نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
حريم کعبه خودبين سجده بت مي کند
قبله رو گرداندن است از خويشتن اين خانه را
رحم کن بر ما سيه بختان که با آن سرکشي
شمع
در
شبها به دست آرد دل پروانه را
سرمپيچ از تيغ اگر داري سر جانان که هست
ره
در
آن کاکل ز هر زخم نمايان شانه را
آسمان ها
در
شکست من کمرها بسته اند
چون نگه دارم من از نه آسيا يک دانه را؟
يک جهت شو
در
طريق حق که نتواند گرفت
هر دو عالم پيش راه همت مردانه را
شب کز آن رخسار آتشناک مجلس
در
گرفت
شمع پنهان شد به زير بال و پر پروانه را
جان ز ما خواهي محبت کن که روي گرم شمع
در
هلاک خود کند صاحب جگر پروانه را
طالب نور حق از هر ذره اي
در
آتش است
تازه گردد داغ شمع از هر شرر پروانه را
بر ندارد دل
در
ايام خط از رويش نظر
کار افتاده است با شمع سحر پروانه را
بس که صائب خانه ام روشن ز سوز دل شده است
جامه فانوس آيد
در
نظر پروانه را
برگ عيش بيکسان
در
هر گذر آماده است
سنگ، هم نقل است و هم رطل گران ديوانه را
با من مجنون مکن کاوش ز ناداني که نيست
غير حرف راست، تيري
در
کمان ديوانه را
سنگ بارد صائب از ياد جنون بر سر مرا
هر کجا گيرند طفلان
در
ميان ديوانه را
درد و داغ عشق را
در
دل نهفتن مشکل است
اين سپند شوخ، مجمر مي کند گنجينه را
شد ز بخت تيره، دل را
در
نظر عالم سياه
گر چه مي باشد ز خاکستر جلا آيينه را
عالم صورت نمي شد پرده بينايي اش
در
صفا مي بود اگر چون رو، قفا آيينه را
چهره ات گل
در
گريبان مي کند آيينه را
طره ات سنبل به دامان مي کند آيينه را
طوطي از شرم صفاي روي او، از بال و پر
در
لباس زنگ پنهان مي کند آيينه را
در
تماشاگاه حسن دين و دل پرداز او
آه مي خيزد ز دل بي اختيار آيينه را
در
نزاکت خانه دل ها نفس را پاس دار
تيره مي سازد دم سردي هزار آيينه را
يک نظر رخسار او را ديد و مدتها گذشت
آب مي گردد همان
در
چشم تر آيينه را
کم نشد از گريه اندوهي که
در
دل داشتم
پاک نتوان کرد با دامان تر آيينه را
علم رسمي مي گزد روشندلان را همچو مار
مي خلد
در
دل ز جوهر نيشتر آيينه را
آه سرد ما جهاني را به شور آورده است
مي کند کار نمک
در
ديده ها مهتاب ما
از دل چاکيم
در
دير و حرم با آبروي
کافر و مؤمن نمي پيچد سر از محراب ما
چون ندارد حرف ره
در
خلوت محجوب ما
پيچ و تاب بي قراري ها بود مکتوب ما
جذبه دريا دليل سيل پا
در
گل بس است
رهنما را مي شمارد سنگ ره مجذوب ما
هست
در
هر نقطه اي پوشيده صد طومار حرف
سرسري چون خامه صائب مگذر از مکتوب ما
آه آتشبار را
در
سينه مي سوزد نفس
تا شود نرم اين دل چون بيضه فولاد ما
صبح بر خورشيد مي لرزد ز آه سرد ما
کوه مي دزدد کمر
در
زير بار درد ما
فتح ما آزاد مردان
در
شکست خود بود
گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
بازي ما گر چه اول خام مي آيد به چشم
در
عقب دارد تماشاهاي رنگين، نرد ما
در
گذر اي آسمان از وادي آزار ما
شيشه خود را مزن بر سنگ بي زنهار ما
از قماش دل چه مي پرسي، نظر بگشا ببين
ماه کنعان يک خريدار است
در
بازار ما
