167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

کشکول شيخ بهايي

  • ... از بلا لذت نبرد، در دعوي محبت راستگو نيست. ...
  • انوري در تسليت بيکي از شاهان هم عصر خويش که به پيري بينائي از ...
  • شاها به ديده اي که دلم را خداي داد
    در ديده ي تو معني نيکو بديده ام
  • گويند اعشي در خانه ي ميفروشي فارسي زبان بمرد. از او که پرسيدند ...
  • ما را هنوز حوصله ي لطف يار نيست
    آن به که ناله در دل او کم اثر کند
  • ... مردمان شرمساري برد و در خلوت از خويشتن نبرد، وي را نزد خود قدري ...
  • در ازل خاک وجود هر کس چون بيختند
    حصه ي ما بي کسان با درد و غم آميختند
  • وگر تو آدمئي در سگان به طنز مبين
    که بهتر از من و تو بنده ي خداوندند
  • بس که در صيد دل من برده شوخي ها به کار
    جسته ام از دام و پندارد گرفتارم هنوز
  • حلالت باد هر عشرت که کردي آذري در عشق
    که خوش مردانه رفتي جان من عاشق چنين باشد
  • گر زبيرحمي مرا از شهر بيرون مي کني
    دل که در کوي تو ميماند به آن چون ميکني؟
  • تا گفت بلي، دل به بلاي تو در افتاد
    هرگز زبلاي تو نرست اين چه بلا بود؟
  • گاه گاه از شرم مردم چشم مي پوشم ولي
    چون نظر در خود کنم، بينم که چشمم سوي اوست
  • بر خاک ما چو مي گذري، سرگران مرو
    دنبال بين که ديده ي جان در قفاي تو است
  • باش قانع به نشان قدم ناقه ي صبر
    خاک خور، خاک در اين راه و زکس نان مطلب
  • ... پرسيدند: حکمت چه زمان در تو مؤثر افتاد؟ گفت: زماني که نفس خويش ...
  • آنچه بر صفحه ي گل بود و زبان بلبل
    يک سخن بود چو در هر دو تأمل کردم
  • چشم عبرت بين چرا در قصر شاهان ننگرد
    تا چه سال از حادثات دور گردون شد خراب
  • خاموش شد عالم به شب تا چست باشي در طلب
    زيرا که بانگ و عربده، تشويش خلوت خانه شد
  • ... مردمانش را گفت، آيا در اين شهر حکيمي داريد؟ گفتند: بلي فلان ...
  • - در جوزا نشانه ي خرابي پاره اي شهرها، تغيير دولتها، بدي وضع ...
  • - در سرطان نشانه ي مرگ سلطان با سم است و نيز خونريزي، هجوم ...
  • - در عقرب نشانه ي مرگ عابدان و زاهدان و دانشمندان و آفات سماوي و ...
  • - در قوس نشانه ي مرگ سلطان، جعل نامه اي که بسببش خرابي بسيار ...
  • چون سلامت ماند از تاراج نقد اين حصار
    پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدي ديگر است
  • هست مرد تيره دل در صورت اهل صفا
    چون زن هندو که از جنس سفيدش چادر است
  • سفله را منظور نتوان داشتن کان خوبروست
    ميخ را در ديده نتوان کوفتن کان از زر است
  • نيکي آموز از همه، از کم زخود آخر چه عيب
    راستي در جدول زرگر زچوبين مسطر است
  • چاره در دفع خواطر صحبت پير است و بس
    رخنه بر يأجوج بستن خاصه ي اسکندر است
  • در جواني سعي کن گر بي خلل خواهي عمل
    ميوه بي نقصان بود گر از درخت نوبر است
  • شاهان اسماعيليه که در رودبار و قهستان حکومت کردند. هشت تن بودند ...
  • من از تو مثل گشتم و يعقوب زيوسف
    در هيچ زمان مهر و وفا ننگ نبوده است
  • ... ناميده اند که مردمان در آن روز بهر نماز گرد شوند. ...
  • ... پرسيد، چه گوئي در اين که ازدواج کنم يا نکنم؟ گفت: هر کدام که ...
  • شب در آن کو بوده ام گرمست خاک از آتشم
    پا منه از خانه بيرون انتظارم گو بکش
  • صدق محبت مي کند در چشم مجنون توتيا
    هر خاک کان باد صبا از کوي ليلي مي برد
  • اي شيخ اين آلوده را در سلک پاکان جا مده
    کاين رندي من عاقبت ناموس تقوي مي برد
  • بپذير عذرم چون کنم بي طاقتيها در غمت
    گر کوه باشد جان من اين حسنش از جا مي برد
  • پهلو بس است لوح و ني بوريا قلم
    در شرح رنج شب که زبي بستري تر است
  • به ناز گفتي؟ فلان کجائي؟ چه بود حالت در اين جدائي؟
    مرضت شوقا و مت شوقا فکيف اشکو اليک شکوي
  • خار ار چه جان بکاهد، گل عذر آن بخواهد
    سهل است تلخي من در جنب ذوق مستي
  • دست در حلقه ي آن زلف دو تا نتوان کرد
    تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
  • آن دم که دل به عشق دهي خوش دمي بود
    در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
  • ما را به منع عقل مترسان و مي بيار
    کاين شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
  • زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست
    در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
  • بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
    خود فروشان را به کوي مي فروشان راه نيست
  • شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعين
    اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
  • گذشت عمر تو در فکر نحو و صرف و معاني
    بهائي ازتو بدين نحو صرف عمر بديع است
  • دجله را امسال رفتاري عجيب مستانه بود
    پاي در زنجير و کف بر لب مگر ديوانه بود
  • ... چنان است که زن در چهار چيز پس تر از مرد بود: سن، قد، ثروت و نسب ...
  • ... سپاسگزاري آدمئي در افزايش نعمت چون است، بنگر هنگام منقصت چگونه ...
  • در طلب تو چون کند طي مکان عشق دل
    هم سفري کجا رسد عقل شکسته پاي را
  • حکيمي گفت: کسي که در قبال کاري که نکرده اي سپاست بگزارد، بسا که ...
  • ... نهم، مزه اش را در دهان خويش احساس کنم. ...
  • ... گرد گردد و هر دو در طاعت خداوندي يکي گردد. ...
  • پرهيزگاران در آن ميان صاحبان فضايلي هستند که سخنان راست است و ...
  • ... مردمان از شرشان در مامن. جسمشان نحيف است و نيازشان اندک و ...
  • ... گفت: فضايل اخلاقي در چهار چيز گرد شده است: کم گوئي، کم خوري، کم ...
  • ... خداوند فاعل و متصرفي در وجود نبيند. اين توحيد افعال است. ...
  • ... حال اگر شادمانئي در آن اتفاق افتد، سود آدمي است. ...
  • من در تو کجا رسم که آنجا که توئي
    نه دست هوس رسيد و نه پاي اميد
  • ... حکمت را با غير اهل در ميان منه که به حکمت ستم کرده باشي. ...
  • در کافي نقل کرده است که آدم از آن رو حج گذارد که توبه اش پذيرفته ...
  • گلشن راز شبستري

  • جهان را سر به سر در خويش مي بين
    هر آنچ آمد به آخر پيش مي بين
  • چو هستي را ظهوري در عدم شد
    از آنجا قرب و بعد و بيش و کم شد
  • که رخصت اهل دل را در سه حال است
    فنا و سکر و آن ديگر دلال است
  • ديوان صائب

  • حيات جاودان خواهي به صحراي قناعت رو
    که دارد ياد هر موري در آن وادي سليمان ها
  • گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
    که جز مي رساند در سفال خشک، ريحان ها؟
  • کدامين نعمت الوان بود در خاک غير از خون؟
    ز خجلت بر نمي دارد فلک سرپوش اين خوان ها
  • نيست غير از رشته طول امل چون عنکبوت
    آنچه از ما بر در و ديوار مي ماند به جا
  • مي کشد حرف از لب ساغر مي پرزور عشق
    در دل عاشق کجا اسرار مي ماند به جا
  • عيش شيرين را بود در چاشني صد چشم شور
    برگ صائب بيشتر از بار مي ماند به جا
  • پرده شرم است مانع در ميان ماه و دوست
    شمع را فانوس از پروانه مي سازد جدا
  • بود مسجد هر کف خاکم، ولي عشق اين زمان
    در بن هر موي من بتخانه مي سازد جدا
  • سنگ و گوهر هر دو يکسان است در ميزان چرخ
    آسيا کي دانه را از دانه مي سازد جدا
  • مي فتد در رشته جان چاک بي تابي مرا
    تار زلفش را چو از هم شانه مي سازد جدا
  • از فشردن غوطه در درياي وحدت مي زند
    گر چه از هم بند بند نيشکر باشد جدا
  • تا نگردد پخته، دل عضوي است از اعضاي تن
    کي ز برگ خويش در خامي ثمر باشد جدا؟
  • در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهي، که خضر
    يافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا
  • مي کند روز سيه بيگانه ياران را ز هم
    خضر در ظلمات مي گردد ز اسکندر جدا
  • زندگي را بي حلاوت مي کند موي سفيد
    شير در يک کاسه اينجا باشد از شکر جدا
  • بعد عمري گر برآرم سر ز کنج آشيان
    مي شود تيغ دودم در کشتنم هر پر جدا
  • قطره در انديشه دريا چو باشد، عين اوست
    نيست مسکن دل به دوري گردد از دلبر جدا
  • نان جو خور، در بهشت جاودان پاينده باش
    کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
  • مستي و مخموري از هم گر چه دور افتاده اند
    نيست در چشم تو مستي و خمار از هم جدا
  • يک دل صد پاره آيد عارفان را در نظر
    گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
  • چند باشيم از حجاب عشق و استغناي حسن
    در ته يک پيرهن، ما و نگار از هم جدا؟
  • گر دو بي نسبت به هم صد سال باشند آشنا
    مي کند بي نسبتي در يک زمان از هم جدا
  • در نگيرد صحبت پير و جوان با يکدگر
    تا به هم پيوست، شد تير و کمان از هم جدا
  • تا چو زنبور عسل در چشم هم شيرين شوند
    به که باشد خانه هاي دوستان از هم جدا
  • در خموشي حرفهاي مختلف يک نقطه اند
    مي کند اين جمع را تيغ زبان از هم جدا
  • زود مي پاشد ز هم جمعيت بي نسبتان
    دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
  • مي رسد هر دم مرا از چرخ آزاري جدا
    مي خلد در ديده من هر نفس خاري جدا
  • مي کند هر لحظه ويران تر مرا تعمير عقل
    شور سيلاب است در ويرانه ام مهتاب را
  • در صفاي سينه خود سعي کن تا ممکن است
    صاف اگر با خويش خواهي سينه احباب را
  • نيست درمان مردم کج بحث را جز خامشي
    ماهي لب بسته خون در دل کند قلاب را
  • مي توان در زلف او ديدن دل بي تاب را
    پرده پوشي چون کند شب گوهر شب تاب را
  • صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
    تا در آغوش آورد خورشيد عالمتاب را
  • نشأه صرف از مي ممزوج مي باشد بيشتر
    آب در شير از مي روشن مکن مهتاب را
  • مي کند بر خود فضاي خلد را زندان تنگ
    هر که در مستي رعايت مي کند آداب را