167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • گر چه در ظاهر چو مجنون رو به حي آورده ام
    نيست غير از پرده دل محمل ديگر مرا
  • سوخت تخم من ز برق عشق و دهقان هر نفس
    مي فشاند در زمين قابل ديگر مرا
  • گر چه دل خون شد ز درد عشق صائب کاشکي
    در بساط سينه بودي صد دل ديگر مرا
  • در کف آيينه چون سيماب باشد بي قرار
    گر سليمان جا به دست خود دهد مور مرا
  • گر برون آيد، به خون خود گواهي مي دهد
    ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا
  • در رگ ابر سيه اميد باران است بيش
    يک سر مو نيست بيم از چين ابرويش مرا
  • سرو بر آيينه ام چون زنگ مي آيد گران
    هست در مد نظر تا قد دلجويش مرا
  • زشت مي آيم به چشم خويش از بي جوهري
    در جگر روزي که نبود خارخار خط مرا
  • گر چه از آزادگانم مي شمارند اهل ديد
    رفته است از بار دل چون سرو، پا در گل مرا
  • مي کند خون در دلم هر ساعت از چين جبين
    مي کشد با اره از سنگين دلي قاتل مرا
  • چون حباب از روي دريا ديده من روشن است
    مي زند در چشم، خاک انديشه ساحل مرا
  • نيست چون قسمت، چه حاصل رزق اگر صد خرمن است؟
    باد در دست است چون غربال از حاصل مرا
  • گر چه چون آيينه خاموشم ز حرف نيک و بد
    گرد کلفت روز و شب فرش است در منزل مرا
  • شوق را عشق مجازي از زمين گيران کند
    نيست چون قمري نظر بر سر و پا در گل مرا
  • با دل پر رخنه خود مي کنم اظهار راز
    نيست غير از چاه در روي زمين محرم مرا
  • نيست در دنبال چشم شور عيش تلخ را
    پرده داري مي کند چون کعبه اين زمزم مرا
  • نيست يک جو خلد را در ديده من اعتبار
    حسن گندم گون برد از راه چون آدم مرا
  • بحر بي پايان چه بال و پر گشايد در حباب؟
    دل نکرد از گريه خالي حلقه ماتم مرا
  • در محيط عشق دارم چون صدف صد خانه خواه
    سر فرو نايد به صحرا ابر نيسان مرا
  • چون علم مي بايدم زد غوطه در درياي تيغ
    نيست بر تن گر چه غير از پيرهن جوشن مرا
  • در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
    سينه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
  • فکر بي حاصل سرم را در گريبان غوطه داد
    رستمي کو تا برآرد زين چه بيژن مرا؟
  • فتح باب من بود در بستن چشم و دهان
    مي شود از روزن مسدود، دل روشن مرا
  • بي رخ او داغ در زير سياهي مانده اي است
    ديده خورشيد اگر صائب شود روزن مرا
  • نيست از دشمن محابا يک سر سوزن مرا
    کز دل سخت است در زير قبا جوشن مرا
  • با دل روشن، ز نور عاريت مستغنيم
    گل فتد از مهر و مه در ديده روزن مرا
  • گر چه دارم تازه، روي باغ را در بر گريز
    نيست چون سرو از تهيدستي دو پيراهن مرا
  • نيست در کالاي من چون آب روشن پشت و روي
    چيست يارب مطلب از زير و زبر کردن مرا؟
  • با چنين سامان حسن اي غنچه لب انصاف نيست
    از براي بوسه اي خون در جگر کردن مرا
  • من که با ياد تو دنيا را فرامش کرده ام
    از مروت نيست از خاطر به در کردن مرا
  • در بياباني که از نقش قدم بيش است چاه
    با دو چشم بسته مي بايد سفر کردن مرا
  • در گره از نافه نتوان بست موي مشک را
    راز عشقم، مي کند بي پرده، پوشاندن مرا
  • تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
    شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
  • جاي من خالي است در وحشت سراي آب و گل
    بعد ازين صائب سراغ از گوشه دل کن مرا
  • در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا
    شست ياد کوثر از دل آن لب ميگون مرا
  • خشک مي آيد به چشم سرو چون سوهان روح
    ريشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا
  • گرد کلفت گر به خاطر اين چنين زور آورد
    مي دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرا
  • نان به خون دل شد از تيغ زبان رنگين مرا
    ترزباني در گلو شد گريه خونين مرا
  • شد دو بالا حرص دنياي من از قد دوتا
    در فلاخن گشت اين خواب سبک، سنگين مرا
  • در چمن چون از خمار باده گردم بي قرار
    تاک از دست نوازش مي دهد تسکين مرا
  • من که چون خورشيد از خوانش به قرصي قانعم
    مي کشد گردون چرا در خاک و خون چندين مرا؟
  • ز آب تلخ و شور، روي خود نگرداندم ترش
    تا چو گوهر استخوان در بحر شد شيرين مرا
  • در مذاق من به است از خنده دندان نما
    اره گر بر سر گذارد جبهه پرچين مرا
  • کوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز من
    مي کند تمکين خود، هر کس کند تمکين مرا
  • پاي گل را مي گرفت از اشک خجلت در نگار
    باغبان مي ديد اگر دست نگارين مرا
  • خورده ام خون، کرده ام تا مشک خون خويش را
    در گره چون نافه هيهات است ماند بو مرا
  • از زبان شکر، نعمت را تلافي مي کنم
    آب، چون شمشير، جوهر مي شود در جو مرا
  • روز روشن مي کند کار نمک در ديده ام
    شب ز شکر خواب باشد خط بيزاري مرا
  • آنچه من در بيخودي و مي پرستي يافتم
    حيف از اوقاتي که شد ضايع به هشياري مرا
  • مرد بي برگ و نوا را کاروان در کار نيست
    مي کند چون تيغ، عرياني سپر داري مرا
  • در قيامت هم نخواهم از عتابش شکوه کرد
    زين زبان بندي که کرد آن چين پيشاني مرا
  • عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشيد
    عمر چون کاکل به سر شد در پريشاني مرا
  • زندگي گرديد از قد دو تا پا در رکاب
    برد از عالم برون اين اسب چوگاني مرا
  • تا درين گلشن پر و بالم چو طوطي سبز شد
    غوطه در زنگ قساوت داد خودبيني مرا
  • با دل بي آرزو بر دل گرانم يار را
    آه اگر مي بود در خاطر تمنايي مرا
  • با دل بي آرزو بر دل گرانم يار را
    آه اگر مي بود در خاطر تمنايي مرا
  • در بساطم سجده شکري ز طاعت مانده است
    بس بود از هر دو عالم طاق ابرويي مرا
  • مي توان بر سرکشان غالب شد از آزادگي
    آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
  • بست طوق بندگي راه نفس بر قمريان
    دست تا کي در بغل ز امساک باشد سرو را؟
  • دار و گير حسن از عشق است در هر جا که هست
    طوق قمري حلقه فتراک باشد سرو را
  • باد با آن سرکشي، يک عاشق سر در هوا
    آب يک ديوانه بي باک باشد سرو را
  • در به روي طالب حق مي شود از ذکر باز
    نيست جز اين حلقه ديگر حلقه آن درگاه را
  • پيش ازين صائب دلم در قيد حب جاه بود
    ريشه کن کرد از دل من عشق، حب جاه را
  • پاي سرعت در ره هموار مي آيد به سنگ
    نرم رويي آورد بيرون ز سختي راه را
  • برندارد وقت خط چشم از عذار گلرخان
    هر که در ابر تنک ديده است سير ماه را
  • مرغ زيرک در قفس صائب دل خود مي خورد
    بيش باشد وحشت از دنيا دل آگاه را
  • قامت خود صائب از بار عبادت حلقه ساز
    باز اگر خواهي به روي خود در الله را
  • در ديار عشق کس را دل نمي سوزد به کس
    از تب گرم است اينجا شمع بالين خسته را
  • با سيه بختي شود آسان ره دور عدم
    مي توان طي کرد در شب زود راه خفته را
  • مهر بر لب زن که مي ريزد نمک در چشم خواب
    خنده بي شرمي گلها خزان خفته را
  • جا به عرش دوش خود دادم سبوي باده را
    فرش کردم در ره مي دامن سجاده را
  • دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را
    اين سبو از خود برآرد در شکستن باده را
  • دل به دريا کن که در مهد صدف بحر کرم
    ساخت گوهر قطره چشم سحاب افتاده را
  • چون نگردد عمر کوته، گر چه جاويدان بود
    رشته در قبضه صد پيچ و تاب افتاده را؟
  • چون نپاشد تار و پود جسم را از يکدگر؟
    چون کتان در دست و پاي ماهتاب افتاده را
  • نقد جان را چون شرر بر آتشين رويي فشان
    در گره تا کي توان چون غنچه بست اين خرده را؟
  • اي گل بي درد، پر زر کن دهان بلبلان
    در گره چون غنچه خواهي بست چند اين خرده را؟
  • دل سيه سازد در و ديوار، سودا کرده را
    شهر زندان است روي دل به صحرا کرده را
  • از دل شب مي کند در يوزه روز سياه
    ديد تا ماه تمام آن روي مشک اندوده را
  • چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال؟
    در گريبان تا به کي ريزم گل ناچيده را؟
  • من که در صحراي خودکامي سراسر مي روم
    چون توانم جمع کردن اين دل صد پاره را؟
  • مور در خرمن ز نقل دانه عاجز مي شود
    حسن کامل، مي کند بي دست و پا نظاره را
  • از لحد در هر نفس چندين دهن وا مي کند
    نيست ممکن سير گشتن خاک مردم خواره را
  • مي کند امروز صائب موم ني در ناخنم
    من که ناخن گير مي کردم به آهي، خاره را
  • گفتم از خط شوق آن لبهاي ميگون کم شود
    خط يکي صد ساخت در دل خارخار بوسه را
  • افکند بيم تمامي در شمار من غلط
    گر دو صد نوبت ز سر گيرم شمار بوسه را!
  • ريخته است از بس که نقد جان به روي يکدگر
    نيست قدر خاک در کويش نثار بوسه را
  • آن که در آيينه دارد بوسه را از خود دريغ
    کي به عاشق واگذارد اختيار بوسه را؟
  • در خراباتي که ما لنگر ز مستي کرده ايم
    دعوي جلوه است با سرو خرامان شيشه را
  • مي کشان را شکوه اي از گردش افلاک نيست
    در بغل دارند صائب مي پرستان شيشه را
  • دوربين مي گيرد از ايام، حيف خويش را
    مي کند در هفته اي گل خنده يکساله را
  • گر چه در سير مقامات است کاهل اسب چوب
    ني به منزل مي رساند کاروان ناله را
  • اين که کردم خرده جان صرف اين بي حاصلان
    مي فشاندم در زمين شور کاش اين دانه را
  • مي کند عشق گران تمکين، سبک جانانه را
    شمع مي گردد در اينجا گرد سر پروانه را
  • نغمه در جوش آورد خون من ديوانه را
    مي رساند ناخن مطرب به آب اين خانه را
  • چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
    تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را
  • سبحه تزوير زاهد نيست بي مکر و فريب
    ريشه ها در دل دوانيده است دام اين دانه را
  • مي رساند بوي مي خود را به مخموران خويش
    گو برآرد محتسب با گل در ميخانه را
  • محو شد در حسن آن کان ملاحت، ديده ها
    از زمين شور، بيرون شد نباشد دانه را
  • نيست پروا سيل بي زنهار را از کوچه بند
    مي گشايد زور مي آخر در ميخانه را