مغز دينداري است آن کفري که ما خوش کرده ايم
سبحه را
در
دل سراسر مي رود زنار ما
گر چه از خاکيم،
در
جنبش گرانجان نيستيم
برگ کاهي مي شود بال و پر ديوار ما
در
شکست ناخن خود دست بر مي آورد
آن که مي خواهد که بگشايد گره از کار ما
کو مي تلخي که تا بويش نهد پا
در
رکاب
چون کف دريا پريشان رو شود دستار ما
دل ز بيم غمزه از زلفش نمي آيد برون
بيشتر
در
پرده شب مي چرد نخجير ما
از نظر بستن ز دنيا شد دل ما کامياب
صيد خود را بازيافت
در
پوشيده چشمي باز ما
ما ميان معني نازک به دست آورده ايم
بهله
در
دل داغ ها دارد ز دست انداز ما
يک جهان بي درد را
در
حلقه ماتم کشد
چون کند گيسو پريشان آه ماتم سوز ما
آمدي اي عشق و آتش
در
صلاح ما زدي
خوب کردي، پينه اي بود اين ردا بر دوش ما
نعره ما مي کند مهر خموشي را سپند
خشت خم را
در
فلاخن مي گذارد جوش ما
چون صدف از سينه صافي قطره را گوهر کنيم
وقت تخمي خوش که افتد
در
زمين پاک ما
شبنم ما گر چه صائب
در
نمي آيد به چشم
تازه دارد گلستان را ديده نمناک ما
ما گشاد کار خود
در
ساده لوحي ديده ايم
نقش کار چنگل شاهين کند با بال ما
هر لباسي را که چشمي نيست
در
پي، خوشترست
تلخ دارد خواب مخمل را قباي شال ما
هر که دولت يافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت طاق نسيان است
در
ايام ما
فقر را از ديده بد پرده داري مي کنيم
گر به ظاهر
در
لباس صوف و سنجابيم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خريد
عشرت روي زمين
در
خانه مي يابيم ما
هرچه هر کس را بود
در
دل نهان، چون آينه
صائب از فيض صفاي سينه مي يابيم ما
فيض بالادست مينا را طلب
در
کار نيست
چون لب ساغر، لب از ابرام مي بنديم ما
مطلب ما بي دلان از چشم بستن خواب نيست
در
به روي آرزوي خام مي بنديم ما
نيست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگي
چشم
در
آغاز از انجام مي بنديم ما
معني يک بيت بوديم از طريق اتحاد
چون دو مصرع گر چه
در
ظاهر جدا بوديم ما
چون دو برگ سبز کز يک دانه سر بيرون کند
يکدل و يکروي
در
نشو و نما بوديم ما
هر که پا کج مي گذارد ما دل خود مي خوريم
شيشه ناموس عالم
در
بغل داريم ما
در
شکار شوخ چشمان دست و پا گم مي کنيم
ورنه آهو را به دام خويش مي آريم ما
گر به پا، درد سر آن آستان کم مي دهيم
از ره اخلاص دستي
در
دعا داريم ما
تلخکامان را به شيريني دهن خوش مي کنيم
در
زمين شور بيش از پاک مي باريم ما
گر چه ما را نيست وزني
در
نظرها چون حباب
قدر ما اين بس که دريا را هواداريم ما
مي برد خاکستر ما را به سير لامکان
آتشي کز شوق او
در
زير پا داريم ما
زان خزان خوشتر بود ما را که ايام بهار
خار
در
پيراهن از نشو و نما داريم ما
(نان ما را شرم
در
درياي خون انداخته است
گنج ها نقصان ز شرم نارسا داريم ما)
تا غبار خط او را
در
نظر داريم ما
منت روي زمين بر چشم تر داريم ما
فکر ما هر روز گردد يک سر و گردن بلند
تا نهال قد او را
در
نظر داريم ما
مي کند ما را ز روي تلخ دريا بي نياز
قطره آبي که
در
دل چون گهر داريم ما
شيوه هاي چشم او را
