشناک يارب در نظر دارد؟
    که آتش مي جهد از ديده پر آب دريا را
  • اگر سيلاب اشک من غبار از دل چنين شويد
    تواند خاک ها در کاسه سر کرد دريا را
  • بود آسودگي در عالم آب از دهن بستن
    به ماهي خامشي بالين و بستر کرد دريا را
  • به بوسي چند شيرين کن دهان تلخکامان را
    که از خط در کمين روز سياهي هست آن لب را
  • چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
    که آزادي بود بر دل گران اطفال مکتب را
  • نمي داند کسي در عشق قدر درد و محنت را
    که استمرار نعمت مي کند بي قدر نعمت را