نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
گر چه مي دانم شکايت را
در
او تأثير نيست
مي کنم خالي دل درد آشناي خويش را
روح پاک من کند پاکيزه گوهر تيغ را
مشک گردد خون من
در
ناف جوهر تيغ را
خون گرمم گر شود
در
دل مصور تيغ را
موي آتش ديده گردد زلف جوهر تيغ را
بس که آن بيدادگر
در
قتل من دارد شتاب
شيون زنجير مي آيد ز جوهر تيغ را
گر شود
در
کشتن من گرم قاتل، دور نيست
خون گرمم مي کند بال سمندر تيغ را
بس کز آب زندگاني چين ابرو ديده ام
بي محابا مي کشم چون زخم
در
بر تيغ را
هر کجا آن تيغ ابرو از نيام آيد برون
مي کند بي جوهري
در
قبضه پنهان تيغ را
هر که مي داند بقاي خويش صائب
در
فنا
مي شمارد مغتنم چون مد احسان تيغ را
غمزه اش از کشتن عشاق شد
در
خون دلير
تشنه خون مي کند جان هاي شيرين تيغ را
مي کند آهن دلي، کار فسان با کج نهاد
نيست
در
خون ريختن حاجت به تلقين تيغ را
از تهي چشمي بود عرض گهر دادن به خلق
ور نه درياها بود
در
آستين عشاق را
غافلان گر
در
بقاي نام کوشش مي کنند
ساده از نام و نشان باشد نگين عشاق را
نيست از بخت سيه دل هاي روشن را ملال
هست
در
ابر ترشرو چهره خندان برق را
مي کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حيا
تيغ بازيهاست
در
ابر بهاران برق را
هر که را
در
مغز پيچيده است بوي عقل خام
مي شناسد اندکي قدر گلاب عشق را
هر کسي را هست صائب قبله گاهي
در
جهان
برگزيدم از دو عالم من جناب عشق را
مي کند گرد يتيمي آب گوهر را زياد
نيست
در
خاطر غبار از عالم گل عشق را
مي برد
در
سنگ، لعل از پرتو خورشيد فيض
چشم بستن، از تماشا نيست حايل عشق را
گر چه غير از دل ندارد منزلي اين راه دور
گر به ظاهر پاي رفتارست
در
گل عشق را
غوطه زد حلاج
در
خون، اين کمان را تا کشيد
چون کند زه هر گرانجاني کمان عشق را؟
خار و گل يکرنگ باشد
در
جهان اتحاد
نيست فرق از يکدگر پير و جوان عشق را
هزل و هجو و پوچ نتوان يافت
در
ديوان من
مي رساند فال نيک من به دولت خلق را
در
جواني گر چه فارغ از غم نان نيستند
گردد از قد دوتا اين غم دو چندان خلق را
عقل
در
اصلاح ما بيهوده مي سازد دماغ
چون جنون دوري از سر مي رود افلاک را؟
حاصل طول امل جز حسرت و افسوس نيست
موج دايم
در
کمند آرد خس و خاشاک را
کي شود هر خون فاسد مشک
در
ناف غزال؟
جز به خون عاشقان رنگين مکن فتراک را
اينقدر
در
سادگي ها حسن سنگين دل نبود
خط به جوهر ساخت تيغ غمزه بي باک را
شد يکي صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگين شد
در
آغوش فلاخن سنگ را
غوطه
در
خون مي دهد دل را فروغ داغ عشق
مي کند خورشيد عالمتاب رنگين سنگ را
يک دل افسرده بي داغ از دم گرمم نماند
در
بهار از لاله گردد چهره رنگين سنگ را
بر دل بي رحم جانان بوي گل باشد گران
شيشه
در
بارست از نازکدلي اين سنگ را
بود اگر زين پيش صائب
در
گرانخوابي مثل
شد سبک از غفلت من خواب سنگين سنگ را
بي قرار عشق را جز
در
وصال آرام نيست
مي کند آميزش دريا به تمکين سيل را
عشق مي داند چه بايد کرد با آسودگان
