نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.18 ثانیه یافت شد.
ديوان شاه نعمت الله ولي
جام مي ما آب حيات است
در
اين دور
اين آب حيات است به حيوان نتوان داد
در
چمن سرو سهي چون ديد آن بالاي او
سر به پاي او فکند و پيش او برپا ستاد
خوش
در
ميخانه اي بر روي ما بگشوده اند
بس گشايش ها که ما را رو نموده زاين گشاد
در
آن سرحد که جان بازند ما آنجا وطن داريم
که دارد عشق همراهي که مي آيد بدان سرحد
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
در
اين خلوتسراي دل بجز دلبر نمي گنجد
دلم عود است و آتش عشق و سينه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم
در
اين مجمر نمي گنجد
برو اي عقل سرگردان گران جاني مکن با ما
سبک روحان همه جمعند گران جان
در
نمي گنجد
معني يکي و صورت او
در
ظهور صد
چه جاي صد که صورت او هست بي عدد
به نور روي او ديده منور گشت و مي بينم
چه خوش چشمي که نور او هميشه
در
نظر دارد
دل زنده بود جاويد گر کشته شود
در
عشق
ايمن ز فنا باشد چون دار بقا دارد
ياري که
در
اين دريا بنشست دمي با ما
هر سو که رود آبي از بخشش ما دارد
خاک آن بادم که ما را
در
هواي عشق او
ذره ذره گرد گرداند بهر کوئي برد
در
ختن با زلف تو گردم زند مشک ختا
چين زلفت آبروي او يه يک موئي برد
سيد ار باري برد
در
عشق بازي بار تو
زانکه خوش ياري بود کو بار مهروئي برد
نعمت الله هر چه دارد
در
نهان و آشکار
يا به حکمت مي ستاند يا به غارت مي برد
گرم مي دارد مرا صوف و حرير عشق او
غم ندارم ار ندارم
در
هواي برد برد
پروانه لاف مي زد از آتش محبت
آتش
در
او درافتاده بي نام و بي نشان کرد
ما
در
طريق جانان جاني نثار کرديم
لطفش به يک کرشمه صد جان به ما روان کرد
سري است
در
اين سينه که با کس نتوان گفت
نامش نتوان برد و اشاره نتوان کرد
دوش تا روز دل از عشق تنعم مي کرد
در
پس پرده جان يار ترنم مي کرد
باده با جام سخن از سر مستي مي گفت
روح با جسم
در
اين حال تکلم مي کرد
اگر سلطان عشق او به ملک دل فرود آيد
نداي غارت جان ها روان
در
کشور اندازد
هر که او را خبر از اهل دلانش باشد
ياري اهل دلان
در
دل و جانش باشد
چنان مستغرق عشقم که خود از وي نمي دانم
در
اين دريا بهر سوئي که بينم عين ما باشد
چو نور سيد ما شاهد است و مشهود است
يقين که
در
همه عالم شهود ما باشد
مي کشد نقش خيال و مي نمايد
در
نظر
هر که مي بيند چو ما بيند که زيبا مي کشد
جذبه او مي رسد خوش مي کشد ما را به ذوق
در
کشاکش اوفتادم چو دوانم مي کشد
چشم ما
در
خواب اگر بيند خيال روي او
خويشتن را پيش کش حالي به خوابش مي کشد
نعمت الله درکش خود گر کشد يار خوشي
گو برو با او که
در
راه صوابش مي کشد
در
ازل بالا نشين بوديم و گوئي تا ابد
جذبه او مي رسد ما را به بالا مي کشد
ما چو موجيم
در
اين بحر پديد آمده ايم
يکدمي همدم ما شو که نهان خواهم شد
چو بلبل
در
گلستان سر زلفش همي نالم
از آن دم کز غم عشقش دلم چون غنچه پرخون شد
سرزلف سيه ديدم شدم شيدا و سودائي
