167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • طالع شهرت متاع کاروان ديگرست
    ورنه در هر گوشه صد منصور بي سر مي شود
  • فيض حق در قطع اميد از خلايق بسته است
    پرده اين ماه دامان وسايل مي شود
  • نيست از زخم زبان پروا اسيران ترا
    در رگ اين سخت جانان نيشتر خم مي شود
  • سايه رحمت مگير از ما که افتد در زوال
    سايه خورشيد عالمتاب چون کم مي شود
  • نيست جان کاملان را در تن خاکي قرار
    مي رود آسايش ازگوهر چو غلطان مي شود
  • حرص در تنگ شکر بر خاک مي مالد زبان
    خاک بر موران قانع شکرستان مي شود
  • در ديار ما که خودبيني حجاب مطلب است
    چون شکست آيينه را طوطي سخندان مي شود
  • بيگناهي کم گناهي نيست در ديوان عشق
    يوسف از دامان پاک خود به زندان مي شود
  • محو روي دوست ازخواب پريشان ايمن است
    خانه در بسته گردد هر که حيران مي شود
  • ازنشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند
    پسته دايم در ميان پوست خندان مي شود
  • مصحف ناطق شد از خط صفحه رخسار يار
    مور گويا در کف دست سليمان مي شود
  • سروها چون سبزه خوابيده مي آيد به چشم
    در خياباني که قد او خرامان مي شود
  • پرده داري مي کند از سوختن پروانه را
    شمع اگر در جامه فانوس پنهان مي شود
  • در زمين پاک ريزد دانه دهقان اميد
    سينه بي آرزو آخر گلستان مي شود
  • نه فلک تنگ است بر خورشيد عالمتاب عشق
    ليک از کوچکدلي در ذره پنهان مي شود
  • هر که صائب چشم پوشد از پسند خويشتن
    عالم پرخار در چشمش گلستان مي شود
  • در سواد زلف شب، صبح بناگوشي است روز
    کز نه ابر سيه گاهي نمايان مي شود
  • موسم سرماست ايام ربيع سالکان
    زان که طي راه در شب سهل و آسان مي شود
  • غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
    در لباس اين غنچه محجوب خندان مي شود
  • سور بي ماتم نمي باشد درين وحشت سرا
    برق دايم در لباس ابر خندان مي شود
  • سنبل فردوس اگر ريزند در بستر مرا
    صائب از آشفتگي خواب پريشان مي شود
  • ميوه شيرين اگر پيدا شود در سرو و بيد
    عافيت پيدا درين فيروزه گلشن مي شود
  • نيست غم خورشيد را از خصمي تردامنان
    در چراغ سينه صافان آب روغن مي شود
  • مي توانم رفت سويش در لباس گردباد
    گر غبار دل چنين پيراهن تن مي شود
  • در عزيمت راهرو چون صبح اگر صادق بود
    هر قدر تاريک باشد راه روشن مي شود
  • صبر بر بي حاصلي مي بايدش چون سروکرد
    در رياض آفرينش هر که موزون مي شود
  • مي کند در پرده شب جلوه ديگر شراب
    از خط افزون نشأه لبهاي ميگون مي شود
  • در دل شب صائب از دل ناله گرمي بکش
    لشکر غفلت پريشان زين شبيخون مي شود
  • غفلت دل از شراب ناب افزون مي شود
    ناروايي در متاع از آب افزون مي شود
  • مي فزايد بر شتاب زندگي قد دوتا
    در ته پل سرعت سيلاب افزون مي شود
  • شد ز خط لعل لب ميگون او سيرابتر
    چشمه را در نوبهاران آب افزون مي شود
  • مي زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
    سوزش پروانه در مهتاب افزون مي شود
  • مي زند کان نمک ناخن به داغ تشنگي
    رغبت مي در شب مهتاب افزون مي شود
  • پرده پوشي کرد دل را در جنون بيتابتر
    بيقراري شعله را از دامن افزون مي شود
  • ديدن روشنگران بر اهل غيرت مشکل است
    زنگ بر آيينه ام در گلخن افزون مي شود
  • نيست در دارالامان خامشي بيم گزند
    غنچه از واکردن لب خرج گلچين مي شود
  • در دل روشن بود تائثير ديگر حرف را
    چهره نازک به يک پيمانه رنگين مي شود
  • نعل دولت از سبکسيري است در آتش مدام
    دل خنک از سايه بال هماکي مي شود؟
  • نفس ظالم مي شود مظلوم در پيرانه سر
    گرگ چون گرديد بي دندان، شباني مي شود
  • مخزن گوهر صدف از ته گزيني مي شود
    کف سبک در بحر از بالانشيني مي شود
  • در مقام خويش باشد چوبکاري را ثمر
    چوب گل سوداييان را چوب چيني مي شود
  • اين گشايشها که در بيگانگي من ديده ام
    حيف از اوقاتي که صرف آشنايي مي شود
  • هر سرايي را چراغي هست صائب در جهان
    خانه دل روشن از نور خدايي مي شود
  • پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلي
    سيل چون آمد در کاشانه مي بايد گشود
  • چون صدف بايد اگر لب باز کردن ناگزير
    در هواي ابر سر مستانه مي بايد گشود
  • کوري جمعي که بر لب تشنگان بستند آب
    چون محرم شد در ميخانه مي بايد گشود
  • خوش بود با تازه رويان بي حجاب آميختن
    در هواي ابر سرمستانه مي بايد گشود
  • مهربان شد آسمان از چرب نرميهاي من
    نخل مومين ريشه محکم در دل خارا نمود
  • از سبک مغزي است سوداي اقامت در جهان
    کوه نتوانست پا قايم درين صحرا نمود
  • پا به دامان اقامت، سر به زير بال کش
    پنجه چون در پنجه شهباز نتواني نمود