نيست حاجت
در
خرابي ها به تلقين سيل را
چون شرر بر جان نمي لرزم ز بيم نيستي
ديده ام
در
نقطه آغاز خود، انجام را
داغ دارد ميکشان را تشنه چشمي هاي من
مي کنم خالي ز مي
در
دست ساقي جام را
بوسه را
در
نامه مي پيچد براي ديگران
آن که مي دارد دريغ از عاشقان پيغام را
نيست صائب شنبه و آدينه
در
کوي مغان
مي کند يکرنگ، مشرب سر به سر ايام را
در
دل دريا به ساحل مي تواند پشت داد
هر که گيرد وقت طوفان دامن تسليم را
نيست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
در
دل آزاده ره نبود اميد و بيم را
من که
در
خامي چو عنبر سود خود را ديده ام
نيست ممکن پخته سازد جوش اين دريا مرا
بود از بس بر دل من ديدن مردم گران
شد سبک
در
ديده کوه قاف چون عنقا مرا
چون الف
در
بسم گردد محو، باقي مي شود
عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
مي کند با من عداوت
در
لباس دوستي
بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
صبر من
در
بي قراري ها قيامت مي کند
ورنه مي گيرد ازو خط عاقبت داد مرا
گر چه جا
در
ديده آن نور نظر دارد مرا
شوق چون خورشيد تابان دربدر دارد مرا
در
مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
دل همان از عالم اسباب مي گيرد مرا
مي تپم چون کبک، زير بال و پر شهباز را
دولت بيدار اگر
در
خواب مي گيرد مرا
در
بهاران تازه گردد داغ هر تخمي که سوخت
بيشتر دل از شراب ناب مي گيرد مرا
راه من دايم دو چندان مي شود از کاهلي
در
مياه راه، صائب خواب مي گيرد مرا
چند چون آب گهر باشم گره
در
يک مقام؟
خضر راهي کو، که موج خوش عنان سازد مرا
سايه سروي که من
در
پاي او آسوده ام
از شکر خواب عدم بيدار مي سازد مرا
نيست
در
دل حسن را زنگي ز نيل چشم زخم
آب حيوانم، شب ديجور مي سازد مرا
نيست صائب
در
بساط من به غير از زخم و داغ
همچو مجنون وادي پرشور مي سازد مرا
مي کنم
در
جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش مي سازد مرا
گر چه مي داند نماند برق پنهان
در
سحاب
آسمان ساده دل خس پوش مي سازد مرا
پيچ و تابي کز خط او
در
رگ جان من است
جوهر آيينه ادراک مي سازد مرا
صائب از افسردگي خون
در
رگ من مرده است
کاوش مژگان آن بي باک مي سازد مرا
چون توانم از تماشايش نظر را آب داد؟
آن که رخسارش نگه
در
چشم تر سوزد مرا
گر چنين خواهد شد از مي عارض او آتشين
خون چو داغ لاله
در
لخت جگر سوزد مرا
هر مي تلخي که بردم
در
جواني ها به کار
وقت پيري مايه اشک ندامت شد مرا
دانه اي جز خوردن دل نيست
در
هنگامه ها
حيف از اوقاتي که صرف دام صحبت شد مرا
در
طريقت بار هر کس را نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا
شد ز دنيا چشم بستن، جنت
در
بسته ام
خط کشيدن بر جهان، خط اماني شد مرا
بس که ديدم بي ثباتي از جهان بي وفا
خاک ساکن
در
نظر آب رواني شد مرا
خرده جاني که
در
غم صرف کردن ظلم بود
چون گل بي درد خرج شادماني شد مرا
در
گذار سيل بودم، داشتم تا خانه اي
از گرانان ترک خان و مان پناهي شد مرا
غير حق کردم فرامش هر چه
در
دل داشتم
طاق نسيان از دو عالم قبله گاهي شد مرا
تا به کي بند گرانجاني به پا باشد مرا
اين زره تا چند
در
زير قبا باشد مرا
فکر آب و دانه
در
کنج قفس بي حاصل است
زير چرخ انديشه روزي چرا باشد مرا
نيستم يک لحظه بي مشق جنون، هر جا که هست
نوخطي پيوسته
در
مد نظر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر يار
دست دايم چون سبو
در
زير سر باشد مرا
از دل صد پاره، گر صد سال
در
اين خاکدان
زنده مانم، پاره اي هر سال بس باشد مرا
تا نياسايد نفس از رفتن و باز آمدن
رفتن و باز آمدن
در
هر نفس باشد مرا
گر چه عمري شد ز مردم خويش را دزديده ام
در
سر هر کوچه اي چندين عسس باشد مرا
باد صائب دعوي آزادگي بر من حرام
گر به جز ترک هوس
در
دل هوس باشد مرا
صحبت من گرم با خونابه نوشان مي شود
چون سهيل اين شوخ چشمي
در
يمن باشد مرا
بر نمي آيد صدا
در
گوشه خلوت ز من
بي قراري چون سپند از انجمن باشد مرا
دشمن ناساز را خونين جگر دارم به صبر
مي کنم گل، خار اگر
در
پيرهن باشد مرا
آنچه چون آيينه دارم
در
نظر، نقش دل است
از کسي پوشيده و پنهان نمي باشد مرا
نيک و بد يک جلوه چون آيينه دارد
در
دلم
شکوه از چشم و دل حيران نمي باشد مرا
وحشت آباد جهان شد جنت
در
بسته ام
تا ز عزلت گوشه مأمن به دست آمد مرا
ساختم
در
زخم صرف تيره روزان همچو سنگ
خرده چندي که از آهن به دست آمد مرا
دانه اي کز باد دستي صائب افشاندم به خاک
در
لباس خوشه و خرمن به دست آمد مرا
چرخ عاجز کش که چون شمع آتشم
در
جان زده است
چشم دارم بر مزار خويشتن بيند مرا!
منت شمع تجلي مي نهد بر بخت من
کرم شب تابي فلک چون
در
لگن بيند مرا
چون به خاطر آن دو لعل آبدار آيد مرا
صد بدخشان اشک خونين
در
کنار آيد مرا
تن به هجران دادن و از دور ديدن خوشترست
من که از خود مي روم چون
در
کنار آيد مرا
اي که داري خنده بر کوتاه دستي هاي من
باش چنداني که دولت
در
کنار آيد مرا
نيست بي جا از شفق صائب اگر خون مي خورم
در
نفس چون صبحدم تأثير مي بايد مرا
از غلط بخشي کند
در
کار ارباب هوس
آن لب خوش حرف، دشنامي که مي بايد مرا
مي درخشد از ته هر حلقه روز روشني
در
شب زلف است ايامي که مي بايد مرا
حق به دست من بود صائب اگر خون مي خورم
نيست
در
ميخانه ها جامي که مي بايد مرا
گر چه سيماي خزان دارد رخ چون زر مرا
در
سواد دل بهاري هست چون عنبر مرا
آرزويي هر زمان
در
دل بر آتش مي نهم
آتش بي دود، باشد عيب چون مجمر مرا
بس که ديدم سرد مهري از نسيم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله
در
ساغر مرا
خرده بيني نيست صائب، ور نه چون خال بتان
يک جهان معني است
در
هر نقطه اي مضمر مرا
نيست
در
زندان آب و گل خلاصي از جهات
جذبه اي کو تا برآرد مهره زين ششدر مرا؟
گر به اين عنوان شود ناز خريداران زياد
مي شود آب از کسادي سبز
در
گوهر مرا
از نصيحت شد ثبات پاي من
در
عشق بيش
کشتي از باد مخالف شد گران لنگر مرا
صفحه قبل
1
...
1473
1474
1475
1476
1477
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن