167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شاه نعمت الله ولي

  • روشن است از نور رويش ديده اهل نظر
    در نظر بنشين و خوش اهل نظر را مي نگر
  • ما و دلبر در سرابستان دل هم صحبتيم
    عقل بر درمانده و ز حال دل ما بي خبر
  • غرقه در درياي عشق و دست و پائي مي زنيم
    تا ازين درياچه آيد بر سر ما اي پسر
  • نقش بندي مي کند بر آب چشم ما خيال
    هر دمي نقش خيالي مي نگارد در نظر
  • چو نيست در دو جهان جز يکي کراست وصال
    عجب بود که يکي باشد از يکي مهجور
  • به نور طلعت او روشن است ديده ما
    ببين که در همه عالم جز او که دارد نور
  • از ما مکن کنار که مائيم در ميان
    با ما جفا مجو به وفا دست ما بگير
  • مرغ دل در دام زلف دلبري افتاد باز
    عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
  • توبه بشکستيم و ديگر در شراب افتاده ايم
    هر که آمد پيش ما مانند ما افتاد باز
  • دولت وصلش چو دستم داد در گلزار عشق
    همچو بلبل مي زنم دستان کز آن دستيم باز
  • چشم ما روشن از آن است که رويش ديده
    در چنين دور چنان ديده که ديده هرگز
  • به دورچشم مست او جهان پر فتنه مي بينم
    بلا بالا گرفت امروز در عالم از آن بالاش
  • به هر نقشي که مي بندم خيال نعمت الله است
    چه خوش نقشي که مي بندد خيالش در نظر نقاش
  • سوي الله را وداعي گو نديم نعمت الله شو
    قدم در ملک باقي نه رقم گرد فنا درکش
  • دواي درد دل درد است و مي نوشيم روز و شب
    که دارد در همه عالم ازين خوشتر دواي خويش
  • سيد اگر گويد سخن در مصر و هندوستان کنند
    بر طبع او صدآفرين نيمي شکر نيمي نمک
  • آن مهر ماه روي که جان است نام او
    چون ذره اي است گشته روان در هواي دل
  • به اميدي که در غربت به کام دل رسد روزي
    غريبي مي کشد دايم ندارد ميل مأوا دل
  • گل بود عمر عزيز ماچو ديدي در گذشت
    يک دو هفته بيش نبود رونق و دوران گل
  • مگر من شيشه تقوي زدم بر سنگ قلاشي
    که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم
  • در هر دو جهان غير يکي را چو نديدم
    شک نيست که من غير يکي را نپرستم
  • چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
    عيب من کم کن اگر سرمست و ديوانه شدم
  • خيال نقش روي او و نور ديده ما بين
    که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم
  • چوغير او نمي يابم به غيرش دل کجا بندم
    گهي برتخت مالک داد و گه در کوه الوندم
  • سال ها شد که به جان طالب جانان خودم
    درد دل مي طلبم در پي درمان خودم
  • سال ها شد که به جان طالب جانان خودم
    درد دل مي طلبم در پي درمان خودم
  • در نظر آينه مي آرم و خود مي نگرم
    عاشق روي خود و واله و حيران خودم
  • خبر از دل اگر پرسي منم کز دل خبر دارم
    به چشم من ببين رويش که دايم در نظر دارم
  • منم صوفي ملک دل که باشد شکر او وردم
    منم عطار شهر جان که در دکان شکر دارم
  • اگر عزم سفر داري بيا تا رهبرت باشم
    که تا گوئي در اين عالم چو سيد راهبر دارم
  • نقدي از گنج غم عشق تو در دل دارم
    اين چنين نقد به صد گنج روان نفروشم
  • دلم عود است وآتش عشق و سينه مجمر سوزان
    ز ذوق سوختن عودم در اين مجمر نمي دانم
  • چو ديده سو به سو گشتم نظر کردم به هر سوئي
    بجز نور دوچشم خود در اين منظر نمي دانم
  • سري است درين سينه که با کس نتوان گفت
    دردي است مرا در دل و درمان نتوانم
  • کر ابکمي آيد برم در وي دمي چون بنگرم
    چون طوطي شکرشکن شيرين و خوش گويا کنم
  • گر نفس بد فعلي کند گوشش بمالم در نفس
    ور عقل درد سر دهد حالي ورا رسوا کند
  • نقطه اي در دايره بنموده خوش دوري تمام
    من که پرگار ويم بر گرد گردان مي روم
  • سايه نور خدايم مي روم از جا به جا
    يا چو خورشيدم که در عالم بدانسان مي روم
  • گوئيا من جامم و در دور مي گردم به عشق
    لب نهاده بر لب دلدار و بوسان مي روم
  • جام مي شادي جان نعمت الله مي خورم
    با حريفان خوش روان در خلوت جان مي روم
  • ساکن خلوت دلم بر در گل چرا روم
    شاه جهان جان منم نان چو گدا نمي خوهم
  • رحمت او براي من نعمت او فداي من
    در بر اوست جاي من جاي شما نمي خوهم
  • از ازل تا به ابد عشق تو در جان من است
    روز و شب سرخوشم و عاشق زارم دايم
  • بنده ايم و بنده فرمانيم و فرمان مي بريم
    هر چه ما کرديم در عالم به فرمان کرده ايم
  • نقش بندي مي کند هر دم خيالش در نظر
    اين چنين نقشي نديدستيم و هم نشنيده ايم
  • شاه ما گوشه نشينان دوست مي دارد از آن
    با خيالش خلوتي در گوشه اي بگزيده ايم
  • روشني چشم جان از نور جانان ديده ام
    اين چنين نور خوشي در ديده جان ديده ايم
  • هرچه آورد در نظر ،آورد از آن دلبر خبر
    لاجرم از يک به يک نيکو خبر پرسيده ايم
  • ديده ما تا خيال روي او در خواب ديد
    گوشه اي بگرفته ايم و خوش به خواب افتاده ايم
  • تا ز سوداي سر زلفش پريشان گشته ايم
    مو به مو چون زلف او در پيچ و تاب افتاده ايم
  • در خيال آن که بنمايد خيال او به خواب
    نقش بستيم آن خيال و خوش به خواب افتاده ايم
  • آب چشم ما به هر سو رو نهاده مي رود
    ما چنين تشنه ولي در غرق آب افتاده ايم
  • سيد رنديم و با ساقي حريفي مي کنيم
    بر در ميخانه مست و بي حجاب افتاده ايم
  • يار و نديم مجلس ما نعمت الله است
    بنگر که ما حريف چه در خور گرفته ايم
  • با ما سخن مگو ز وجود و عدم که ما
    عمري است کز وجود و عدم در گذشته ايم
  • تا خيال روي او بر ديده نقشي بسته ايم
    با خيالش روز و شب در گوشه اي بنشسته ايم
  • نور چشم است او از آن بر ديده اش بنشانده ايم
    تا نبينندش در خلوت سرا بربسته ايم
  • جوي آبي که روان در نظرت مي گذرد
    آب چشم است که ما بر گذرت ريخته ايم
  • پرده ديده ما در نظر ما به مثل
    شعر بيزي است به آن خاک درت بيخته ايم
  • نعمت الله مي صاف است در اين جام لطيف
    ما به جان با مي و جامش بهم آميخته ايم
  • وقت ما خوش شد که ما ملک از گدائي يافتيم
    تاج و تخت خسروي در بي نوائي يافتيم
  • نقد گنج عشق او در کنج دل ما يافتيم
    اين سعادت بين که آن گم کرده را وا يافتيم
  • اين دل ما خوش شده چونکه رسيد اين خبر
    چند روي در بدر جام به دست آمديم
  • در اين خلوت سراي دل نشسته دلبري با ما
    هزاران جان فداي او که خوش هم خانه اي داريم
  • همه غرقيم و سرگردان در اين درياي بي پايان
    وليکن هر يکي از ما نکو دردانه اي داريم
  • خرابات است و ما سرمست و سيد جام مي بر دست
    در اين ميخانه باقي مي مستانه اي داريم
  • تاجي ز ذوق بر سر و در بر قباي عشق
    بسته کمر ز عزت و شاهانه مي رسيم
  • ما چو در سايه الطاف خدا مي باشيم
    هر چه پاشند به ما ما به جهان مي پاشيم
  • دردي است دلم را که به درمان نتوان داد
    زخمي است در اين سينه به مرهم نفروشيم
  • از ما کناري کردي ما با تو در ميانيم
    با ما تو اين چنيني ما با تو آنچنانيم
  • حباب و قطره و دريا و موج مي يابيم
    نظر کنيم در اينها و آب مي بينيم
  • در ديده روي ساقي و بر دست جام مي
    باري بگو که گوش به عاقل چرا کنيم
  • خيال غير اگر بينم که نقشي در نظر دارد
    به آب ديده ساغر خيالش را فرو شويم
  • مي و جامي اگر جوئي که باشي همدمش يکدم
    بيا و نعمت الله جو در اين دوران که من اويم
  • نکو آئينه اي دارم که حسن او در آن پيداست
    بدي من مگو عاقل اگر گويم که نيکويم
  • نور چشم عالم است از ديده مردم نهان
    غير عين او که بيند نور او در انس و جان
  • حرف حرف يرلغ عالم چو مي خوانم به ذوق
    در همه منشور مي يابم به نام او نشان
  • صد هزار آئينه دارد در نظر آن يار من
    لاجرم هر آينه او را نمايد آن چنان
  • به جان جمله رندان که جان من نمي جويد
    در اين خلوت سراي دل به غير از صحبت رندان
  • مگو در بزم سرمستان حديث ديني و عقبي
    به اينها کي فرود آيد ز مام همت رندان
  • موج و دريا نزد ما هر دو يکي است
    يک حقيقت در ظهور است اين و آن
  • دايما خر بنده اي باشد که آمد شد کند
    هر که افتد همچو خواجه در قفاي اين جهان
  • عشق است جان عاشق و دل زنده ايم از آن
    مائيم حيات عشق و نه مائيم در ميان
  • حمد تو بي نهايت و لطف تو بي کران
    با جمله در حديث و جمال تو بس عيان
  • شرط جان بازان ما در عاشقي داني که چيست
    طرح کردن هر چه از مالي و جاهي يافتن
  • چراغ خلوت ديده ز شمعش گر بر افروزي
    ببيني نور چشم ما در آن خلوت سرا روشن
  • در بحر ما قدم نه با ما دمي برآور
    آب حيات ما نوش ميلي به سوي ما کن
  • نقشي و خيالي است از آن رو که خيال است
    در ديده ما صورت خوابي است نظر کن
  • آب است حباب است در اين بحر هويدا
    اين هر دو بهم جام شرابي است نظر کن
  • در کوي خرابات بجو سيد ما را
    مي بين که چه خوش مست خرابي است نظر کن
  • عاشقانه خوش بيا و پند ما را گوش کن
    در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
  • زاهدي گر گويدت از باده نوشي توبه کن
    جرعه اي در کام جانش ريز و گو خاموش کن
  • من دعا گويم، دعاي دولتش گويم مدام
    در عوض او مي دهد هر لحظه دشنامي به من
  • مي دهد ساقي رندان هر زمان جامي به من
    وز لب لعلش رسد در هر نفس کامي به من
  • در شهادت هر چه مي بينم رسول حضرتند
    هر نفس مي آورند از غيب پيغامي به من
  • در خلوت ميخانه بزمي است ملوکانه
    هم جنت و هم حور است اي نور دو چشم من
  • شخصي که خيال غير در خاطر او گنجد
    از مذهب ما دور است اي نور دو چشم من
  • رندان بزم خاص من مستند و با ساقي حريف
    خمخانه در جوش آمده از مستي رندان من
  • از دولت سلطان خود من در ولايت حاکمم
    هر کس کجا دستان کند با رستم دستان من
  • در نظر نقش خيال روي تو دارم مدام
    اي دل و دلدار من اي جان و اي جانان من