167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان شاه نعمت الله ولي

  • بي رضاي من نبودي يک زمان در هيچ حال
    يک سخن هرگز نفرمودي تو بي فرمان من
  • اي صورت لطف خدا وي پادشاه دوسرا
    لطفي کن از روي کرم پرده ز رويت در فکن
  • از آتش عشق تو تا شمع خوشي افروختيم
    پروانه سان جان سوختند در بزم ما از مرد و زن
  • با نعمت الله همدمم جان پرورم در حضرتش
    تا چشم مستش ديده ام مستانه مي گويم سخن
  • سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
    بر در خلوت سراي ما سراي خود ببين
  • پا ز ره بيرون نهادي سنگ بر پايت زدند
    بعد ازين گر ره روي در پيش پاي خود ببين
  • نقش خيال اوست که بر ديده رو نمود
    در خواب ديده ايم از آن رو خيال او
  • دلم خلوت سراي اوست غيري در نمي گنجد
    که غير او نمي زيبد دراين خلوت سراي او
  • مه نبينم گر نبينم نور او در روي ماه
    گل نبويم گر نيابم بوي گل از بوي او
  • دلم خلوت سراي تست غيري در نمي گنجد
    کجا گنجد چو غير تو نمي دانم به جان تو
  • اگر بلبل ثناي گل دو روزي در چمن گويد
    منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو
  • جز نقش خيال تو در چشم نمي آيد
    هر نور که مي يابم بينم به لقاي تو
  • به هر صورت که مي بينم خيالت نقش مي بندم
    چو نورش در نظر دارم لقاي که لقاي تو
  • دلم خلوت سراي تست غيري در نمي گنجد
    به جان تو که جان من ندارد کس بجاي تو
  • ندارم دستت از دامن گرم سر مي رود در سر
    کشم بار همه عالم براي که براي تو
  • خيال نقش رويت را چو من در خواب مي بينم
    روا باشد اگر سازم درون ديده جاي تو
  • گر به کعبه مي روم يا مي روم در بتکده
    واقفي بر حال من باشم به جست و جوي تو
  • ما در اين دريا به هر سوئي که کشتي مي رود
    مي رويم و رفتن ما نيست الا سوي تو
  • زاهد مخمور باشد روز و شب در گفت و گو
    سيد سرمست ما دائم به گفت و گوي تو
  • به کنجي گر کني رغبت درآ در گوشه ديده
    به گنجي گر بود ميلت دل ديوانه اي را جو
  • سرچشمه آب خوشي است در عين ما مي کن نظر
    کاب زلالي مي رود از ديده ما سوبسو
  • از گرمي ما خم مي در جوش آمد باز هي
    وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو
  • اين قول مستانه شنو در بزم سيد خوش بخوان
    رندي اگر يابي دمي اسرار رندان باز گو
  • از خود نهان به خلوت جانانه در خرام
    چون بي نشان شدي زخود آن دم نشان بجو
  • غير ما در بحر ما از ما مجو
    عين ما مي جو تو از دريا و جو
  • درآ در بزم سرمستان مي جام فنا بستان
    بنوش آب حيات ما بقائي زان فنا مي جو
  • بيا آئينه اي بردار و روي خود در آن بنما
    که تمثال جمال او شود روشن به چشم تو
  • اگر در خواب و بيداري، وگر مستي و هشياري،
    خيالش نقش مي بندم نمي باشم دمي بي او
  • بسي رندان و سرمستان که ديدي يا شنودستي
    وليکن در همه عالم يکي چون نعمت الله کو
  • ما درين درياي بي پايان خوشي افتاده ايم
    ذوق ما داري درآ در بحر و با ما يار شو
  • نعمت الله رند سرمست است و با ساقي حريف
    خوش بيا در بزم او از عمر برخوردار شو
  • دست دل در دامن زلفش زن و از او بپرس
    مو به مو احوال آن زلف پريشان گو بگو
  • ما مريد پير خماريم و مست جام عشق
    در حق ما هر چه گويد عقل نادان گو بگو
  • در ظهور است اين دوئي از ما و او
    او به ما پيدا و ما قائم به او
  • خوش حبابي در محيط عشق او پيدا شده
    قبه اي بر روي آب از عين ما برساخته
  • گنج پنهان بود پيدا کرده است بر بي نوا
    پادشاه از لطف خود با بي نوا در ساخته
  • عمري است تا دل من با بي دلان نشسته
    خوش گوشه اي گرفته در کنج جان نشسته
  • تار و پود و صورت و معني و جسم و جان ما
    تافته در همدگر خوش جامه اي را بافته
  • دل بدست زلف او داديم و چون ما صدهزار
    سر به پاي او نهاده در سر سودا شده
  • در شهادت شاهدي بي عيب از غيب آمده
    اين چنين خوش شاهدي از غيب بي عيب آمده
  • چو خوش گنجي است عشق او که در عالم نمي گنجد
    چنين گنج ار کسي جويد نشانش کنج ويران ده
  • اگر جمعيتي خواهي درآ در مجمع سيد
    وگر دل مي دهي باري به آن زلف پريشان ده
  • در کنج جان مقيمم با اهل دل نديمم
    فارغ ز خوف و بيمم اي نور هر دو ديده
  • اي که گفتي که چنان گفت و چنين مي گويد
    وقت آن است که در آب بشوئيم همه
  • مي حلالت باد اگر در بزم رندان خورده اي
    نوش جانت باد اگر با باده نوشان خورده اي
  • در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
    تا توان گفتن که مي با مي پرستان خورده اي
  • دريا و موج مي بين در عين ما نظر کن
    آن عين ما شرابي است وين جام ما حبابي
  • خالي است خلوت دل ما از براي تو
    در نه قدم به خلوت و فرما خوش آمدي
  • بنه بر آتش عشقم که تا بوي خوشم يابي
    بسوزانم کز اين خوشتر نيابي در جهان عودي
  • سيد ار داري سر سوداش سر در پا فکن
    تا نباشد بر سر کويش ز تو دردسري
  • ساقي بيار جامي بر خاک ما فرو ريز
    در مجلسي چنين خوش گرد و غبار تا کي
  • موج و حباب است و بحر آب ز روي ظهور
    ليک نظر کن به ماء در همگان نيککي
  • گر نام من اي يار برآيد به زبانت
    در هر دو جهان يابم از آن نام و نشاني
  • حريف نعمت الله شو که تا جانت بياسايد
    که دارد در همه عالم چنين هم صحبت جاني
  • اي عقل اگر بيابي ذوقي که هست ما را
    هر قطره اي درين بحر در خوشاب بيني
  • بيا آئينه اي بستان و روي خود در او بنماي
    که محبوب و محب خود نشسته روبرو بيني
  • مرا گوئي که غير او توان ديدن معاذالله
    چو غيرش نيست در عالم بگو تو غير چو بيني
  • خيال عارضش جوئي در آب چشم ما مي جو
    که نور ديده مردم درين آب روان بيني
  • تن رها کن در طريق عاشقي تا جان شوي
    جان فداي عشق جانان کن که تا جانان شوي
  • در خرابات مغان مستانه خود را درفکن
    پند رندان بشنو و مي نوش مي تا آن شوي
  • جز طريق نعمت الله در جهان راهي مرو
    ور روي راهي دگر مي دان که سرگردان شوي
  • جام حبابي پر آب هست در اين بحر ما
    ساقي ما ما خوديم همدم ما عين ما
  • تا ز نور روي او گشته منور آفتاب
    نور چشم عالم است و خوب در خور آفتاب
  • پس ز عقل و نفس کل آمد هيولا در وجود
    همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
  • نطفه چون شد در رحم اول زحل ناظر شود
    تا رسد نوبت به مه کامل همه اعضا بود
  • هفت سلطانند و ايشان را ده و دو خلوت است
    هر يکي در برج خود کيخسرو و دارا بود
  • اول ايشان شش است و پس دماغ آنگاه دل
    پس جگر باشد که او قسام در امعا بود
  • پيشند از ملائک و بيش اند از بشر
    گرچه گم اند در خود و از هر کمي کم اند
  • به عرش و فرش انس و جان دعاي او کنند از جان
    کريمانه تو در کرمان بگو صلوات پيغمبر
  • خالق هر انس و جاني ظاهري بر ما عياني
    راز در مان را تو داني سن نجک سن سويله گل
  • آب و باد و نار و خاکم هست در دل نور پاکم
    وز قيامت ترسناکم سن نجک سن سويله گل
  • در رهش مردانه پويم درد دل با کس نگويم
    اين مراد از خويش جويم سن نجک سن سويله گل
  • ديده اهل نظر روي تو بيند چو نور
    خوش بود آن نور چشم در نظر بي سبل
  • عين تو در علم حق اصل همه عينهاست
    شرع تو هم بي نظير دين تو هم بي بدل
  • طبع من چون با طبيعت بعد از ايشان ميل کرد
    کارساز اين و آن در مجلس جان يافتم
  • اسم الآخر در او مسطور و او مستور از او
    يافتم عنقا ولي از خلق پنهان يافتم
  • يک فلک ديدم مرصع در نشيب او بر او
    يکهزار و بيست و دو کوکب درخشان يافتم
  • المحيط اين عرش را بر فرق اشيا داشته
    هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان يافتم
  • دم به دم دم از ولاي مرتضي بايد زدن
    دست دل در دامن آل عبا بايد زدن
  • ور بگوئي جام و مي هر دو يکي است
    در حقيقت حق بود آن بي شکي است
  • در دو عالم هر چه هست از جزو و کل
    باشد از ذات و صفات عقل کل
  • موج و دريا نزد ما هر دو يکي است
    آن يکي در هر دو عالم بي شکي است
  • در سر زلفش دل ما مدتي پا بسته شد
    اين چنين ديوانه را خوشتر ازين زنجير نيست
  • نعمت الله سيد است و بنده سلطان خود
    بر در درگاه او چون شاه ما يک مير نيست
  • صنع خدا نگر که به حکمت چگونه ساخت
    چشمت به هفت پرده و سه آب در نظر
  • چون در حقيقت ذات من هرگز نمي گردد زجا
    چون نامدم از هيچ جا آخر نگويي چو شدم
  • در پاي گل نشسته و بر سرو قامتش
    دل بسته ايم وه که چه عالي است همتي
  • تا که در خلوت سراي لي مع الله شد مقيم
    ساکنان حضرتش زان دم ز او ادنا زدند
  • مقصد و مقصود عالم اوست و ابن عم او
    اين ندا روز ازل در گوش هوش ما زدند
  • حاکم است او در ولايت اوليا او را مريد
    شاه عالم خوانمش هر کو علي سلطان اوست
  • يافته حکم خلافت از خدا و مصطفا
    هر چه هست از جزو و کل بنوشته در فرمان اوست
  • روح اعظم جان عالم عقل کل از جان و دل
    در امامت اين امام انس و جان جانان اوست
  • آن به که در اول است ازين چار به است
    وان به که بر آخر است ازين چار به است
  • در ديده ما هر دو جهان آينه اي است
    جانان چو نماينده و جان آينه اي است
  • ذاتي که به نزد ما نه فرد است و نه جفت
    دري است که آن در به سخن نتوان سفت
  • اي دل بر او به پاي جان بايد شد
    در خلوت او ز خود نهان بايد شد
  • يک عالم از آب و گل به پرداخته اند
    خود را به ميان آن در انداخته اند
  • آن شاه که آن قسيم نار است و جنان
    در ملت و ملک صاحب سيف و سنان
  • صد جان به جوي است نزد جانانه ما
    جاني چه بود که باشد آن در خور او
  • حسن تو چو ماه و شاهدان چون آبند
    در آب نظر مي کنم و مي بينم ماه