در
نظر داريم ما
مو به مو زان جنبش مژگان خبر داريم ما
ديدن پا خوشترست از بال و پر طاوس را
عيب خود را
در
نظر بيش از هنر داريم ما
در
گلستاني که خاک از باد سبقت مي برد
از گل و شبنم وفاداري طمع داريم ما
يوسف ما
در
لباس گرگ مي آيد به چشم
صائب از اخوان چرا ياري طمع داريم ما؟
در
چنين راهي که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحي بين که فکر آب و نان داريم ما
همچنان
در
قطع راه عشق کندي مي کنيم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داريم ما
گر چه مي دانيم آخر سر به سر افسانه ايم
پنبه ها
در
گوش از خواب گران داريم ما
گر چه صائب دست ما خالي است از نقد جهان
چون جرس آوازه اي
در
کاروان داريم ما
گر چه ما با ماه کنعان زير يک پيراهنيم
جا ز شرم عشق
در
بيت الحزن داريم ما
گر چه ما را نيست بر روي زمين ويرانه اي
خانه ها چون گنج
در
زير زمين داريم ما
از گريبان گل بي خار اگر سر بر زنيم
خار
در
چشم از نگاه دوربين داريم ما
نيست چون آيينه
در
پيشاني ما چين منع
زشت و زيبا را به خود هموار مي سازيم ما
در
زمين گيران کند وجد و سماع ما اثر
نقطه را سرگشته چون پرگار مي سازيم ما
از کمين گريه ما اي فلک غافل مشو
بي خبر چون سيل
در
ويرانه مي ريزيم ما
يا
در
آن زلف پريشان جاي خود وا مي کنيم
يا به خاک ره ز دست شانه مي ريزيم ما
در
بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نيست
هر چه مي آيد به کف، رندانه مي ريزيم ما
در
حريم زلف اگر نگشايد از ما هيچ کار
آبي از مژگان به دست شانه مي ريزيم ما
گر به ظاهر چون لب پيمانه خاموشيم ما
از ته دل چون خم سربسته
در
جوشيم ما
از دل روشن رگ خواب جهان
در
دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم يار مدهوشيم ما
چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما
باده از جوش نشاط افتاد و
در
جوشيم ما
از شراب ما رگ خامي است صائب موج زن
گر چه عمري شد درين ميخانه
در
جوشيم ما
مي توان از شمع ما گل چيد
در
صحراي قدس
زير گردون چون چراغ زير دامانيم ما
گر چه
در
ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زير پوست خندانيم ما
گر چه
در
نظم جهان کاري نمي آيد ز ما
از حديث راست، سرو اين خيابانيم ما
در
دل هر کس که صائب آه دردآلود نيست
بي تکلف، مجمر بي عود مي دانيم ما
مي کشد ما را کجي
در
خاک و خون چون تيغ کج
راستي را رايت منصور مي دانيم ما
گو مزن
در
پيش ما منصور لاف پختگي
ميوه تا بر شاخ باشد خام مي دانيم ما
شکوه با ناراستي از چرخ کجرو مي کنيم
راستي
در
جوي کج از آب مي جوييم ما
گرميي کز عشق بايد جست آن را
در
لباس
از سمور و قاقم و سنجاب مي جوييم ما
از حقيقت روي صائب
در
مجاز آورده ايم
ماه را دايم ز طشت آب مي جوييم ما
گر چه طوفان از جگرداري است بر دريا سوار
دست و پا گم مي کند
در
بحر بي پايان ما
در
رياض جان ز آه سرد ما خون مي چکد
بي طراوت از سفال جسم شد ريحان ما
صفحه قبل
1
...
1475
1476
1477
1478
1479
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن