167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • گر چه مي دانم شکايت را در او تأثير نيست
    مي کنم خالي دل درد آشناي خويش را
  • روح پاک من کند پاکيزه گوهر تيغ را
    مشک گردد خون من در ناف جوهر تيغ را
  • خون گرمم گر شود در دل مصور تيغ را
    موي آتش ديده گردد زلف جوهر تيغ را
  • بس که آن بيدادگر در قتل من دارد شتاب
    شيون زنجير مي آيد ز جوهر تيغ را
  • گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نيست
    خون گرمم مي کند بال سمندر تيغ را
  • بس کز آب زندگاني چين ابرو ديده ام
    بي محابا مي کشم چون زخم در بر تيغ را
  • هر کجا آن تيغ ابرو از نيام آيد برون
    مي کند بي جوهري در قبضه پنهان تيغ را
  • هر که مي داند بقاي خويش صائب در فنا
    مي شمارد مغتنم چون مد احسان تيغ را
  • غمزه اش از کشتن عشاق شد در خون دلير
    تشنه خون مي کند جان هاي شيرين تيغ را
  • مي کند آهن دلي، کار فسان با کج نهاد
    نيست در خون ريختن حاجت به تلقين تيغ را
  • از تهي چشمي بود عرض گهر دادن به خلق
    ور نه درياها بود در آستين عشاق را
  • غافلان گر در بقاي نام کوشش مي کنند
    ساده از نام و نشان باشد نگين عشاق را
  • نيست از بخت سيه دل هاي روشن را ملال
    هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را
  • مي کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حيا
    تيغ بازيهاست در ابر بهاران برق را
  • هر که را در مغز پيچيده است بوي عقل خام
    مي شناسد اندکي قدر گلاب عشق را
  • هر کسي را هست صائب قبله گاهي در جهان
    برگزيدم از دو عالم من جناب عشق را
  • مي کند گرد يتيمي آب گوهر را زياد
    نيست در خاطر غبار از عالم گل عشق را
  • مي برد در سنگ، لعل از پرتو خورشيد فيض
    چشم بستن، از تماشا نيست حايل عشق را
  • گر چه غير از دل ندارد منزلي اين راه دور
    گر به ظاهر پاي رفتارست در گل عشق را
  • غوطه زد حلاج در خون، اين کمان را تا کشيد
    چون کند زه هر گرانجاني کمان عشق را؟
  • خار و گل يکرنگ باشد در جهان اتحاد
    نيست فرق از يکدگر پير و جوان عشق را
  • هزل و هجو و پوچ نتوان يافت در ديوان من
    مي رساند فال نيک من به دولت خلق را
  • در جواني گر چه فارغ از غم نان نيستند
    گردد از قد دوتا اين غم دو چندان خلق را
  • عقل در اصلاح ما بيهوده مي سازد دماغ
    چون جنون دوري از سر مي رود افلاک را؟
  • حاصل طول امل جز حسرت و افسوس نيست
    موج دايم در کمند آرد خس و خاشاک را
  • کي شود هر خون فاسد مشک در ناف غزال؟
    جز به خون عاشقان رنگين مکن فتراک را
  • اينقدر در سادگي ها حسن سنگين دل نبود
    خط به جوهر ساخت تيغ غمزه بي باک را
  • شد يکي صد غفلت من صائب از قد دوتا
    خواب سنگين شد در آغوش فلاخن سنگ را
  • غوطه در خون مي دهد دل را فروغ داغ عشق
    مي کند خورشيد عالمتاب رنگين سنگ را
  • يک دل افسرده بي داغ از دم گرمم نماند
    در بهار از لاله گردد چهره رنگين سنگ را
  • بر دل بي رحم جانان بوي گل باشد گران
    شيشه در بارست از نازکدلي اين سنگ را
  • بود اگر زين پيش صائب در گرانخوابي مثل
    شد سبک از غفلت من خواب سنگين سنگ را
  • بي قرار عشق را جز در وصال آرام نيست
    مي کند آميزش دريا به تمکين سيل را
  • عشق مي داند چه بايد کرد با آسودگان
    نيست حاجت در خرابي ها به تلقين سيل را
  • چون شرر بر جان نمي لرزم ز بيم نيستي
    ديده ام در نقطه آغاز خود، انجام را
  • داغ دارد ميکشان را تشنه چشمي هاي من
    مي کنم خالي ز مي در دست ساقي جام را
  • بوسه را در نامه مي پيچد براي ديگران
    آن که مي دارد دريغ از عاشقان پيغام را
  • نيست صائب شنبه و آدينه در کوي مغان
    مي کند يکرنگ، مشرب سر به سر ايام را
  • در دل دريا به ساحل مي تواند پشت داد
    هر که گيرد وقت طوفان دامن تسليم را
  • نيست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
    در دل آزاده ره نبود اميد و بيم را
  • من که در خامي چو عنبر سود خود را ديده ام
    نيست ممکن پخته سازد جوش اين دريا مرا
  • بود از بس بر دل من ديدن مردم گران
    شد سبک در ديده کوه قاف چون عنقا مرا
  • چون الف در بسم گردد محو، باقي مي شود
    عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
  • مي کند با من عداوت در لباس دوستي
    بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
  • صبر من در بي قراري ها قيامت مي کند
    ورنه مي گيرد ازو خط عاقبت داد مرا
  • گر چه جا در ديده آن نور نظر دارد مرا
    شوق چون خورشيد تابان دربدر دارد مرا
  • در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
    دل همان از عالم اسباب مي گيرد مرا
  • مي تپم چون کبک، زير بال و پر شهباز را
    دولت بيدار اگر در خواب مي گيرد مرا
  • در بهاران تازه گردد داغ هر تخمي که سوخت
    بيشتر دل از شراب ناب مي گيرد مرا
  • راه من دايم دو چندان مي شود از کاهلي
    در مياه راه، صائب خواب مي گيرد مرا
  • چند چون آب گهر باشم گره در يک مقام؟
    خضر راهي کو، که موج خوش عنان سازد مرا
  • سايه سروي که من در پاي او آسوده ام
    از شکر خواب عدم بيدار مي سازد مرا
  • نيست در دل حسن را زنگي ز نيل چشم زخم
    آب حيوانم، شب ديجور مي سازد مرا
  • نيست صائب در بساط من به غير از زخم و داغ
    همچو مجنون وادي پرشور مي سازد مرا
  • مي کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
    چون سبو هر کس که بار دوش مي سازد مرا
  • گر چه مي داند نماند برق پنهان در سحاب
    آسمان ساده دل خس پوش مي سازد مرا
  • پيچ و تابي کز خط او در رگ جان من است
    جوهر آيينه ادراک مي سازد مرا
  • صائب از افسردگي خون در رگ من مرده است
    کاوش مژگان آن بي باک مي سازد مرا
  • چون توانم از تماشايش نظر را آب داد؟
    آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مرا
  • گر چنين خواهد شد از مي عارض او آتشين
    خون چو داغ لاله در لخت جگر سوزد مرا
  • هر مي تلخي که بردم در جواني ها به کار
    وقت پيري مايه اشک ندامت شد مرا
  • دانه اي جز خوردن دل نيست در هنگامه ها
    حيف از اوقاتي که صرف دام صحبت شد مرا
  • در طريقت بار هر کس را نگرفتم به دوش
    چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا
  • شد ز دنيا چشم بستن، جنت در بسته ام
    خط کشيدن بر جهان، خط اماني شد مرا
  • بس که ديدم بي ثباتي از جهان بي وفا
    خاک ساکن در نظر آب رواني شد مرا
  • خرده جاني که در غم صرف کردن ظلم بود
    چون گل بي درد خرج شادماني شد مرا
  • در گذار سيل بودم، داشتم تا خانه اي
    از گرانان ترک خان و مان پناهي شد مرا
  • غير حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
    طاق نسيان از دو عالم قبله گاهي شد مرا
  • تا به کي بند گرانجاني به پا باشد مرا
    اين زره تا چند در زير قبا باشد مرا
  • فکر آب و دانه در کنج قفس بي حاصل است
    زير چرخ انديشه روزي چرا باشد مرا
  • نيستم يک لحظه بي مشق جنون، هر جا که هست
    نوخطي پيوسته در مد نظر باشد مرا
  • باده نتواند برون بردن مرا از فکر يار
    دست دايم چون سبو در زير سر باشد مرا
  • از دل صد پاره، گر صد سال در اين خاکدان
    زنده مانم، پاره اي هر سال بس باشد مرا
  • تا نياسايد نفس از رفتن و باز آمدن
    رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا
  • گر چه عمري شد ز مردم خويش را دزديده ام
    در سر هر کوچه اي چندين عسس باشد مرا
  • باد صائب دعوي آزادگي بر من حرام
    گر به جز ترک هوس در دل هوس باشد مرا
  • صحبت من گرم با خونابه نوشان مي شود
    چون سهيل اين شوخ چشمي در يمن باشد مرا
  • بر نمي آيد صدا در گوشه خلوت ز من
    بي قراري چون سپند از انجمن باشد مرا
  • دشمن ناساز را خونين جگر دارم به صبر
    مي کنم گل، خار اگر در پيرهن باشد مرا
  • آنچه چون آيينه دارم در نظر، نقش دل است
    از کسي پوشيده و پنهان نمي باشد مرا
  • نيک و بد يک جلوه چون آيينه دارد در دلم
    شکوه از چشم و دل حيران نمي باشد مرا
  • وحشت آباد جهان شد جنت در بسته ام
    تا ز عزلت گوشه مأمن به دست آمد مرا
  • ساختم در زخم صرف تيره روزان همچو سنگ
    خرده چندي که از آهن به دست آمد مرا
  • دانه اي کز باد دستي صائب افشاندم به خاک
    در لباس خوشه و خرمن به دست آمد مرا
  • چرخ عاجز کش که چون شمع آتشم در جان زده است
    چشم دارم بر مزار خويشتن بيند مرا!
  • منت شمع تجلي مي نهد بر بخت من
    کرم شب تابي فلک چون در لگن بيند مرا
  • چون به خاطر آن دو لعل آبدار آيد مرا
    صد بدخشان اشک خونين در کنار آيد مرا
  • تن به هجران دادن و از دور ديدن خوشترست
    من که از خود مي روم چون در کنار آيد مرا
  • اي که داري خنده بر کوتاه دستي هاي من
    باش چنداني که دولت در کنار آيد مرا
  • نيست بي جا از شفق صائب اگر خون مي خورم
    در نفس چون صبحدم تأثير مي بايد مرا
  • از غلط بخشي کند در کار ارباب هوس
    آن لب خوش حرف، دشنامي که مي بايد مرا
  • مي درخشد از ته هر حلقه روز روشني
    در شب زلف است ايامي که مي بايد مرا
  • حق به دست من بود صائب اگر خون مي خورم
    نيست در ميخانه ها جامي که مي بايد مرا
  • گر چه سيماي خزان دارد رخ چون زر مرا
    در سواد دل بهاري هست چون عنبر مرا
  • آرزويي هر زمان در دل بر آتش مي نهم
    آتش بي دود، باشد عيب چون مجمر مرا
  • بس که ديدم سرد مهري از نسيم نوبهار
    باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
  • خرده بيني نيست صائب، ور نه چون خال بتان
    يک جهان معني است در هر نقطه اي مضمر مرا
  • نيست در زندان آب و گل خلاصي از جهات
    جذبه اي کو تا برآرد مهره زين ششدر مرا؟
  • گر به اين عنوان شود ناز خريداران زياد
    مي شود آب از کسادي سبز در گوهر مرا
  • از نصيحت شد ثبات پاي من در عشق بيش
    کشتي از باد مخالف شد گران لنگر مرا