ندانم تا دل مسکين
در
آن دام بلا چون شد
برو اي عقل از عاشق مجو راي خردمندي
که عشقش
در
درون آمد ز خلوت عقل بيرون شد
حسن يکي و
در
نظر آينه بي شمار هست
روح يکي و تن هزار، باده يکي و جام صد
نوري که
در
دل ماست خورشيد ذره اوست
هر بي بصر ز کوري نور و ضيا چه داند
نقش مي بندم خيالش هر چه آيد
در
نظر
آن نظر بنگر که با اين چشم بينا کرده اند
جام مي
در
درو مي بينم که مي گردد مدام
جاودان بزمي چنين ما رامهيا کرده اند
در
جام مي خيال رخش نقش بسته اند
آن گه از آن لبش طمع خام کرده اند
صورت و معني عالم خوش به آئين بسته اند
در
همه آئين ها بر ما دري گشوده اند
عاشقان
در
حضرت معشوق رقصي مي کنند
تا زمطرب يک دو بيت از قول ما بشنوده اند
خلوت ديده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما
در
چشم ما بنموده اند
بر سر بازار او چون سيد ما روز و شب
نقد و نسيه اين و آن
در
قيمتش بفروختند
در
مغان از لب جام و لب يار اي ساقي
به مراد دل خود يافته ام کامي چند
عشق سرمست است و
در
کوي مغان دارد وطن
مي زند خوش چشمکي ما را اشارت مي کند
چشم ما پر آب کرده خوش نشسته
در
نظر
اين عنايت بين که او با ديده ما مي کند
در
خرابات مغان مست و خراب افتاده ايم
هر که دارد دولتي رغبت به آنجا مي کند
ديگ سودا مي پزيم و آتشي
در
جان ماست
عيب ما جانا مکن گر ديگ جوشي مي کند
در
تعجب مانده اند اصحاب دنيا سر بسر
کاين همه رندي چرا اين خرقه پوشي مي کند
در
ازل بنواخت ما را همچناني تا ابد
لطف او پيوسته با ما اين عنايت مي کند
نبيند چشم دريا بين به غير از عين ما ديگر
اگر سرچشمه اي يابد وگر
در
آب جو بيند
مگر سررشته گم کردي که اين رشته دو تو ديدي
ببين
در
ديده سيد که جز يکتو نمي بيند
رندي که
در
خرابات با ما دمي برآورد
هر کس که بيند او را مست خراب بيند
نه نشيند دل من يک نفسي از سر پا
تا که
در
صحبت تو خوش نفسي بنشيند
خوش آب حياتي است روان
در
نظر ما
تا هست چنين باشد و تا بود چنان بود
آن چنان ذاتي نهان
در
هر صفت پيدا بود
جامع ذات و صفاتش نزد ما اسما بود
مجلس عشق است و سيد مست و ساقي
در
حضور
جنت است و هم لقا گر بايدت اينجا بود
چرا مخمور مي گردي بيا و همدم ما شو
قدم
در
راه ياران نه مزن تيشه به پاي خود
در
ازل نقش خيال او به ديده بسته ايم
تا ابد نقشي چنين از چشم ما چو مي رود
هر که
در
راه خدا ره مي رود همراه ماست
لاجرم همراه ما راه پيمبر مي رود
آنکه
در
خانه دمي با تو به خلوت بنشست
به تماشاي گل و لاله و ريحان نرود
هوسم بود که
در
کيش غمت کشته شوم
ليکن اين لاشه ضعيف است و به قربان نرود
در
ازل بر دل ما عشق تو داغي بنهاد
که غمش تا به ابد از دل بريان نرود
اظهر است از نور ديده
در
نظر ظاهر نگر
اين چنين ظاهر نگوئي تا که چو ظاهر شود
هر که باشد بنده او
در
جهان سلطان شود
خوش بود جاني که مقبول چنان جانان شود
روي او
در
ديده ما آفتاب روشن است
اين چنين نوري کجا از چشم ما پنهان شود
ما ز دريائيم و با ما هر که بنشيند دمي
گرچه باشد قطره اي
در
بحر ما عمان شود
عالم ما
در
ازل او بود و باشد تا ابد
اين چنين معلوم کي از علم او زايل شود
آن به که تو عمر خود
در
عشق کني صرفش
چون عمر عزيز تو پيوسته نمي پايد
در
هر چه نظر کردم چون اوست که مي بينم
اقرار به او دارم انگار نمي شايد
جمالش
در
نظر دارم به هر حسني که مي بينم
خيالش نقش مي بندم به هر حالي که پيش آيد
چشمي که نظر از نظر اهل نظر يافت
در
هر چه نظر کرد همين ديد و همان ديد
ديده نديده غيرش چندانکه گرد گرديد
خوش ديده اي که او را
در
عين او توان ديد
سرچشمه حيات است اين بحر ديده ما
در
چشم ما نظر کن کان بحر مي توان ديد
دل ديده خوشي ديد روشن به نور رويش
جانان هر دو عالم
در
جسم و جان روان ديد
چشمي که چشمه آب از چشم ما روان ديد
در
چشم او نيايد هر چشمه اي چو آن ديد
جام جهان نمائيست يعني که اين دل ما
هر کو
در
او نظر کرد مجموعه جهان ديد
روشن بود آن ديده که
در
مجلس رندان
چون جام مئي يافت همين ديد و همان ديد
از نور خدا ديده سيد شده روشن
هر کس که
در
اين ديده ما ديد چنان ديد
درد دردت گر دهد چو صاف درمان نوش کن
ور مي صافت دهد
در
دم به بر بايد کشيد
گر به دور حسن او ديدي بلاي او چه شد
جور ناچار است
در
دور قمر بايد کشيد
جامي به کف آريد و
در
او رو بنمائيد
تا ساقي و رندان و مي و خمار ببينيد
سر
در
قدم او نه و جان بر سر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
گر چشم روشن تو از آن نور ديده است
در
هر چه بنگري به همان چشم مي نگر
نقش خيال غير چه بندي که هيچ نيست
بگذر ز غير او و هم از خويش
در
گذر
در
آب ديده ما جو خيال آنکه ميداني
قدم بر ديده ما نه ز بحر بي کران بگذر
اگر گنجي طلبکاري که
در
ويرانه اي يابي
بيا و نعمت الله جو به شهر کوبنان بگذر
در
اين درياي بي پايان درآ با ما خوشي بنشين
نشان بي نشان پرسي ز نام و از نشان بگذر
درآ
در
کنج دل بنشين که دل گنجينه شاه است
بجو آن گنج سلطاني ز گنج شايگان بگذر
در
ره او راه رو پاي چه باشد به سر
چشم گشا و ببين سر پدر با پسر
ذات يکي و صفات بي عدد و بي شمار
عين يکي
در
هزار مي نگر و مي شمر
نعمت الله رند سرمست است و با ساقي حريف
روح محض است او ولي
در
صورت اهل بشر
گر به وجود ناظري هر دو يکي است
در
وجود
ور به صفات مايلي اين دگر است و آن دگر
خرقه دادم، جرعه اي مي داد ساقي
در
عوض
وه چه سوداي خوشي کرديم و هم سودي دگر
شاهد غيبي ما
در
مشهد جان حاضر است
و اين عجب جز شاهد ما نيست مشهودي دگر
چو سيد ار تو نديدي جمال او به يقين
بيا به ديده ما
در
جمال ما بنگر
آن گنج کنت کنزا ميجو ز هر چه يابي
اسماي حق تعالي
در
شيخ و شاب بنگر
آن گنج کنت کنزا از اين و آن طلب کن
اسماي حق تعالي
در
شيخ و شاب بنگر
جامي ز مي پر از مي
در
بزم ما روان است
با ما دمي برآور آب و حباب بنگر
خوش بيا بر چشم ما بنشين چو ما
سو به سو مي بين و
در
دريا نگر
صفحه قبل
1
...
1466
1467
1468
1469
1470
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن