167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • از شکايت نيست گر آهي کشم در زير تيغ
    گرد مي خيزد به هر جا مي فشاني آب را
  • مي پرستي مي رساند خانه تن را به آب
    در عمارت ره مده تا مي تواني آب را
  • از شکستن مي شود پوشيده در دل راز عشق
    پاره کردن مي کند سربسته اين مکتوب را
  • سينه اش از باده لعلي بدخشان مي شود
    هر که سازد چون سبو در خواب بالين دست را
  • بس که از دل هاي خونين است زلفش مايه دار
    مي کند در هر سراسر، شانه رنگين دست را
  • چشم بي شرم تو سيري را نمي داند که چيست
    در تلاش رزق تا حرص مگس باشد ترا
  • چون شرر در سنگ، بي برگي ترا دارد ضعيف
    مي شوي سرکش اگر يک مشت خس باشد ترا
  • اهل دين را مي برد از راه، زلف کافرت
    در بغل چون رشته گيرد سبحه زنار ترا
  • نيست چون بال و پري تا گرد سر گردم ترا
    از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
  • يک کمر بسته است در ملک سليمان کوه قاف
    من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا
  • هر که در هر جا شود گويا به ذکر خير تو
    گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا
  • سخت مي خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
    هر قدر افشرده اي دل را، بيفشارم ترا
  • عمرها شد تا کمند آه را چين مي کنم
    بر اميد آن که روزي در کمند آرم ترا
  • از لطافت گر چه ممکن نيست ديدن روي تو
    رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
  • مي شود نيلوفري از برگ گل اندام تو
    من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
  • گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
    قامت خم ساخت در پيري سبک جولان ترا
  • صبح زد از خنده رويي غوطه در خون شفق
    تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
  • حلقه ها در گوش سرو از طوق قمري مي کشد
    گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
  • تشنگي در خواب ممکن نيست کم گردد ز آب
    نيست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
  • پاي خود چون کوه پيچيده است در دامن ز شرم
    ديده تا کبک دري سرو خرامان ترا
  • دارد از تمکين پا بر جاي خود در پيچ و تاب
    گوي سيمين ذقن زلف چو چوگان ترا
  • بس که سيراب است دامانت ز خون عاشقان
    جوي خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
  • آه مظلومان چه سازد با تو اي بيدادگر؟
    کز دل سخت است در زير قبا جوشن ترا
  • پيش از ان کز خون بلبل غنچه گردد شير مست
    بود در گهواره دست از خون ما رنگين ترا
  • در سواري مي توان گل چيد از بالاي تو
    مي کند چون رشته گلدسته رعنا زين ترا
  • چهره ات در خواب خندان تر ز بيداري بود
    گريه شادي است کار شمع بر بالين ترا
  • هر که را دستي بود در حل و عقد مشکلات
    بر زبان چون شانه دارد حرف گيسوي ترا
  • تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک
    آدمي در چار ديوار قفس باشد چرا
  • تا تواند ترک تن کرد آدمي با اين شعور
    زنده چون کرم بريشم در کفن باشد چرا
  • تا دل پرخون تواند شد ز غربت نامدار
    چون عقيق از ساده لوحي در يمن باشد چرا
  • دل به همت ميتواند چون برون آمد ز پوست
    همچو خون مرده در زندان تن باشد چرا
  • چون ز شبنم گوش گل صائب ز سيماب است پر
    بلبل خوش نغمه ما در چمن باشد چرا
  • غير حق را مي دهي ره در حريم دل چرا؟
    مي کشي بر صفحه هستي خط باطل چرا
  • خنده کردن رخنه در قصر حيات افکندن است
    مي شوي از هر نسيمي همچو گل خندان چرا
  • نان جو خور، در بهشت سير چشمي سير کن
    مي خوري خون از براي نعمت الوان چرا
  • زود در گل مي نشيند کشتي سنگين رکاب
    چارپهلو مي کني تن را، ز آب و نان چرا
  • در طلب سستي چو ارباب هوس کردن چرا؟
    راه دوري پيش داري، رو به پس کردن چرا
  • شکر دولت سايه بر بي سايگان افکندن است
    اين هماي خوش نشين را در قفس کردن چرا
  • جوش گل هر غنچه را منقار بلبل مي کند
    در بهار زندگي از ناله بس کردن چرا
  • در ره دوري که برق و باد را سوزد نفس
    خواب آسايش به اميد جرس کردن چرا
  • فوت شد گر از تو دنيا، دشمني در خاک رفت
    دست بر دست از سر افسوس ماليدن چرا
  • دست افسوسي است هر برگي که مي رويد ز شاخ
    در چنين ماتم سرايي، هرزه خنديدن چرا
  • (عمر چون باد بهاري دامن افشان مي رود
    در ميان خار و خس چون گل نخنديدن چرا)
  • صادقان را بهر روزي زحمتي در کار نيست
    کز تنور سرد، گرم آيد برون نان صبح را
  • گر چه در ابر سفيد اميد باران کمترست
    فيض مي بارد ز سيما همچو باران صبح را
  • ساده لوحي بين که مي خواهم شکار من شود
    حلقه چشمي که در دام آورد صياد را
  • صائب از روي ارادت هر که تن در کار داد
    مي کند دست نوازش سيلي استاد را
  • يک ره اي آتش به فرياد سپند من برس
    در گره تا چند بندم ناله و فرياد را
  • چشم در صنع الهي باز کن، لب را ببند
    بهتر از خواندن بود، ديدن خط استاد را
  • چشم حيران ساخت رويش خط مشک اندود را
    آه ازين آتش که در زنجير دارد دود را
  • خال او در پرده خط همچنان دل مي برد
    از اثر، شب نيست مانع اختر مسعود را
  • چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
    نيست در مجمر سرايت آه و دود عود را
  • مي توانم عاشقان را کرد خونها در جگر
    پاک اگر سازي به خاکم تيغ خون آلود را
  • تشنگي در خواب ممکن نيست کم گردد ز آب
    نيست سيرابي ز خون آن چشم خواب آلود را
  • حلقه خط، چشم حيران شد به دور عارضش
    آه ازين آتش که در زنجير دارد دود را
  • خط آزادي است از اهل طمع، بي حاصلي
    عقده پيوند در دل نيست سرو و بيد را
  • کاش بند حيرتي بر دست گلچين مي گذاشت
    آن که مي بندد به روي من در گلزار را
  • مي کند از طوق قمري دام ها در خاک، سرو
    تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
  • در بهاران پوست بر تن پرده بيگانگي است
    يا بسوزان، يا به مي ده جبه و دستار را
  • خلق در مهد زمين از خواب غفلت مانده اند
    ور نه گهواره است زندان مردم بيدار را
  • به که طفل اشک خود را رخصت بازي دهم
    چند دارم در گره اين اختر سيار را
  • داد سيل گريه من غوطه در گل بحر را
    گوهر از گرد يتيمي کرد ساحل بحر را
  • همت سرشار از بي سايلي خون مي خورد
    کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
  • عشق دريا دل نمي انديشد از زخم زبان
    کي خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را
  • چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم مي کشد؟
    پاي من دست حمايت بود دايم مور را
  • شکوه مهر خاموشي مي خواست گيرد از لبم
    ريختم در شيشه باز اين باده پر زور را
  • پا منه بيرون ز حد خويش تا بينا شوي
    نيست حاجت با عصا در خانه خود کور را
  • در گذر از چشم بوسيدن که شد دور از کمان
    تير تا بوسيد چشم حلقه زهگير را
  • نيست ممکن صائب از دل عقده غم وا شود
    ناخني تا هست در کف پنجه تدبير را
  • حالت فرهاد و کارش روشن است از جوي شير
    مي توان در زخم ديدن جوهر شمشير را
  • مور چون در خرمن افتد دست و پا گم مي کند
    نيست ممکن سير ديدن حسن عالمگير را
  • شد زبان شکر از سوداي او رگ در تنم
    نيست از زندان يوسف شکوه اي زنجير را
  • تير کج صائب همان بهتر که باشد در کمان
    از جگر بيرون مياور آه بي تأثير را
  • بخت خواب آلوده اي دارم که در خونريز من
    مي شود جوهر رگ خواب گران شمشير را
  • مي زند ناخن به دل هر چند هر سازي که هست
    دست ديگر در خراش دل بود آواز را
  • بوي گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
    چون کنم صائب نهان در پرده دل راز را؟
  • در قيامت کشته ناز تو مي غلطد به خون
    برنيايد زود خون از زخم، تيغ تيز را
  • ننگ کفر من به فرياد آورد ناقوس را
    مي کشد ايمان من در خون، لب افسوس را
  • اين زمان در زير بار کوه منت مي روم
    من که مي دزديدم از دست نوازش دوش را
  • مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)
    زخم دندان پشيماني لب خاموش را
  • چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
    يا رب انصافي بده آن خط بازيگوش را
  • از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه اي
    مي کند ايجاد دريا تا ببيند خويش را
  • شعله نيلوفري در محفل قدس است باب
    دور کن اينجا ز خود دود و شرار خويش را
  • يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه کن
    بيش ازين در پا ميفکن خاکسار خويش را
  • نيست صائب قول را بي فعل در دل ها اثر
    بر نصيحت چند بگذاري مدار خويش را؟
  • شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سينه ام
    تا ز خون چون لاله پر کردم اياغ خويش را
  • چون شوم با خار و خس محشور در يک پيرهن؟
    من که مي دزدم ز بوي گل دماغ خويش را
  • بيش ازين صائب نمي آيد ز من اخفاي عشق
    چند دارم در ته دامن چراغ خويش را؟
  • از سياهي شد جهان بر چشم داغ من سياه
    چند دارم در ته دامن چراغ خويش را؟
  • گر چه يک دل گرم از گفتار من صائب نشد
    همچنان در فکر مي سوزم دماغ خويش را
  • وقت رفتن نيست در دنبال چشم حسرتش
    هر که پيش از خود فرستاده است مال خويش را
  • کاش وقت آمدن واقف ز رفتن مي شدم
    تا چو ني در خاک مي بستم ميان خويش را
  • چون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شو
    در گره تا چند داري نقد جان خويش را
  • سوختم، چند از حجاب عشق دارم زير لب
    چون الف در بسم پنهان مد آه خويش را؟
  • تا کي از تر دامني در پرده باشي چون حباب؟
    مي توان کردن به آهي پاک، راه خويش را
  • تا قد موزون او را در خرام ناز ديد
    کبک از حيرت فرامش کرد راه خويش را
  • شبنم بيگانه اي اين غنچه را در کار نيست
    تر مکن از باده لعل جانفزاي خويش را
  • آه و دودش سنبل و ريحان جنت مي شود
    در دل هر کس که سازي گرم جاي خويش را
  • گر به اين سامان خوبي روي در مصر آوري
    ماه کنعان رو نما سازد بهاي خويش را
  • بعد ازين آيينه را بر طاق نسيان مي نهي
    گر ببيني در دل پاکم صفاي خويش را