167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • غافلان را عمر در امروز و فردا مي رود
    عارفان امروز را فرداي محشر مي کنند
  • نامه پردازان در ايام فراق دوستان
    با کدامين دست و دل يارب قلم سر مي کنند
  • در زمين پاک خرسندي قناعت پيشگان
    خاک مي ليسند و استغنا به شکر مي کنند
  • صحبت دريادلان صائب بهار رحمت است
    موم را در يک نفس اين قوم عنبر مي کنند
  • از تسليم چون شکر گوارا مي کنم
    زهر اگر صائب حريفان در گلويم مي کنند
  • سالکان خودنما قطع بيابان مي کنند
    و اصلان چون آسمان در خويش جولان مي کنند
  • گوشه عزلت گلستان است بر ارباب فقر
    شير مردان در قفس عيش نيستان مي کنند
  • گر چنين صائب به شور آيند ارباب سخن
    شور محشر را حصاري در نمکدان مي کنند
  • خانه بر دوشان مشرب از غريبي فارغند
    چون کمان در خانه خويشند هر جا مي روند
  • گوشه گيران کامياب از عالم بالا شوند
    فکرها در گوشه گيري آسمان پيما شوند
  • در ميان اين گهرها رنگ سنگ تفرقه است
    چون به بيرنگي رسند اين گوهران يکتا شوند
  • دست در دامان همت زن که گوهر مي شود
    قطره آبي اگر از عالم بالا دهند
  • پايه عزت بلندي گيرد از افتادگي
    از قلم چون حرفي افتد در کنارش جا دهند
  • تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نيش
    نيست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
  • چون نجوشي در خم گردون ز روي اختيار
    جوش بيتابي مزن صائب اگر جوشت دهند
  • دوربيناني که آگاهند از طغيان نفس
    در شکست خويش کي فرصت به اعدامي دهند؟
  • خضر راهت گر کنند از راهزن ايمن مباش
    در خور بيداري اينجا خواب غفلت مي دهند
  • عاشقان در حسرت تيغ شهادت سوختند
    آب اين لب تشنگان را خوش به حکمت مي دهند
  • اينقدر استادگي در زخم ناخن مي کنند
    واي اگر اين ناکسان بر زخم ما مرهم نهند
  • اهل همت خرده خود پيش درويشان نهند
    مايه داران مروت گنج در ويران نهند
  • بر ندارد دانه در زير زمين چشم از سحاب
    خاکساران را نظر بر عالم بالا بود
  • گرچه جوهر نيست در آيينه هاي صيقلي
    راز عشق از جبهه روشندلان پيدا بود
  • در سواد شهر نتوان عشق را پوشيده داشت
    پرده اسرار عاشق دامن صحرا بود
  • مجلس آرايي به دستوري که بايد کرده اند
    نور آگاهي اگر در ديده بينا بود
  • پرتو شمع تجلي را نپوشد لاله زار
    فکر صائب در ميان فکرها پيدا بود
  • محو گردد نقش هستي دل چو گردد صيقلي
    جوهر فولاد در آيينه ناپيدا بود
  • نيست صدر و آستان در مجلس روشندلان
    جاي کف مانند عنبر بر سر دريا بود
  • آستين چندان که افشانديم دست از ما نداشت
    در دل ما ريشه غم جوهر فولاد بود
  • داشت تسخير هزاران ملک دل را در نظر
    چشم او را زهر ناکامي چشيدن زود بود
  • از سر رغبت به حرف دادخواهان مي رسيد
    حلقه انصاف در گوشش کشيدن زود بود
  • بر سر آن غمزه خونخوار در عين غرور
    چون بلاي آسمان غافل رسيدن زود بود
  • عشق در هر دل که شمع بيقراري بر فروخت
    اولين پروانه اش مهر لب اظهار بود
  • خانه ما در پناه پستي ديوار ماند
    ورنه سيلاب حوادث سخت بي زنهار بود
  • تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپاي
    کشتي من در گرانباري سبکرفتار بود
  • تا نيفتادم، نديدم کعبه مقصود را
    در ميان ما همين استادگي ديوار بود
  • نيست حق تربيت صائب به من آيينه را
    طوطي من در حريم بيضه خوش گفتار بود
  • پيشطاق شهرت از شعر بلندم رتبه يافت
    اينچنين زلفي رخ اين صفحه را در کار بود
  • مردم کوته نظر در انتظار محشرند
    ديده روشندلان آيينه محشر بود
  • در زمان ما که بيمهري قيامت مي کند
    دامن مادر به طفلان دامن محشر بود
  • بي تأمل مهر خاموشي زلب برداشتم
    شهد را شان دگر در خانه زنبور بود
  • آبروي فقر را مي داشتم دايم عزيز
    کاسه در يوزه من کاسه فغفور بود
  • ( . . . ن) دارد کنون از خودنمايي تکيه گاه
    آن سري کز بيخوديها در کنار حور بود
  • شيشه مي نيم هوشي داشت از همصحبتان
    روي مجلس در نقاب بيخودي مستور بود
  • خاطر روشن در فردوس بر رويم گشود
    قحط يوسف بود تا آيينه ام بي نور بود
  • آنچه ما چشم از حباب آب حيوان داشتيم
    در حجاب پرده زنبوري انگور بود
  • اين زمان منزل پرستم، ورنه چندي پيش ازين
    نقش پاي خضر در چشمم دهان شير بود
  • عشق آتشدست تا در پيکر من خانه داشت
    سينه من گرمتر از خوابگاه شير بود
  • رشته پيوند من با گلرخان امروز نيست
    مرغ من در بيضه با اطفال دست آموز بود
  • داغ سودا در حريم سينه سوزان من
    منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
  • گرچه صائب روشن از من گشت اين ظلمت سرا
    اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود